نویسنده: دکتر رضا ملکیان
آقای کا. تنش را میخاراند و از خواب میپرد و میبیند بازداشت شده است. یا کسی از خواب بیدار میشود و میبیند به هیئت حشرهای در آمده است یا مردی متمول که اتومبیلش پنچر شده است و برای کمک خواستن و خوابیدن به خانهٔ روستایی پناه میبرد و تا خودش را پیدا میکند میبیند در حال محاکمه شدن است. وجه مشترک این داستانها این است که به طرز وحشتناکی مرز بین شوخی و جدی، کمدی و تراژدی، محاکمه شدن و تمسخر و حتی مرگ و زندگی از هم میپاشد.
۱. در ادبیات کافکایی پیشامد نقش مهم و مرکزی دارد. به تعبیری داستانهای کافکا همواره با یک پیشامد، دقیقاً به مفهوم پیشامد یعنی نابهنگام و بیسابقه، شروع میشود. این پیشامدها هیچ علت مکانیکی ندارد و کافکا هم هیچ توضیحی در بارهاش نمیدهد. گرگور سامسا نمیداند چرا به سوسک تبدیل میشود و یا جوزف کا نمیداند چرا محاکمه میشود یا چرا نمیتواند وارد قصر شود ولی نیرویی آنها را مجبور میکند تا ادامه دهد. اتفاقی که در نمایشنامههای نویسندهٔ سوییسی فردریش دورنمات میافتد. او که دانش آموختهٔ رشته الهیات است برخاستن پس از مرگ را معجزه میداند اما به آن میخندد. او شخصیتهایش را پس از مرگ زنده میکند ولی شخصیتهایش به رستاخیز ایمان ندارند، محاکمه میشوند اما دلیل خاصی برای محاکمه شدن نمیبینند.
۲. اتفاقی که در پنچری میافتد؛ تراپس مرد کارخانه دار و متمولی که اتومبیلش پنچر میشود و درمانده، به خانهای پناه میبرد که مورد استقبال گرم پیرمردی به نام ورگه و چهار قاضی باز نشسته قرار میگیرد. آنها که گویی از پیش منتظر تراپس هستند او را به یک بازی به تقلید از شیوهٔ سنتی دادگاهی دعوت میکنند و محاکمهای ترتیب میدهند. دادگاه گرچه در نگاه نخست شوخی و بازی به نظر میرسد ولی به تدریج جدی و جدیتر میشود و تراپس ناگزیر، آگاهانه یا ناآگاهانه دست به اعتراف میزند، محاکمه میشود و حتی محکوم به مرگ میگردد. همین پیشامد به صورت محاکمهای ضمنی و غیر رسمی بین نویسندهای مشهور و جایزه بگیر که جنایی مینویسد با یک مهمان غریبه رخ میدهد. مهمان، دنبالهٔ ماجراهای جنایی را در رمانهای نویسنده میگیرد و میبیند همهٔ این جنایات در دنیای واقعی رخ داده است و با تمام ضعف و لرزشی که دارد عملاً نویسندهٔ پرقدرت را محاکمه میکند.
۳. فلورستان میسیسیپی، دادستانی متعصب و متکی بر نیروی قانون است که در مدت سی سال حرفهٔ خود ۳۵۰ حکم اعدام را به دادگاههای مربوطه قبولانیده و مصمم است قانون موسی را دوباره در جهان رواج دهد و به نمایندگی از طرف همین قانون است که به خود اجازه داده است دو نفر را با قساوت تمام به دست خویش مسموم کند. فضای ترسناک و گاهی خنده دار محاکمه که در نمایشنامه ازدواج آقای میسی سی پی مخاطب را میخکوب میکند. دیالوگهایی که بین آقای میسی سی پی، سن کلود و کنت ابلوهه در جریان است لحنی دادگاهی و محاکمهای دارند ولی با این وجود هیچ گاه تماشاچی را کسل نمیکند.
