– نویسندگی فیلمنامهٔ «باران میبارید» (1394)؛
– برندهٔ سیمرغ بلورین و تندیس و بهترین فیلمنامه از سیوسومین جشنوارهٔ فیلم فجر و نیز تندیس و لوح زرین جشنوارهٔ فیلم شهر برای فیلمنامهٔ «دوران عاشقی» (1393)؛
– ساخت هفت فیلم کوتاه مستند و داستانی: این کوچه بنبست نیست، شب، خواب نیستیم، فالش، و…؛
– مستند بلند سینمایی «رؤیای هفتسالگی»؛
– نویسندگی پانزده تِلِهفیلم، ازجمله: «خانهای در غبار» به کارگردانی احمد امینی، «ریسمان سبز» به کارگردانی علیرضا امینی، «این آخرین سفر» به کارگردانی کامبیز کاشفی، «مهمان ناخوانده» به کارگردانی اسماعیل فلاحپور، «یک اشتباه ساده» به کارگردانی ابراهیم شیبانی، «پسرها سرباز به دنیا نمیآیند» به کارگردانی شاهد احمدلو و….
– یکی از نویسندگان دو مجموعهٔ تلویزیونی «نیمکت» و «یک لحظه دیرتر».
او همچنین در جایگاه منتقد، روزنامهنگار و طراح جدول از سال ۱۳۸۳ با جراید کثیرالانتشار همکاری داشته و چاپ مجموعه شعر «مردی که تنها راه میرود» به سال 1381 را نیز در کارنامه دارد.
«هفته»، موفقیت ایشان در مسابقهٔ داستان کوتاه «تیرگان» ۲۰۱۹ را صمیمانه تبریک میگوید.
این عادت انسیه بود؛ هر وقت نمیدانست چه کند، نه استخاره میکرد نه فال ورق و قهوه میگرفت؛ یکراست دست میکرد توی جورابِ بدنی بالاکشدار استارلایتاش و دوزاری ِتاریخیاش را که تنها ارث خانوادگیاش بود بیرون میآورد. آنوقت با چشمهای بسته وردی میخواند و با بغضی که گاهی میشکست نیت میکرد و دوزاری را پرت میکرد توی هوا، طوری که دوزاری به سقف برسد و صدای تلقاش را بشنود. آنوقت با نگرانی و انتظاری که برای ما شیرین بود، چرخش آن را توی هوا نگاه میکرد و تا دوزاری نزدیک زمین میشد، باز چشمهاش را میبست و تا صدای برخوردش به زمین و قل خوردنش را نمیشنید، چشمهاش را باز نمیکرد. درست مثل محکومی که منتظر حکم قاضی است، نفساش را حبس میکرد تا دوزاری بیدخالت کسی سر جاش ثابت شود. آنوقت ورد میخواند و خیز برمیداشت ببیند شیر آمده یا خط؟ یعنی اینکه پنجشنبه آخر ماه باید با کدام مشتری بخوابد. همه میدانستند که انسی عاشق سربازی است که پنجشنبه آخر ماه میآید و فقط هم چشمش به انسی است که هم جوان بود و زیبا، هم خوشخلق و مشتریمدار. از هیچکس پنهان نبود که اگر دو سال خدمتش تمام نمیشود و شده سرکهٔ هفتساله، به خاطر انسیست و به قول دخترخواندهها انگار آشخوری بهاش ساخته و کنگر خورده و لنگر انداخته است در پادگان. همه برنگشتن سرباز به ولایتش را جنون عشق میدانستیم و میگفتیم اگر هر کسی جای سرباز بود، در این بلبشوی مملکت آنقدر خوشخدمتی میکرد که تا آتش شلوغیها دامنش را نگرفته، برگردد ولایتش. اما معلوم نیست این مغزخرخورده را کی هوایی کرده و همه خود را میزدیم به آن راه که یعنی نمیدانیم انسی عامل دربهدری سرباز است. انسی اما جوری رفتار میکرد انگار حوصله