داستان کوتاه؛

آدمک گودیناف

آدمک گودیناف

سندی مومنی از داستان‌نویسان و منتقدان باهوش، پی‌گیر و بی‌حاشیه‌ای است که از دهه هشتاد، مستمر و آهسته در کار نقد و ادبیات و ترویج است.

 
بی‌مناسبت ندیدیم حالا که او چند شماره‌ای است همکاری با بخش کتاب صفحات ادبی هفته را آغاز کرده، در کنار نقدها و معرفی‌هایش، این بار داستانی از او را تقدیم کنیم: مجموعه‌داستان‌های «اگر زنبق برای مرده باشد» و «کولی با شکلات تلخ» از آثار داستانی اوست.

 

چشمم را می‌بندم. قلبم درد می‌گیرد. خانم صفری دستپاچه می‌گوید: «خانم ایمانی چی شد عزیزم؟»

دوست ندارم چشم‌هایم را باز کنم، حرف بزنم، تست آدمک گودیناف بگیرم.

«باید با معلم مبینا حرف بزنم».

«مشکلی هست؟»

«نمی تونه اسمش رو بنویسه. نیمه دومیه؟»

«باید به پرونده‌ش نگاه کنم. تا نیمه‌های آبان با مادرش زندگی می‌کرده و یه مدرسه دیگه می‌رفته. مادره می‌ره بندرعباس و شوهر می‌کنه اینم می‌مونه پیش مادربزرگش. تا آخر آذر مادربزرگش به فکر مدرسه رفتنش نبوده. یکی از همسایه‌ها که بچه‌اش اینجا درس می‌خونه بهمون خبر داد».

«اسمت چیه؟»

«مبینا».

«خوب مبینای قشنگم لطفاً برای من یه خانواده نقاشی کن».

دست‌های کوچکش را روی کاغذ گذاشت. از چپ شروع کرد. اولین چیزی که کشید فکر می‌کردم مادرش باشد که قد بلند با کفش‌های پاشنه بلند و موهایی که رو به بالا می‌رفتند و دو تا گل کوچک رویشان بود با لبخندی بزرگ ایستاده بود. سر بالا کرد و پرسید: «مدادرنگی ندارید؟» گفتم: «نه عزیزم. باید فقط با مداد سیاه بکشی».

سرش را پایین برد و روی دست‌های آدمک کیف تقریباً بزرگی کشید که روی کیف هم چند تا گل ریز کنار هم بودند.

چندماه شد؟ فکر کنم پایان مهر بود که آمدم. چهار ماه گذشته! هر دوشنبه هشت صبح تا دوازده ظهر. مبینا فقط چهار ماه است که مرا می‌شناسد. جمعیت خیراندیشان می‌خواهد برای خیرین صحبت کنم. پرونده‌ها کافی نیست؟ چرا کافی نباشد؟ این‌ها می‌خواهند یک کار جدید بکنند و بعدش بگویند پرونده به علاوه تست برای خیرین قانع کننده تر است. این را کی گفته بود؟

کمی دورتر آدمک کوتاه و کوچکی کشید که به نظرم خجالتی و خوشحال بود. آدمک با دست‌های باز و لبهایی خندان انگار منتظر بود.

وسط آدمک اول و دوم یک حوض کشید که توی آن ماهی‌های ریزی در حال شنا بودند. برگشت و دوباره روی آدمک اول چیزی اضافه کرد. برای گوش‌هایش گوشواره کشید. گوشواره‌هایی بزرگ و دراز. دقیق که شدم شکل ستاره و ماه را کشیده بود.

هر از گاهی نگاهی به من می‌انداخت و دوباره شروع می‌کرد. نمی‌خندید. متعجب هم نبود؛ اما نگاهش کمی غمگین بود. کمی فکر کرد و بعد بالای سر آدمک‌ها و حوض یک خورشید پشت کوه‌ها کشید که در حال غروب بود. خورشید چشم و دهان داشت. دهان خورشید به لبخند باز بود و اشعه‌های ریز و درشتی بالای سرش بود.

چهار مدرسه دیگر مانده. این مدرسه که تمام بشود خیرین می‌آیند برای بازدید از بچه‌های مدرسه:

«در این مدرسه، دو کلاس سی و چهار نفره از دانش آموزان کلاس اول وجود دارد. جمعاً بیست و سه نفر از این تعداد، به دور از پدر و مادر زندگی می‌کنند. پرونده وضعیت سرپرستی آنها موجود است.