دورنمات که هیچ وقت از واقعه سازی رئالستیک و شخصیت سازی مطلق دل خوشی ندارد، محاکمههای اکسپرسیونیستیاش را در آثارش پیاده میکند. درست مثل همین نمایش که با بالا رفتن پرده، مردی تیرباران میشود ولی به جای اینکه بمیرد به راه خودش ادامه میدهد و با تماشاچیها صحبت میکند و میگوید پنج سال دیگر قرار است درست به همین شیوه کشته شود، گویی برایش مرگ و زندگی اهمیتی ندارد، انگار هیچ اتفاق مهمی قرار نیست در جهان بیفتد.
۴. شکل محاکمه در شهاب به شیوهٔ دیگری است. نگاهی فلسفیتر و عمیقتر به رستاخیز و ایمان، مفهومی که شالودهٔ محاکمههای مذهبی را رقم زده است. وولفگانگ شویتر، برندهٔ جایزه نوبل پس از مرگش، زنده شده است ولی به رستاخیزش ایمان ندارد. او جز زندگی چیزی ندارد و یاس و درماندگیاش در این است که باید بمیرد و یا لااقل به مردن خود معنا دهد. اتز نظر دورنمات شهاب مایهٔ دردسر است. دردسری اجتناب ناپذیر. کسی که پس از مرگ زنده شده است و باید آمادهٔ محاکمه شود تا احکام ابدیاش را بگیرد. از طرفی چون به رستاخیزش ایمان ندارد دردسرش دو چندان میشود؛ یکی به این خاطر که پس از مرگ اش زنده شده است و دیگر اینکه به این رستاخیز و محاکمهٔ ناخواستهاش ایمان ندارد.
در اندیشهٔ دورنمات، نجات دهندههایی وجود دارند مثل آقای میسی سی پی، سن کلود، پدر لوتز اما خود دورنمات از آنها و شیوهٔ نجات دادن جهان خندهاش میگیرد و زیر گوش مخاطبانش نجوا میکند؛ لاش برای نجات دادن جهان بیفایده است مثل کافکا که میگوید هر کاری که بکنی باز هم اشتباه است. این طنزهایی تلخ است. مثل محاکمهای بیاساس که نتیجهاش برای کسی حتی قاضی و جلاد و متهم مهم نیست. مثل مقالهای که مسئلهای را حل نمیکند.
اعجاز تنهایی
تأملی در نمایشنامه باغ آلبالو
گروه ادبیات هفته
آنتوان پاولویچ چخوف، داستاننویس و نمایشنامهنویس بیمانند روس است که در زمان حیاتش بیش از ۷۰۰ اثر ادبی آفرید. اهمیت او تا بدانجاست که بسیاری وی را مهمتریننویسندهٔ داستان کوتاه برمیشمارند و در زمینهٔ نمایشنامهنویسی نیز آثار برجستهای از خود به جا گذاشتهاست که وی را به لقب بزرگترین نمایشنامهنویس پساز شکسپیر مفتخر کرده است.
اهمیت پنج نمایشنامهٔ اصلی چخوف
آنتوان چخوف، با نوشتن نمایشنامهٔ ایوانف (۱۸۸۷) و تعدادی کمدی تکپردهای میکوشد تا در عرصهٔ درامنویسی کسب تجربه کند. موفقیت نمایشنامهٔ مرغ دریایی (۱۸۹۶) در تئاتر هنری مسکو، چخوف را ترغیب میکند که سه نمایشنامهٔ دیگر نیز برای تئاتر هنری مسکو بنویسد: دایی وانیا (۱۸۹۹)، سهخواهر (۱۹۰۱) و باغ آلبالو (۱۹۰۴).
بهعبارت دیگر این نمایشنامههای وی، نمایندهٔ آن نوع تئاتر میشوند که در آنها درام، نه برمبنای «عمل» بلکه بر پایهٔ «حالت و فضا» شکل میگیرند. چخوف با همین پنج نمایشنامه، نوعی جدیدی از تئاتر را معرفی میکند که تأثیر آن به بیرون مرزهای روسیه کشیده میشود و شهرتی جهانی برای وی بهبار میآورد. چخوف با همین پنج نمایشنامه، شهرت جهانگیری بهدست آورد. تأثیر چخوف در عرصهٔ درام و با اتکا به این پنج نمایشنامه، چنان عمیق است که منتقدان وی را همطراز با ابرمرد تاریخ تئاتر، ویلیام شکسپیر قرار میدهند و به مقایسهٔ چخوف با شکسپیر میپردازند.