پسرک را ندارد. ما هم به زری ککمکی راپورت نمیدادیم اما گول ِرفتار انسی را نمیخوردیم و میدانستیم که انسی هم دل به سرباز داده. این را ازآنجا میدانستیم که هماتاقیاش در لفافه به ما رسانده بود که انسی هیچ هدیه و پولی از سرباز نمیگیرد و برای اینکه صدای زری درنیاید، پولی را که شنبهٔ هر هفته زری میگذاشت کف دست دخترخواندههاش تا روز تعطیلشان را بروند تفریح، انسی نگه میداشت و آخر ماه بعد از رفتن سرباز، آن را میداد به زری که یعنی کاسبی آن روزش است. اما زری زرنگتر از این حرفها بود و شک برش داشته بود. نه اینکه بخواهد به انسی گیر بدهد، که اصلاً زری مال این حرفها نبود، فقط ترس داشت که نکند سرباز برای عشقبازی مجانی ادای عاشقپیشهها را درآورد و انسی را سرکیسه کند و برود پی کارش. سینجیمکردن زری از انسی بهجایی نمیرسید. برای همین زری روی اسکناسی که هر هفته برای تعطیلات به انسی میداد، نشان گذاشته و فهمیده بود که انسی همانها را به او برمیگرداند. اما به روی انسی نمیآورد و گاهی زیر لب میگفت پدر عاشقی بسوزد و بغضی آشکار گلویش را میفشرد. ما فکری میشدیم که زری هم روزی عاشقی داشته است. البته همه ما عاشق و کشتههایی داشتیم و مشتریهای همیشگی، اما میدانستیم عشق آنها ساعتیست و هرگز حاضر نیستند پا را از دایرهٔ مشتری بودن آنطرفتر بگذارند. ما هم میلی بیشتر از این به آنها نداشتیم. حتی درنا هم به عشق قاسم شک داشت. بااینکه قاسم هم دستودلباز بود هم دلسوز ما. اصلاً او بود که خبرها را از شهر میآورد که بدانیم بلبشوی شهر به کجا کشیده و شاه چه کرده یا مردم چه شعاری دادهاند و هی سفارش میکرد که به شهر نرویم و هرچه لازم داریم به او بگوییم تا برایمان تهیه کند تا آبها از آسیاب بیفتد. یا اگر میرویم، پیش از تاریکی برگردیم. ما میدانستیم که برادرِ قاسم دستی در ساواک دارد و قاسم بیراه نمیگوید و این حرفها را به خاطر درنا میزند که عزیز دلش بود. اما حکایت انسی چیز دیگری بود. حتی زری هم میدانست که انسیه بیقرار آمدن ِآخر ماه است و دیدن ِسرباز. امان از وقتیکه آمدنش همزمان میشد با نقی زرگر که مشتری پروپاقرص انسی بود؛ طوری که اگر پاش میافتاد، پول هنگفتی به زری میداد تا اجازه دهد یک هفته انسی را ببرد به باغش در کرج. زری خیلی مراقب دخترخواندههاش بود و نمیگذاشت مشتریها دخترها را به کوهوکمر و باغ ببرند که مبادا یک نفر دختر را ببرد اما در باغ چند نفر منتظرش باشند. خیلی باتجربه بود این زری. اما به نقی شک نداشت. آنوقت ما دل توی دلمان نبود تا انسی برگردد و از سیب و گیلاس باغ چیزی به ما بماسد. البته فقط این نبود. نقی تنها کسی بود که هرگز دستخالی نمیآمد به “آشیانهٔ قناریها”. این اسم را زری روی خانهاش گذاشته بود. ازبسکه باسلیقه بود این زری. حتی روی ما و دخترخواندههای تازهواردش اسم جدید میگذاشت تا هم مشتری از