با سلام لطفاً در معرفی و مقدمهای کوتاه از خودتان بگویید.
من علی معتمدی متولد 1362 در مشهد هستم. فوقلیسانس را در پلیتکنیک تهران و دکتری را در اوهایو گذراندم. بعد از اوهایو مدتی در کالیفرنیا (سندیهگو) بودم و سپس به نیویورک رفتم.
در واقع من در این کتاب نماینده نسلی هستم که بواسطه درس خواندن یا واقعاً برای درس خواندن از ایران بیرون آمدند و این کتاب حال و هوای دانشجویی و مهاجرتی دارد. چون زمانی که آن را مینوشتم دانشجوی مهاجر بودم.
گفتید که تکنگاریها حاصل هشت سال تجربه است. آیا در فرآیند انتشار، انتخاب و حذف خاصی داشتید و آیا تعداد بیشتری بودند؟
جستار یا تکنگاری در ایران این روزها بیشتر باب شده با بیشتر خاطره گویی و نه فقط خاطره شخصی گویی بلکه خاطره جمعی از مهاجران. در جستار نکتههایی را میشود پیدا کرد و با این روش که علاقه شخصیام هم است، راحتتر میتوانم ارتباط برقرار کنم. فقط این نوشتهها، طوفانهای ذهنیام را روی کاغذ پیاده میکردم، از دوستان سؤال کردم. گپ و گفتی داشتیم و از سی مورد، بیستتا (آنهایی که کمتر شخصی بودند) را انتخاب کردیم.
آیا به ادبیات علاقهمند بودید که به نوشتن رو آوردید یا مهاجرت شما را وادار به نوشتن کرد؟
راستش همیشه به ادبیات علاقهمند بودم و از دوران دبیرستان این شک و دودلی انتخاب بین رشته ریاضی و انسانی گریبانم را گرفت؛ به هر حال و به دلیل شرایطم ریاضی را انتخاب کردم ولی در نهایت در کنار آن ادبیات هم کار کردم.
موضعی که در انتهای مطالعه کتاب خیلی واضح دیده میشود، درگیری ذهنی ایرانی/خارجی بودن یا نبودن است. الان و بعد از نگارش این کتاب و با توجه به تجربه دهساله مهاجرت نگاه شما به ملیت و مفهوم آن چیست؟
منِ نوعی «علی معتمدی» یا هر کسی که مهاجرت میکند نه ایرانیام که در ایران ادامه زندگی میداد و نه خارجیالاصل که از اول همین جا بوده؛ من یک نوع سومی از همه اینها هستم که دارند زندگی سومی را تجربه میکند و همین را مینویسد.
بعد از این صحبتها، آیا در این 20 نگارش چنین مفهومی را به خواننده منتقل کردید؟ آیا گزینشهای نگارش کتاب چنین مسئلهای را بیان کرده است؟
خیلی لب مرز است. چینش آنها از همان روز اول و ورودم به آمریکا بوده است. مهاجرت نوعی تجربه شخصی است و تمام تلاشم این بوده که توصیهای نکنم. این کتاب به نوعی خالی کردن دلخوریهای این دوران سخت است؛ نوعی نشان دادن سختیهای مهاجرت که بهشت کامل هم نیست و سختی و مشکلات خودش را دارد.
این کتاب میتوانست به زبان دیگری، ناشر دیگری یا حتی ترجمه و چاپ در این جا باشد. چه شد که در ایران و به زبان فارسی چاپ شد؟
زبان فارسی تا آخر عمر من آسانترین راه ارتباطی من است. زبانی که به دنیا آمدم و بزرگ شدم (زبان مادری من است). فکر میکردم بیشترین مخاطب من در ایران است و به همین دلیل ترجیحم به چاپ در ایران بود. البته همه کارها به صورت مجازی و از راه دور انجام شد و با همه تلا هایی که صورت گرفت، باعث شد که کار نهایی خالی از نقص نباشد و برای کتابهای بعدیام، ترجیح میدهم به چاپ کتاب در خارج از ایران هم فکر کنم. همچنین به ترجمه کار و نوشتن داستانهای کوتاه به زبان انگلیسی.
علی معتمدی عزیز، ممنون از وقتی که در اختیارِ ما گذاشتید.
از متن کتاب:
همیشه مهاجرت برای قشر بزرگی از ما ایرانیها، راهی یکطرفه بوده است. یک تصمیم چشمبسته و یک هندوانه سربسته پشت وانتی که هیچ شرط چاقویی هم برایش نبوده. مثل خرید یک خانه ویلایی که عکسش را در روزنامه دیدهای، بعد زنگ زدهای به صاحبخانه تا قرار ملاقات و بازدید بگذاری. ولی صاحبخانه بیانصاف، حتی فرصت این را نمیدهد که بیایی و قبل از پرداخت خونبهای پدرش، گشت و چرخی بزنی و خانه را حضوری ورانداز کنی. اصلاً هیچ اظهار نظری از طرف شما قابلقبول نیست. همینی هست که هست! صاحب خانه رو میکند به شما و داد میزند: «مشتری هستی یا نیستی؟»
باید زود، تند، سریع جوابش را بدهی، و الّا اگر دستدست کنی، یک لشکر آدم آن بیرون صف کشیدهاند، و خانه را دوسوته به مشتری بعدی، آن هم با قیمت بهتر میدهد.