در تستی که از این بیست و دو نفر گرفته شد، هشتاد و دو درصد از این کودکان شش و نیم تا هفت سال، در نقاشی‌هایشان پدر و مادر را نکشیده‌اند. از این هشتاد و دو درصد هفتاد و پنج درصد خودشان را هم نکشیده‌اند. نقاشی این کودکان بدون خانه و درخت و جزئیات است. بیست و سه دانش آموزی که قرار است شما به آنها کمک کنید ارزشی برای خودشان قائل نیستند پدر و مادرشان را نمی‌بینند و در نقاشی‌شان هیچ جایی برای ترسیم یک خانواده نیست. شما نمی‌توانید به آنها خانواده هدیه بدهید اما می‌توانید چیزهایی بدهید که از نظر مالی وظیفه خانواده است. یکی از این کودکان در نقاشی، مادرش را کشید که پشت به او کرده بود و توجهی به برگه دیکته او نداشت. مادر این کودک برای کار به شهر دیگری رفته و قبل از رفتن به او قول داده بود که اگر در درس دیکته ده تا بیست بگیرد برای او عروسک بزرگی که هم قد اوست خواهد خرید. کودک به من گفت مادرش عروسک را نمی‌خرد چون مادربزرگش گفته عروسک یک چیز بیخود است. او می‌خواست بعد از کشیدن برگه مثلاً دیکته، این قسمت از نقاشی را پاک کند. به او گفتم هر چه را نمی‌خواهی خط بکش؛ پاک کن نیست. و او تا می‌توانست روی برگه خط کشید. فکر می‌کنید چطور می‌شود او را علاقه مند به گرفتن نمره بیست در درس دیکته کرد؟ شاید این انگیزه‌های بیرونی، این پاداش‌های کنترل کننده در جایی نتیجه عکس بدهد اما شاید برآوردن آنها نیز سودمند باشد».

تکیه داد به صندلی و به نقاشیش نگاه کرد. انگار چیزی به خاطرش آمده باشد دوباره مشغول شد.

در دست‌های آدمک دوم، چند شاخه گل گذاشت و دوباره به آدمک اول برگشت و روی موهای آدمک چند خط اضافه کرد انگار که بخواهد به موها آرایش بیشتری بدهد یا پرپشت‌تر نشانشان بدهد.

به ساعتم نگاه کردم: «خوب عزیزم پشت نقاشی قشنگت برام اسم و فامیلت رو بنویس اگر دوست داشتی درباره نقاشیت هم یه جمله بنویس. دوست داری؟» جواب نداد. سرش را به علامت مثبت تکان داد. برگه را برگرداند و مداد را سفت چسبید. چند خط کج و معوج کشید و دست

آخر گفت: «من بلد نیستم اسمم رو بنویسم».

«خانم ساعدی این تحلیل نقاشی‌ها و صحبت کردن برای خیرین سودی هم داره؟»

«خانم ایمانی شما دیگه چرا این حرف رو می‌زنید؟»

من نباشم، کلی دانشجوی روانشناسی علاقه مند به گرفتن تست ترسیم خانواده هستند که بیایند و مقاله‌ای از تست‌هایی که می‌گیرند در بیاورند و هم کسب تجربه کنند. جمعیت خیراندیشان هم کار جدیدی می‌کند و با این ادعا که نمی‌شود ناخودآگاه کودکانمان را فراموش کنیم، برای خودش اسم و رسمی پیدا می‌کند. مبینا و بقیه کودکان می‌شوند تعدادی درصد و می‌روند روی نمودار و در نتیجه گیری یک مقاله تحت عنوان آزمودنی‌ها از آنها یاد می‌شود.

دست‌های کوچکش را گرفتم و گفتم: «حالا برام بگو این کیه کشیدی؟»

کمی من و من کرد و گفت: «نقاشیم خوب نیست».

«اتفاقاً خیلی هم قشنگ کشیدی».

«آگه مدادرنگی داشتم بهتر بود».

«خوب آگه مدادرنگی داشتی من می‌فهمیدم این کیه که کشیدی؟»

سرش را به سرعت دو بار و بالا و پایین کرد.

«خوب حالا یه کمی راهنمایی کن شاید همین طوری فهمیدم».

سرش پایین بود و با دست‌هایش بازی می‌کرد: «اگه مدادرنگی داشتم چشماش رو آبی می‌کردم موهاش رو طلایی».