شنیدن اسمهای پیشپاافتاده رم نکند، هم به دخترهاش احترام بگذارد، هم تویدهنی بزند به رقیبانش که هر کسوناکسی را دخترخوانده خود میکردند و میانداختند به مردهای لهلهزن. یعنی اینقدر روانشناس بود این زری. برای همین، و البته به یاد پدرش که کفترباز بود، اسم پرندهها را روی ما میگذاشت. ازبسکه باعاطفه بود زری. بااینکه به قول خودش لقب ِککمکی را پدرش رویش گذاشته و پیشبینی کرده بود هیچ مردی پابندش نمیشود و زری اگر بخواهد عاقبتبهخیر باشد باید برود بشود خانمرئیس. الحق که دهانش فال بود این پدر و زری بالاخره برای خودش شده بود خانمرئیس و سری توی سرها درآورده بود و بهاینترتیب به پدرش ادای دین میکرد. اینطوری بود که اسم یکی از ما کبوتر بود، یکی درنا، یکی سهره. زری حتی روی خودش هم اسم چلچله گذاشته بود که یادش نرود بنای آشیانه را تولد چهلسالگیاش گذاشته، وگرنه تا پیش از آن دخترخوانده بوده در یکی از خانههای محلهٔ جمشید. میخواهم بگویم که زری اللهبختکی به اینجا نرسیده بود و اللهبختکی هم اسم روی کسی نمیگذاشت. وقتی به آدمش نگاه میکردی، به زری آفرین میگفتی که آنقدر اسمها را بامسما انتخاب میکرد. این وسط فقط انسی از این قاعده معاف بود آنهم از وقتی پای نقی به آشیانه باز شد و چشمش انسی را گرفت. خواست نقی بود که او را بهجای عندلیب، انسی صدا کند و هیچکس هم جرئت نداشت روی حرفش حرفی بزند. ازبسکه دستودلباز بود نقی. بههرحال انسی عندلیب بود و من کفتر چاهی، چون به قول زری صدایم از ته چاه درمیآمد؛ برعکس ِانسی که آوازش آدم را خواب میکرد. سوزی در صداش بود که از وقتی پای سرباز به آشیانه باز شد سوزناکتر و زیباتر هم شد. نه اینکه به نظر من بیاید، حتی زری هم میگفت که پنجشنبههای آخر ِ ماه، صدای زری صوت داوود میشود. فقط حرف صدای انسی نبود؛ چشمهاش، پوستش، حتی نفساش رنگ و بوی دیگری میگرفت و از صبح پنجشنبه چشم از در برنمیداشت تا سربازش بیاید و هی دعا میخواند و فوت میکرد به در آشیانه؛ بعد دوزاری را به هوا میانداخت ببیند شیر میآید، یعنی امشب به سربازش میرسد، یا خط، که یعنی سروکلهٔ زرگر پیدا میشود و باز ما میماندیم و شیرینی و گز و باسلقی که نقی آورده بود و گریههای انسی. نه اینکه زری انسی را وادار کند که برای پول زرگر سرباز را دستبهسر کند؛ نه. انسی خودش مردد میشد که باید پی دلش برود یا فکر خرج ِدوا دکتر و خوردوخوراک مادرِ پالبِگورش باشد که طبقهٔ بالا افتاده بود و هیچ مردی رغبت دیدنش را نداشت. مادری که همه عمر انسی را چزانده بود و از دوازدهسالگی پاش را به آشیانه باز کرده بود که یعنی خرج خودش را در بیاورد و آرزوی داشتن شوهر و بچه را به گور ببرد. بااینهمه انسی دل نداشت که مادرش را تنها بگذارد و سرباز بیچاره هم به پایش میسوخت. اصرار زری برای اینکه سرباز دختر دیگری را انتخاب کند هرگز بهجایی نمیرسید.
