سوار اتوبوس که شدم، راننده با خوشرویی گفت: “Good morning”
و مثل همه چینیها r را تلفظ نکرد و i را تا جایی که میتوانست کشید و روی آخرین حرف چنان تأکید کرد، گویی تشدید دارد.
چهره سرزنده و لبخند بینقصش، جایی برای مکث باقی نمیگذاشت؛
با قشنگترین لبخند صبحگاهیام گفتم”Hi” و روی اولین صندلی خالی نشستم.
اتوبوس سر چهارراه، پیچید و به ترافیک صبحگاهی پیوست و تقریباً متوقف شد. به ساعتم نگاهی انداختم، چهلوپنج دقیقه تا شروع کارم وقت داشتم. با خیال راحت، مثل بقیه مسافرانی که در آن ساعت روز یا عازم محل کار بودند یا کلاس درس، به موسیقی موردعلاقهام گوش سپردم.
فرامرز اصلانی برایم از سفر میخواند و من به سفر هر روزهام در شهری به وسعت همه دنیا در میان متنوعترین کلکسیون آدمها با فرهنگها و زبانها و اندیشههای رنگارنگ میرفتم.
اتوبوس، سلانهسلانه، با موج ترافیک در حرکت بود. لحظهای هدفونهایم را درآوردم، مسافر بغلدستیام چیزی میپرسید:
Excuse me! Do you know where is the Nort York hospita?
از انگلیسی شکسته و لهجهاش پیدا بود، هموطنی تازهوارد است.
لبخندی زدم و به فارسی نشانی را دادم و گفتم کدام ایستگاه پیاده شود.
خوشحال شد، مثل همه غریبههایی که یک همزبان در غربت پیدا میکنند؛ مثل خودم ده یازده سال پیش و حتی گاهی این روزها.
و بعد آن جمله همیشگی را شنیدم: ولی اصلاً شبیه ایرانیها نیستی!
نمیخواستم بپرسم: به نظرتان شبیه کجاییهایم؟
میدانستم مثل همه هموطنان قبلی خواهد گفت: مکزیکیها!
و من در اولین آینه دم دستم خودم را با دقت ورانداز خواهم کرد تا ببینم چرا و چگونه من شبیه مکزیکیهایم!
دوباره به شنیدن موسیقی محبوبم ادامه دادم و اتوبوس وارد ترافیک روانتری شد.
هموطن خیال داشت سر صحبت باز کند ولی با دیدن چشمهای بسته و هدفونم پشیمان شد.
اتوبوس به ایستگاه مترو رسید از هموطن خداحافظی کردم و پیاده شدم .
دم ورودی ایستگاه، پیرمردی با یک بغل روزنامه ایستاد بود و به دست هر مسافر قطار، یک روزنامه با یک صبحبهخیر گرم، تحویل میداد. از هر دو نفر، یک نفر روزنامه را نمیگرفت. من تردید داشتم، عاقبت روزنامه را گرفتم و رفتم داخل.
از پلهها که پایین میرفتم نگاهی سرسری به عناوین صفحه اول انداختم و پایین پلهها، روزنامه خواندهنشده را راهی سطل مخصوص بازیافت کردم.
یکلحظه جلوی پایم راندیدم و نزدیک بود بساط گدایی یک کارتنخواب حرفهای را لگد کنم.
کارتنخواب، مست و گیج به دیوار راهروی ایستگاه تکیه داده و روی زمین نشسته بود. روی تکه مقوایی با خطی درهموبرهم، چیزی شبیه التماس دعا و حواله به عیسی مسیح نوشته بود و مشتی سکه کمارزش در لیوان کاغذی قهوه Star Bucks روی آن گذاشته و با چشمهای خسته و سر و رویی چرک و ژولیده، به مردم عجول در رفتوآمد زل زده بود. مکثی کردم، سکه نسبتاً درشتی از ته جیب بارانیام درآوردم و آرام گذاشتم در لیوان قهوهاش. سر چرخاند و با آن چشمهای بیحالش چنان نگاه عمیقی به سراپایم انداخت که لحظهای ترسیدم. با صدایی بم، که هیچ به چهره تکیده و خستهاش نمیآمد، چیزهایی گفت که باوجود هدفونم نشنیدم، ولی حدس میزدم دعای خیر و شفاعت عیسی مسیح و اینجور چیزها بود.
داشت دیرم میشد، با گامهای بلند خودم را رساندم به قطاری که تقریباً در حال راه افتادن بود. همینکه وارد واگن شدم، در بسته شد و من بین جمعیت، دنبال جایی برای ایستادن و نیفتادن بودم، اما تعادلم به هم خورد و پایم را گذاشتم روی پای کسی که او هم تلوتلوخوران سعی میکرد به کسی برخورد نکند.