تحلیل نمایشنامهٔ باغ آلبالو
دور افتادن مادام رانوسکی از باغ آلبالو و در آخر برای همیشه ازدستدادن باغ آلبالو نکتهٔ اساسی این متن است
ارزشمندنبودن
مادام رانوسکی، معشوقی دارد که بهخاطر پول مادام رانوسکی با او ارتباط دارد و بهلحاظ مالی از او سوءاستفاده میکند. او عشق مادام رانوسکی را نمیخواهد، بلکه دنبال پولش است.
بیگانگی در باغ آلبالو
مادام رانوسکی، در ارتباط با معشوقش، مدام دچار حس بیگانگی میشود. در زمانهایی او را دوست دارد و با عشق و فداکاری کنارش میماند؛ اما زمانهایی نیز او را نمیخواهد و احساس میکند دیگر او را دوست ندارد و خواهان تمامشدن رابطهشان است.
محبت و علاقهٔ یکطرفه در باغ آلبالو
این متن با چهار نمونه ازین تنهایی، پربسامدترین متن در این نوع است: عشق یکطرفهٔ یهپیخودوف به دونیاشا؛ عشق یکطرفهٔ واریا به لوپاخین؛ عشق یکطرفهٔ دونیاشا به یاشا و عشق یکطرفهٔ پیشیک به شارلوتا.
درکناشدگی در باغ آلبالو
مادام رانوسکی، از اینکه عشقش به مردی که از او سوءاستفاده میکند را اطرافیان درک نمیکنند، احساس تنهایی میکند.
یهپیخودوف نیز احساس میکند او را درک نمیکنند و خودش هم درک درستی از خواستهها و امیالش ندارد.
تنهایی تخفیفناپذیر در برابر آزادی و انتخاب در باغ آلبالو
مادام رانوسکی، معشوقی دارد که با آگاهی از اینکه از وی سوءاستفاده میکند، باز هم، بودن با او را انتخاب میکند و تن به تنهایی ناشی از انتخابش میدهد.
تنهایی انسان در برابر میرایی خویشتن و عزیزان در باغ آلبالو
پسر هفتسالهٔ مادام رانوسکی در رودخانه غرق میشود و این موضوع چنان ضربهای به وی وارد میکند که اثر آن تا همیشه بر روحش باقی میماند.
نسبت تنهایی بینِفردی با دیگر ابعاد سازندهٔ معنای زندگی در باغ آلبالو
در فرآیند دورافتادن مادام رانوسکی از باغ آلبالو و در آخر برای همیشه ازدستدادن باغ آلبالو! مادام رانوسکی در تمام مدت، رنج ازدستدادن باغ آلبالو را دارد؛ اما منفعلانه، تسلیم شرایط شده است.
نسبت تنهایی درونفردی با دیگر ابعاد سازندهٔ معنای زندگی در باغ آلبالو
عشق یکطرفهٔ یهپیخودوف به دونیاشا، عشق یکطرفهٔ واریا به لوپاخین، عشق یکطرفهٔ دونیاشا به یاشا و عشق یکطرفهٔ پیشیک به شارلوتا منجر به حسّ تنهایی میشود؛ اما در منفعلبودن آنها تأثیری ندارد و همچنان منفعلانه تسلیم زندگی میشوند. نیز مادام رانوسکی، از اینکه عشقش به مردی که از او سوءاستفاده میکند را اطرافیان درک نمیکنند، احساس تنهایی میکند. او منفعلانه اجازه میدهد معشوق از وی سوءاستفاده کند و بدون اعتراض، تسلیم میشود.