در تمام آن سالها هرگز ندیدیم که دوزاری انسی حتی یکبار اشتباه کند. این بود که کمکم نهتنها زری و دخترخواندهها، که مشتریها هم به انسی رو میانداختند که برایشان پشک بی اندازد. حتی قاسم، مشتری پروپاقرص ِدرنا، که به کج بودن پالان زنش شک داشت، از انسی خواست برایش دوزاری بیاندازد که اگر شیر آمد کاری را انجام بدهد که باید، و اگر خط آمد لعنت بفرستد بر دل سیاه شیطان. از قضای روزگار، شیر آمد. قاسم با چهرهٔ برافروخته رفت و دیگر ازش خبری نشد تا مدتها بعد که ترس زری از ماجرای هفده شهریور و قتلعام میدان ژاله کم شد و با کلی نصیحت و وصیت که سیاست پدر و مادر نمیشناسد و نکند خر شویم و برویم قاتى ِتظاهرات، به ما مرخصی داد تا برویم شهر. با درنا و گنجشک رفتیم سینما تا فیلم گوزنها را برای بار دوم ببینیم. آنهم با دلشوره و ترسی که از تیراندازی داشتیم و اینکه نکند پلیس خیال کند ما هم ضد ِشاه هستیم و برای تظاهرات ریختهایم به خیابان. خدا را شکر که سالم رسیدیم سینما. درنا که عاشق جدول و صفحهٔ حوادث بود رفت از آنطرف خیابان روزنامه بخرد. با صدای جیغاش دویدیم سمت او. بااینکه همهجا آرام بود فکر کردیم درنا تیرخورده، چون افتاده بود کف زمین و مثل مار به خودش میپیچد. اما وقتی رسیدیم نزدیکش، با دیدن عکس ِقاسم توی روزنامهٔ ولو کف خیابان فهمیدیم قاسم برای قتل زنش دستگیر شده. من و گنجشک بهزور درنا را جمعوجور کردیم و بیخیال فیلم برگشتیم آشیانه. البته همان روز که انسی با دوزاریاش برای قاسم پشک انداخت، برای همه شکی نمانده بود که دوزاری درست میگوید و زن قاسم پالانش کج است و حالا هم، همرأی بودیم که لیاقت زن ِقاسم بوده که بمیرد، اما برای قاسم دل سوزاندیم و گریهها کردیم. آنقدر که بالاخره دل ِزری به حالمان سوخت و قرار شد تا قاسم قصاص نشده هر هفته یکی از ما برود زندان ملاقاتش و اگر گذاشتند کمی بارش را سبک کند. همه غیر از انسی که اگر باد به گوش نقی میرساند که رفته دیدن مردی دیگر، آشیانه را به آتش میکشید. البته خود انسی هم رو نداشت با قاسم روبرو شود چون فکر میکرد زندگی قاسم با دوزاری او ازدسترفته و تا مدتی انسی دل نداشت برای کسی یا چیزی دوزاری بیندازد هوا. اما یکبار مثلاً در خفا دوزاری را به هوا انداخت ببیند قاسم قصاص میشود یا خانواده زنش کوتاه میآیند؟ ما از رنگ رخش فهمیدیم که شیر آمده و قاسم بخشیده میشود. وقتی حکم زندان برای قاسم بریدند؛ اعتقادمان به دوزاری بیشتر شد و دست به دامن انسی میشدیم تا با دوزاریاش گره از کارمان باز کند. البته عقاب هم خبرهٔ فال ورق بود یا پوپک فال چای میگرفت و خدایی کارشان هم بد نبود، اما جلوی دوزاری کم میآوردند، مخصوصاً اینکه آنها برای هر فال، یک نخ سیگار یا ماتیکی چیزی میخواستند یا مشتری آدم را، اما انسی این کار را فقط برای رضای خدا انجام میداد و میگفت شاد کردن دل آدمها اجر دارد و بالاخره این خوشذاتی کار خودش را کرد و یک روز سرباز انسی خواست که زنش بشود.