کسی چیزی نگفت نه او نه من. نه به هم نگاه کردیم و نه عذرخواهی. بالاخره جایی نزدیک یکی از درهای خروجی ایستادم و تکیه دادم به در که رویش با حروف بزرگ به رنگ قرمز نوشته شده بود:
DO NOT و زیرش یک سری کارها، ازجمله تکیه دادن هم بود.
صدای حرکت قطار شنیدن صدای گیتار فرامرز اصلانی را مشکل کرده بود. صدای موسیقی را در بالاترین حد گذاشتم و مثل بقیه مسافران زل زدم به کف واگن و کفشهای مردم را زیر نظر گرفتم.
هر وقت قطار سوار میشدم دقایقی طولانی سعی میکردم ارتباطی منطقی بین کفشها با شخصیت آدمها پیدا کنم.
اوایل اینطور شروع کردم که اول کفشی را نگاه میکردم بعد حدس میزدم صاحبش چندساله است بعد یواشکی و دزدانه نگاهی به چهره شخص میانداختم چون در فرهنگ این شهر کسی هرگز در مکان عمومی به چهره دیگران زل نمیزند.
بعدها که در حدس زدن سن و سال مردم از روی کفشهایشان خبره شده بودم، شروع کردم به تشخیص ملیتشان که کار آسانی نبود، البته جز تابستانها که بیشترشان دمپایی و صندل به پا داشتند.
همچنان ایستاده بودم و موسیقی گوش میکردم و کفشها را میدیدم و قطار با سرعت در راهرویی طویل و تاریک و ترسناک در زیرزمین، به سمت جنوب، در حرکت بود.
بهزودی از نگاه کردن به کفشها و خیالبافی خسته شدم. چشمهایم را بستم و بیصبرانه منتظر رسیدن به ایستگاه Eglinton ماندم.
بااینکه میدانستم دقیقاً چندمین ایستگاه است و نیازی نداشتم به صدای بلندگوی قطار گوش کنم ولی، مثل صدها بار قبل، همینکه قطار نزدیک ایستگاه Eglinton رسید، صدای موسیقیام را کم کردم و با دقت و نوعی لذت به لهجه انگلیسی غلیظ صدای ضبطشدهای که میگفت Arriving at Eglinton Station گوش دادم. نمیدانم چرا حس میکردم صاحب این صدا، زنی چهلوچهارساله، بلوند و چشم آبی و شبیه همکارم، Elizabeth باید باشد؛ که حداقل سی سال پیش صدایش را ضبط کرده و روی سیستم حملونقل مترو گذاشتهاند.
شاید چون لهجهاش خیلی شبیه به لهجه Elizabeth بود. او هم وقتی میخواست بگوید Eglinton روی حرف L با مکث کوتاهی تقریباً آن را تلفظ نمیکرد و G را با یک i کوتاه میچسباند به N. گاهی با خودم تمرین میکردم که شاید بتوانم این کلمه را مثل Elizabeth و زن گوینده قطار، تلفظ کنم، اما فایدهای نداشت. تلفظ این کلمه هم مثل بسیاری از کلمات انگلیسی با لهجه کانادایی برای من غیرممکن بود. بااینحال و به طرز عجیبی، با هر لهجهای انگلیسی حرف زدن در این شهر، برای همه قابلفهم بود.
در ایستگاه Eglinton پیاده شدم، هدفونهایم را درآوردم و به جای فرامرز اصلانی به صدای حرف زدن مردم اطرافم با لهجههای گوناگون و زبانهای متنوع و اغلب نامفهوم گوش دادم.
هرازگاهی، بین سیل کلمات نامفهوم خارجی و یا لهجه انگلیسی کانادایی، یک کلمه یا جمله آشنایی به زبان فارسی میشنیدم و غرق لذت و غرور، لبخند میزدم.
از پلههای ایستگاه بالا رفتم و همراه با سیل جمعیت، باوجود ترافیک و ازدحام، درست بهموقع به محل کارم رسیدم.
در را که باز کردم، مثل همه چهارشنبهها Elizabeth را دیدم که با موهای کوتاه بلوند و چشمهای آبی شفافش، لبخندی زد و با لهجه غلیظ انگلیسی کاناداییاش گفت: “Good Morning”
با مکث همیشگی و شیرینش روی M و بیآنکه صدای i را بکشد و مثل همیشه بدون تلفظ G.
ارسال نظرات