خیلیهایمان هیچوقت فرصتی برای رفتن و دیدن و حتی گرفتن چند ماه ویزای توریستی به چهار تا کشور آنطرفتر را هم نداشتهایم. خیلیهامان، اولین سفرهای خارجی عمرمان برای انجام مصاحبهای هولهولکی و به امید گرفتن ویزا برای تحصیل یا اقامت بوده است. خود من، در هر دو سفری که برای اولینبار پایم را از ایران بیرون گذاشتم، توفیقی اجباری داشتم که بروم قبرس. نه این که بد گذشته باشد، جایتان خالی. اما سفر اجباری دوم به همان کشور و شهر و دقیقاً با همان برنامه محدودی که آژانسی مسافرتی برایم ریخته بود و توی پاچهام کرد، زور داشت. راستش پرداخت آن هزینه، آن هم با چندرغاز حقوق ماهانه آن روزهای من و در عرض کمتر از دو ماه، بیشتر شبیه تنبیه بود تا تفریح…
نوشته علی از سرمای مونترآل:
دو شب پیش، سردترین شب عمرم را تجربه کردم. منفی سیودو درجه سانتیگراد. دستانم را چپانده بودم توی جیبهای پتوپهن کاپشنم، زیپش را کشیده بودم بالا تا نوک دماغم و هود کلاهش را پوشانده بودم روی سر و صورت تا بناگوش سرخ شدهام. تقریباً چیزی نمیدیدم. کورمالکورمال روی برفها میسریدم و راه خانه را حدس میزدم. طاقتم طاق شده بود. پاهایم سِر بود و هنوز دو سه تایی خیابان تا خانه راه داشتم. سر چهارراه، پشت چراغ، چشمم افتاد به ردیف مرد و زن هایی که آن طرف خیابان، توی ایستگاه منتظر آمدن اتوبوس بودند و اینپا و آنپا میکردند. با خودم فکر کردم «من که حالا اینجا مسافرم. موقتی اومدم واسه تجربه و تفریح. این بدبختا رو بگو! گیری افتادنها.. اصلاً بگو مگه مجبورین؟» انصافاً آدم باید دلیل محکمی داشته باشد که زمستان چنینجایی را تحمل کند. لابد داشتند. دلشان به چیزی یا کسی یا کاری خوش بود. کسی چه میداند. یک دلخوشی شخصی که من از آن بیخبر بودم. چیزی که حواسشان را کمی پرت کند. چراغ سبز شد. راه افتادم به سمت خانه. سربالایی بود. برفها را کوت کرده بودند دو طرف پیادهرو. یک راه باریک هم آن وسط درست شده بود برای ردشدن پیادهها. خلوتِ خلوت بود. بادِ بینهایت سردی میآمد. صدایی از زیر پاهایم شنیدم. قرچ قرچچ… تکهبرفهای سفتشده زیر پایم بود. اینهمه راه آمده بودم ولی چرا نشنیده بودم؟!! خوشم آمد. دوباره گوش دادم. ققرررچچچ… بوتهایم را محکمتر فشار دادم روی برفها. صدایش بلندتر توی گوشم پیچید. ققرررچچچچچ! عجب کیفی داشت. انگار به پاهایم فنر وصل کرده بودند. قلقلکم میآمد.
– «دیوانه…» خندهام گرفت. دیگر راهش را یاد گرفته بودم. قدمهایم را سنگین و کندتر برمیداشتم. یک قدم پای راست، قررررچچ، یک قدم پای چپ، قررررچچچ.. تا خانه یک خیابان بیشتر نمانده بود. حواسم از سرما پرت شده بود. به طرز احمقانهای بازیام گرفته بود. حتی بدم نمیآمد کمی دیرتر برسم. بچه شده بودم. نزدیک خانه رسیدم. جلوی در ورودی ساختمان ایستادم. شانههایم را تکاندم. بوتهایم را هم چندباری روی فرش جلوی در کشیدم تا پاکشان کنم. یاد تکهتکههای برف افتادم. یاد دلخوشیهای کوچکم که به کف کفشهایم چسبیده بودند. یاد زن و مردهایی که توی ایستگاه، در منفی سیودو درجه سانتیگراد به انتظار رسیدن اتوبوس ایستاده بودند…
ارسال نظرات