آن روز انسی روی ابرها بود و هزار بار برای ما تعریف کرد که باقر گفته که باهم میروند زیارت و آب توبه میریزند روی سر انسی. همه میگفتند این خواست خداست که با کم شدن سایهٔ ظلم، ناپاکی از وجود انسی پاک شود. باقر تصمیم گرفته بود که بعد از توبه، نام انسی را طاهره بگذارد و برای اینکه زری مانع رفتن انسی نشود، سههزار تومان پساندازش را بدهد به زری مثلاً برای آزاد کردن انسی. این حرف آخری به زری برخورده بود که مگر آشیانه زندان است و من کسی را بهزور اینجا نگهداشتهام؟ اینقدر که دلنازک بود این زن. ما زری را دلداری دادیم که آدم عاشق حرفهای خُلخُلی زیاد میزند. زری هم کوتاه آمد و ما کنجکاو بودیم ببینیم در مقابل اینهمه گذشت سرباز، انسی چه میکند؟ انسی هم گفت که قسم خورده تا آخر عمر کج نرود و کلفتی مادر باقر را بکند که میگفت کور است؛ حتی کنیز هفت خواهر و برادر کوچکتر باقر باشد و تا میتواند برای باقر پسر کاکلزری به دنیا بیاورد که به قول ِباقر برای شخم زدن زمینشان نیازی به تراکتور نداشته باشند. باقر هم گفته بود که انسی خانم خانهاش است نه کنیز. انسی در عرش سیر میکرد اما فکر ما بیشتر سمت خبرهایی بود که باقر میآورد از شلوغی و تظاهرات که در همه شهرها بالا گرفته بود. مخصوصاً بعد از آتشسوزی ِسینما رکس، دولت حکومتنظامی اعلام کرده بود و سربازها را از سربازخانهها بیرون کشیده بود و خیابانها پر بود از نظامی. ما با این حرفها دیگر جرئت نداشتیم برویم شهر. اینجا بود که انسی آستین بالا زد و دوزاری انداخت که ببیند آیا شاه رفتنی است یا نه؟ شیر آمد و جشن گرفتیم. من کیک پختم و طاووس برامان عربی رقصید، اما زری در حال و هوای دیگری بود. مدام توی دل انسی را خالی میکرد که یعنی سرباز یکچیزی میگوید. الآن عشق چشمش را کور کرده، اما چند صباحی دیگر، همین مادر کور و خواهر برادر ِانکر و منکرش با اهالی ده، انسی را از چشم سرباز میاندازند و با تیپا از ده بیرون میکنند و انسی باید خدایناکرده مثل زنهای خیابانی وایستد بر جوب بلکه پیرمرد پالبگوری، مبتلا به سوزاک و سفلیسی بیاید یکدو تومنی چرک بگذارد کف دستش و پشت وانتی جایی لفتولیسی بکند و با دو تا ناسزا و آخ و تف برود پیکارش. ما میدانستیم که این زندگی سگی، آینده ما هم بود اگر زری زیر بالوپرمان را نمیگرفت. خدایی زری همهجوره به ما میرسید. از تعطیلات هفتگی و اجازهٔ عبور و مرور در شهر آنهم بیهیچ سرخری بگیر تا دکتری که ماهی یکبار میآمد ما را معاینه میکرد که نکند مریضیای چیزی داشته باشیم و هم خودمان گرفتار شویم و هم مردهای بدبخت. از آن بدتر، مرد بیچاره برود زنش را هم مبتلا کند و بعد هم دستش پیش زنش رو شود که سوزاک و سفلیس را از کدام زن و کجا آورده توی خانه. بعد هم پای پلیس باز شود به آشیانه و دیگر خر بیار و باقالی بار کن. ما میدانستیم که زری دارد دل میسوزاند برای انسی که از او میخواهد فکر این آشخور ِهیچیندار را از سرش بیرون کند، اما انسی زیر بار