هنوز هم نمی‌توانستم مطمئن باشم. پرسیدم:

«تو فامیله؟ تو مدرسه ست؟»

حالا سرش را بالا گرفته بود و به من نگاه می‌کرد. نمی‌دانم چرا ترسیدم. شاید به این خاطر که فکر کردم نگاهش مرا سرزنش می‌کند. آرام زدم روی میز و گفتم: «باید خودت بگی. دوست دارم از زبون خودت بشنوم عزیزم».

جواب داد: «خوب شما هستید دیگه»!

خوشحالم، خجالت کشیده‌ام، کمی غمگین شده‌ام، احساس ضعف می‌کنم و می‌خواهم مبینا را در آغوش بشکم. آن قدر جثه‌اش کوچک است که می‌توانم با یک دست بلندش کنم دور تا دور نمازخانه سرد و کوچک مدرسه‌ای تازه ساز در منطقه محروم شهرم چرخش بدهم.

باید بخندم و چیزی بگویم: «وااای ممنونم». صورتش را می‌بوسم. حالا دیگر پرسیدن این که مادر و پدرت کجا هستند سخت می‌شود. نباید خودم بگویم خوب این هم حتماً خودت هستی که برای من گل آوردی.

می‌پرسم: «خوب این کیه؟» و دست می‌گذارم زیر آدمک دوم که چند شاخه گل دستش دارد.

می‌گوید: «خودمم که برای شما گل آوردم».

«خوب اینجا کجاست که ما هستیم؟»

«باغه. یه دوشنبه ست که می‌خوایم بریم گردش. منم پول دارم تا یه عکسی بگیرم با شما. سعیدی رفته بوده باغ ارم اونجا یکی ازش عکس گرفته بوده. ولی اون باغه حوض نداشته فقط درخت و گل داشته».

سعیدی حتماً پدر و مادر دارد. حتماً کنار مادربزرگ پیر و بی حوصله‌اش زندگی نمی‌کند و حتماً برای داشتن لباس گرم و لوازم التحریر منتظر جمعیت خیراندیشان نیست.

حالا باید چطور بپرسم کدام یک از این آدم‌ها خوشبختند؟ چرا؟ کدام مهربان‌ترند؟ چرا؟ این سئوال‌ها را چطور بپرسم؟

این سئوال‌ها را باید درز بگیرم. جوابشان را خودم می‌دانم. نه! این آزمون اشتباه است. فقط هم به خاطر اینکه قرار نبود مبینا مرا بکشد و این قدر روی جزیئات من کار کند و مدام برگردد یک چیزی به من اضافه کند.

باید سئوال‌های خودم را بپرسم. سئوال‌های من درآوردی تا بشود جواب آن سئوال‌ها را از تویش در آورد.

«خوب مبینا جان تو دوس داری بزرگ که شدی معلم بشی؟»

سرش را تکان می‌دهد که یعنی نه!

متعجب نگاهش می‌کنم: «پس دوس داری چکاره بشی؟»

«دوس دارم خوشکل بشم و تو مدرسه‌ها برم بچه‌ها رو ببرم گردش، براشون بستنی بخرم و اگه درسشون خوب نبود تنبیهشون نکنم».

خندیدم و برگه را گرفتم و لای پوشه گذاشتم. مبینا که رفت روی آدمک اول و دوم و حوض و کوه و خورشید شماره گذاشتم و پشت برگه‌اش شروع کردم به نوشتن. خانم صفری آمد: «شرمنده الان بچه‌ها می‌خوان بیان برای مراسم. بیایید توی دفتر راحت بشینید دیگه که تست نمی‌گیرید؟»

نگاهم به چادرهای سفید و صورتی تا خورده‌ای افتاد که کنار مهرها و تسبیح‌ها گوشه دیوار بودند: «نه. فکر کنم پنج نفر دیگه باقی مونده باشن».

داخل دفتر سرد بود و کمی بوی گاز می‌آمد. به خانم صفری می‌گویم: «سعیدی توی کلاس مبیناست؟»

می‌گوید: «خوب شد که اسمش رو آوردید. نمی‌دونیم باهاش چکار کنیم».

«یعنی تو لیست منه؟»

«آره قربونت برم. اگه بتونی یه کاری براش بکنی که این قدر دروغ نگه کمک بزرگی کردی. دختر نیم وجبی حرف راست از تو دهنش بیرون نمیاد. حالا کی خیرین می‌یان بازدید؟»

ارسال نظرات