نسبت تنهایی اگزیستانسیال با دیگر ابعاد سازندهٔ معنای زندگی در نمایشنامهٔ باغ آلبالو
مادام رانوسکی، بودن با معشوقی که از او سوءاستفاده میکند را انتخاب کرده است. وی اعتراضی نمیکند و تسلیم این عشق ویرانگر میشود. در ابتدا ارتباط با معشوق برای تسکین غمهایش از داشتن شوهری عرقخور بوده است؛ اما بعد از مرگ پسر کوچکش، برای رهایی از رنج مرگ پسرش، معشوق را دستاویزی قرار میدهد تا از زندگیاش فرار کند و گذشته را فراموش کند؛ اما نه تنها گذشته فراموش نمیشود و زندگی جدیدی شکل نمیگیرد بلکه رنجهایش دوچندان میشود.
کتابنامه
استپانیان، سروژ، ۱۳۸۹، مجموعهٔ آثار چخوف، تهران: توس.
مجموعهٔ آثار چخوف را از کتابخانهٔ نوروززمین بخواهید.
مقدمه ریموند کاروِر بر داستانش درباره «چخوف»
اوایل سال ۱۹۸۷، کتاب زندگینامهٔ چخوف نوشتهٔ هانری ترویا به دستم رسید و من هر کاری که دستم بود را رها کردم و شروع کردم به خواندنش روز سوم یا چهارم نزدیک آخرهای کتاب، رسیدم به آنجا که اولگا در اولین ساعات صبح روز دوم ژوئیهٔ ۱۹۰۴، دکتر شوارر را به بالین این نویسندهٔ محتضر آورد. پیدا بود که چخوف وقت خیلی کمی برای زنده ماندن داشت. ترویا بدون هیچ اظهارنظری دربارهٔ موضوع، به خوانندگانش خبر میدهد که این دکتر شوارر یک بطری شامپاین سفارش داد. البته هیچکس شامپاین نخواسته بود. فقط خود او بود که به این فکر افتاد. اما این کار او به نظرم کار عجیبوغریبی آمد و بهشدت تکانم داد. پیش از آنکه بدانم میخواهم چهکار کنم یا چه طور میخواهم پیش بروم، دیدم که درجا شروع کردهام به نوشتن یک داستان کوتاه. چند سطری نوشتم و بعد هم یکی دو صفحهٔ دیگر… بعد، دست کشیدم و نشستم به خواندن ادامهٔ کتاب. اما همینکه کتاب را تمام کردم، یکبار دیگر رفتم توی فکر دکتر شوارر و قضیهٔ آن بطری شامپاین، به کاری که داشتم میکردم بدجوری علاقهمند شده بودم. اما داشتم چهکار میکردم؟ تنها چیزی که به نظرم روشن بود این بود که فکر میکردم فرصتی برای ادای دین به چخوف به دست آوردهام، به نویسندهای که اینهمه وقت بود سنگش را به سینه میزدم… ده دوازده مرتبه دستبهکار شدم و شروع مطلب را چند بار عوض کردم، اما هیچکدام درست از آب درنمیآمد. کمکم داستان را از آن لحظات پایانی به زمانی برگرداندم که کار بیماری سل چخوف برای اولین بار به خونریزی در حضور دیگران کشید، چیزی که وقتی با دوست و ناشرش سوترین به رستورانی در مسکو رفته بود پیش آمد. بعد، بستری شدنش در بیمارستان و صحنهٔ دیدارش با تولستوی، سفرش با اولگا به بادن وایلر، مدت کوتاه اقامتشان در هتل پیش از پایان ماجرا، پادوی جوانی که دو بار در اتاق چخوف ظاهر شد و نقش خیلی مهمی داشت و در پایان، مأمور کفنودفن که از او هم مثل پادوی جوان هیچ ذکری در زندگینامهها نیست. به خاطر زمینهٔ واقعی مطلب، این داستانی بود که نوشتنش خیلی سخت بود. من نمیتوانستم از آن چیزی که اتفاق افتاده بود فاصله بگیرم و نمیخواستم. قبل از هر چیز، لازم بود راهی پیدا کنم برای زندگی بخشیدن به اموری که در روایت زندگینامهای فقط اشارهٔ گذرایی به آنها شده بود یا هیچ اشارهای نشده بود. و آخرسر، دیدم لازم است تخیلم را آزاد بگذارم و در محدودهٔ داستان، چیزهایی را از خودم بسازم…. خوشحالم که میبینم از پس این کار برآمدهام.
ریموند کارور
ارسال نظرات