نمیرفت. زری با حرص اما با دلسوزی به او میگفت زنها برای عشق از همهچیزشان میگذرند اما مردها کار و آبروشان را با هیچچیز تاخت نمیزنند. زری برای اینکه انسی را راضی به ماندن کند به هر دری زد، اما انسی به باقر جواب آره داده بود و برای اینکه زبان زری را ببندد، حاضر شده بود النگوهای طلاش را هم بگذارد روی سههزار تومانی که باقر قولش را داده بود؛ اما درد زری پول نبود و به انسی میگفت مردها صفت ندارند و قدر فداکاری را نمیدانند. انسی با بغض از باقر دفاع میکرد، چون میدانست باقر برای اینکه خدمتش کوتاه شود و زودتر دست انسی را بگیرد و ببرد سر خانه و زندگیاش، به حمایت از حکومت رفته شهر و تفنگ گرفته روی مردم. زری که دید نمیتواند انسی را به راه بیاورد، زد به سیم آخر و رضایت داد انسی برود مثلاً پی بختش اما گریهها کرد و گفت که رفتن انسی دست خودش است اما برگشتناش نه. همه میدانستند که زری دخترخوانده رفته را دیگر به کار نمیگیرد. این هم یکی از قوانین درست آشیانه بود، چون زنی که مزهٔ زندگی کنار مردش را چشیده باشد دیگر نمیتواند معشوقهٔ خوبی باشد برای مردهای دیگر. مخصوصاً اگر بچه هم بیاورد که دیگر دل و دیناش سمت دیگری است. این حرفها اما به گوش انسی نرفت و منتظر ماند تا باقر با خوشخدمتیای که به حکومت کرده، برگه ترخیص بگیرد و بیاید تا باهم بروند مشهد. کار خدا بود که بلبل گریان و با صورت و بدن نیمهسوخته برگشت آشیانه که مثلاً زری دستش را بگیرد و نگذارد زبانم لال خیابانی شود. وقتی انسی فهمید که شوهر ِهیچیندار بلبل او را سهطلاقه کرده و میخواسته بفروشدش به کافهدارها، ترس برش داشت که نکند نامهای که باقر برای مادرش فرستاده و از ثواب ِنجات انسی از منجلاب و ریختن آب توبه گفته است، به دل مادر اثر نکند و بلوا به پا کند تا نظر باقر برگردد. انسی قرار نداشت و نمیتوانست به مردها سرویس بدهد. مشتریها ناراضی از اتاق او بیرون میآمدند. کمکم زری به صرافت افتاد که دست از سر انسی بردارد و بگذارد توبهاش را قبل از ریختن آب توبه عملی کند. انسی آزاد و رها اما اسیر انتظار، چشمبهدر مانده بود اما باقر دیگر برنگشت. انسی مثل قناری توی لک، نه چیزی میخورد و نه حرفی میزد. زری به او سخت نمیگرفت و مشتریهاش را میانداخت به جان ما و ما هم چارهای جز اضافهکاری و به دوش کشیدن جور انسی نداشتیم تا اینکه یک روز که زری از شهر برگشت آنقدر آشفته بود که ما فکر کردیم نکند توی دردسر افتاده؛ اما وقتی نفساش بالا آمد گفت که شاید خواست خدا باشد و بخت یار انسی که دارد میرود و برای سیاهبختی ما اشکها ریخت. وقتی همه پاپیاش شدیم بالاخره بروز داد که در شهر شیشههای مشروبفروشیها را شکستهاند و عدهای حمله کردهاند به یکی دو خانه و دختران را کتک زدهاند. بعضی از دخترها زدهاند به کوچه و خیابان و حالا معلوم نیست سرنوشتشان به کجا بکشد. زری با نگرانی به یکیک ما نگاه کرد. همه ترسیده بودیم، اما حال انسی خرابتر از ما بود. یک ماه از روزی که باقر رفته بود که برگردد میگذشت و انسی شده بود یک پر استخوان و صدایی که درنمیآمد. سعی ما بیفایده بود. انسی دوستی ما را نمیخواست و انگار هیچکداممان را نمیدید. کمکم ما هم بیخیالش شدیم. نه اینکه خدایناکرده بیعاطفه باشیم، نه. شنیدن خبر رفتن شاه و مهرههای اصلی ِحکومت ما را برده بود به عرش که خبر دستگیری پریبلنده طوری ترساندمان که حال خود را نمیفهمیدیم، چه رسد به اینکه یاد انسی باشیم. زری برای اینکه گزک دست مأمورها ندهد، ورود مرد را به آشیانه ممنوع کرد و به ما گفت محض احتیاط سرخاب سفیداب نکنیم و کلی چیزها یادمان داد که اگر مأمورین ریختند، جواب توی آستین داشته باشیم که یعنی زری خیر است و به ما سرپناه داده تا کار شرافتمندانهای پیدا کنیم و گلیم خود را از آب بیرون بکشیم. ما هم هی نقش خود را تمرین میکردیم. زری هم بیکار نبود و تمام قرصها و اسباب جلوگیری را جمع کرده و برده بود برای داروخانه شهر و پولش را آذوقه خریده بود که هیچکدام لازم نباشد در شهر آفتابی شویم. در آشیانه شبانهروز قفل بود که نکند توی دردسر بیفتیم. همه از کسادی بازار پکر بودیم، اما حال من بدتر از همه بود چون زری بهام گفته بود که میخواسته خودش را بازنشست کند و برود دهاشان و آنوقت من خانمرئیس میشدم. البته زری کلی سفارش کرده بود که مخصوصاً طاووس این موضوع را نفهمد که از من قدیمیتر است و توقع دارد بعد از زری او همهکاره شود. من هم لام تا کام حرفی نمیزدم حتی به انسی که از همه به من نزدیکتر بود. حتی برای اینکه یکوقت طاووس از زیر زبانم چیزی بیرون نکشد از او دوری میکردم و نشسته بودم به دعا که خدا راهی برامان باز کند و از این بلبشو راحت شویم تا اینکه یکشب انسی آمد اتاق من. نه چایی خورد و نه بیسکوییت پرتقالی که عاشقش بود و گفت که میخواهد شاهد باشم بین او، خدا و دوزاری. چشمهاش را بست و وردش را خواند و دوزاری را پرت کرد به هوا تا خورد به سقف و برگشت افتاد کف اتاق و قل خورد تا نزدیک دیوار و بالاخره ایستاد. شیر آمد. انسی با مکث زیاد و مبهوت روی زانوهاش رفت نزدیک دوزاری و چشم دوخت به شیر، طوری که انگار دارد به ناجیاش نگاه میکند. از رفتن باقر به اینطرف چنین آرامشی در چهرهاش ندیده بودم. دوزاری را برداشت و گفت که خدا اینطور خواسته است. آنوقت دستم را گرفت و دوزاری را گذاشت کف دستم و انگشتهام را بست و گفت نمیداند با این اوضاع شلوغ چه سرنوشتی برایم پیش میآید و از اتاق رفت بیرون. من مثل صاعقهزدهها خشک شده بودم. فکر کردم دوزاری را برایش نگه میدارم و حالش که بهتر شد میدهم به خودش. آخر معجزهٔ دوزاری فقط دست صاحبش جواب میدهد. دوزاری را گذاشتم توی بالشم و زیپش را کشیدم. فردا صبح با ضجهٔ زری از خواب پریدیم و دویدیم سمت اتاق انسی. زری خودش را به زمین میکوبید و گیسهاش را میکشید. انسی حلقآویز از سقف آویزان بود. دخترخواندهها ضجه میزدند اما نگاه من به انسی بود و چشمهاش که مشتاق دوخته شده بود به در ورودی آشیانه. لبخند روی لبش مثل آنوقتها بود که باقر میآمد. عقاب جنازهٔ انسی را پایین کشید. زری ترتیب کفنودفن را داد و مراسم آبرومندی در آشیانه گرفت. چند نفری هم از خانههای دیگر دعوت کرد. حلواش را من پختم و گنجشک چای دم کرد و بین جمعیت پخش کرد. هدهد قیمهپلو پخت که انسی عاشقش بود و از گلوی هیچکس پایین نرفت. وقت رفتن یکی از خانوم رئیسها دم گوش زری پچپچ کرد و رنگ زری طوری پرید انگار در دم جان به عزراییل داده. آن شب زری چیزی به ما نگفت، اما صبح زود از آشیانه زد بیرون. نزدیک ظهر که برگشت رفت به اتاقش و حتی برای ناهار بیرون نیامد. وقتیکه دخترها رفتند چرتی بزنند، صدایم زد بروم اتاقش و گفت که پریبلنده را اعدام کردهاند و دخترهاش را ول کردهاند و معلوم نیست دخترهای بدبخت به چه روزی بیفتند. هر دو برایشان گریهها کردیم و زری بین گریهاش گفت که مبادا دخترها چیزی از این ماجرا بدانند که پریشان میشوند. بعد مرا بوسید و گفت که چه آرزوها برای من و دخترخواندههاش داشته و همه را باید به گور ببرد و با حسرت گفت کاش دوزاری ِانسی را پیدا کرده بود تا راه را از چاه نشاناش میداد. زری حکم مادرمان را داشت و جز خوبی چیزی از او ندیده بودیم. دلم نیامد دوزاری را از او دریغ کنم. تازه اگر قرار بود کسی جای انسی را بگیرد، کی دلپاکتر و عاقلتر از زری؟ زری که شنید دوزاری دست من است اول غیظ کرد که چرا اینهمه وقت پنهانکاری کردهام، اما بعد خدا را شکر کرد. من بدو رفتم اتاقم دوزاری را بیاورم، جوری که دخترها شصتشان خبردار نشود و فضولیشان گل نکند. به اتاق زری که برگشتم اول کمی زل زد به دوزاری و بعد گفت که شاهد باشم بین خدا، او و دوزاری. دلم هری ریخت پایین. گفتم نکند خیال دارد خودش را حلقآویز کند، اما زری قسم خورد که فقط میخواهد با دوزاری مشورت کند برای آینده همهمان. آنوقت با گریه گفت که فقط میتواند به من بگوید که مثلاً جانشیناش بودهام و باید بدانم که دیر یا زود مأمورین میریزند اینجا. برای زری مهم نبود اگر سرنوشتاش بشود مثل پریبلنده. نگران دخترهاش بود که خیابانی نشوند. برای همین به مرگ دستهجمعی فکر کرده بود و با هزار و یک ترفند از مردی در ناصرخسرو، مرگموش خریده بود و حالا میخواست پشک بیندازد ببیند که اگر شیر آمد یعنی کارش را انجام بدهد و اگر خط آمد که راضی باشد به رضای خدا. وقتی دید من حرفی نمیزنم فهمید که راضیام. بغض گلوش را گرفته بود. چشمهامان را بستیم و ورد خواندیم و زری دوزاری را پرت کرد توی هوا طوری که دوزاری به سقف برسد و صدای تلقاش را بشنویم. بعد چرخشش را توی هوا دیدیم و دوباره چشمهامان را بستیم و تا صدای برخورد دوزاری به زمین و قلقل خوردنش را نشنیدیم، چشمهامان را باز نکردیم. نفسمان را حبس کردیم تا دوزاری، سر جاش ثابت شود. همانطور که ورد میخواندیم خیز برداشتیم سمت دوزاری. نگاه زری خیره ماند به دوزاری. بعد به من گفت همین امشب کیک درست کنم و شیشهٔ کوچکی را گذاشت کف دستم.
ارسال نظرات