زیر گلهای آفتابگردان ایستاده بودم. یکییکی آنها را میچیدم. دودستی میگرفتم و با سرانگشتانم روی آنها را پاک میکردم و در کیسه میانداختم. پدر صدا زد: «دختر هووووو؟»
سر از لای ساقههای بلند بیرون آوردم: «هاااااا؟»
پدر بیل را توی زمین فرومیکرد و سیبزمینیها را از خاک بیرون میریخت، برگشت، نگاهم کرد: «بیا! اینها کوور کن!»
بند کیسهٔ متقال را از گردن باز کردم. از وسط قبرستان گذشتم، کنار قبر مادر ایستادم، باد چینهای پای پیرهن گلدارم را بازمیکرد و میکشید. خم شدم و گلهای صحرایی بنفش و قرمز را روی سنگ گذاشتم. بغضم را با صدای پدر قورت دادم و دویدم.
دوزانو کنار کرت سیبزمینیها نشستم. گفتم: «بوآااجان!»
با پشت دست عرق پیشانی را پاک و سرش را خم کرد. قطرهای عرق روی صورتم چکید. دودستی سیبزمینی درشتی برداشتم و خاکش را پاک کردم. به پدر گفتم: «تو آبادی چو افتاده جنگ داره میآد ایطرفا!»
نگاهم کرد: «ایطو نیس که میگن!»
به سیبزمینیها اشاره کرد: «دِ یالله!»
گفتم: «کدخدا خو رفت، ئی همه دارن میرن!»
نگاهش روی خاک مانده بود: «سی چی برم؟ کجا برم؟»
بیل را محکم توی زمین فرو کرد: «مو چی کار جنگ؟! زراعت دارُم!»
بلند شدم. قد من تا بازویش میرسید. دستهایم را به هم زدم، خاکها را تکاندم. آرام گفتم: «خو دیگه کسی نمونده، تونه ارواح خاک ننه! بوآجان!»
چشمهایش رو به من درشت شد: «یه بار گفتمت، مو هیچجا نمیرم.»
به قبرستان روبهروی مزرعه اشاره کرد: «ای همهکس و کار موئه!»
*
سیبزمینی را با انبر از تنور درمیآورم، پوست میکنم و روی نمک سنگی میکشم. گاز میزنم. صدای پوتینها بلندتر میشود و قلبم تند میزند.
*
اگر گرسنگی امانم را نبریده بود، حرفش را گوش میکردم، از تنور بیرون نمیآمدم.
صدای زوزهٔ شغالها میآمد. با دست مجمعه را از روی تنور کنارزدم. تاریکی در خانه راه میرفت. دستها را بالا بردم و لبههای تنور را گرفتم. پاها را به دیوارهٔ آن فشار دادم و خود را بیرون کشیدم. کورمالکورمال کبریت را از سر طاقچه برداشتم. فانوس را روشن کردم و به میخ دیوار آویختم. مارمولکی دست و پاهایش را باز کرده و آرام روی دیوار راه میرفت. تکهای نان خشک از لای شمد برداشتم و در دهان گذاشتم، سایهٔ مارمولک را دیدم که به سقف میرسید و بزرگ میشد. صدای پوتینها را پشت در شنیدم. برگشتم. پوتینها به در ضربه میزد. جفتپا پریدم توی تنور. صدای طاقبازشدن در را با خندهٔ مردها شنیدم، به زبانی که نمیفهمیدم حرف میزدند. سرم را بین دستهایم گرفتم و خم کردم لای زانوهایم که میلرزید. گروپگروپ قلبم به دیوارهٔ تنور میخورد و برمیگشت توی سرم. دو دست زمخت داخل تنور شد. زیر بغلم را گرفت و تنم را بیرون کشید. هر چه جیغ میزدم، بلندتر میخندیدند. پرت شدم روی زیلو. دستی سنگین تن لاغرم را گرفته بود. دست و پا زدم، یکی با پوتین به رانم کوبید. تنبانم را از پام بیرون کشیدند. با پاهای لرزان لگد زدم. مشتی به دهانم خورد. شوری خون را قورت دادم. پیرهن گلدار روی تنم جرخورد. از سنگینی تن سرباز نفسم بند آمد، سر تکان میدادم و موهای فرفریام توی صورتم پخش میشد. پیش از این که از حال بروم، مارمولک را دیدم که روی سقف اژدها میشد.
چشمهایم را که باز کردم رفته بودند. خورشید از روزنهٔ وسط سقف خانه پایین میآمد. بندبندِ تنم درد میکرد. زیر دل و کمرم تیر میکشید. لبهایم ورمکرده و سنگین شده بود. بهسختی از روی زیلوی خونی بلند شدم. پیرهن چیت بلند مادر را از بقچه درآوردم و پوشیدم. پاچین پیرهن را دور پاهایم پیچیدم و با هقهق گریه او را صدا کردم.
مادر به رنگ و روی پریدهام نگاه کرده بود، شمد کهنهای را با دندان تکهتکه کرده و دستم داده بود: «پَه ای بذار اووخ سی ماه دیگهات بشورش!»
دست به دیوار گرفتم، با قدمهای کوچک خود را به در چوبی بسته رساندم، کلون شکستهٔ در را کشیدم. باز نشد. از بیرون قفل بود. آرام صدا زدم: «بوآااجان! بوآااجان!»
جوابم صدای پوتینها و خندهها بود. دیگر به در نکوبیدند، در باز شد و داخل شدند. به زبانی که نمیفهمیدم حرف میزدند و به زبانی که دیگر میفهمیدم نزدیکم شدند. یکی از آنها جلوی من که به دیوار چسبیده و میلرزیدم، زانو زد و همقد من شد، خندید و تن کبودم را به خود فشار داد. داد زدم و روی شانههایش کوبیدم. مشتی به پهلویم زد. سرباز دیگری تخمههای آفتابگردان را میجوید و با لبخند نگاه میکرد. از درد به خود پیچیدم.
*
صدای پوتینها به پشت در میرسد و قطع میشود. سیبزمینی را نجویده، قورت میدهم. از جا بلند میشوم. پوتینها باز به در میکوبند و در چارطاق باز میشود. مردی میانسال در قاب در میایستد و دو جوان پشت سرش. نگاهشان میکنم. شبیه قبلیها نیستند. هر سه به صورت و تن لاغر و موهای آشفتهام خیره میشوند. پاچین پیرهنم را در دستها مچاله میکنم و رو به بالا میکشم: «مو رو نزنین! خووم پیرهنم کو در میآرُم.»
مرد میانسال جلو میآید، با اخم سر تکان میدهد: «دامنت رو بینداز. ما خودی هستیم.»
مشتهایم را باز میکنم. پاچین پیرهن پاهایم را میپوشاند. یله میشوم کنار دیوار.
مرد میانسال دست در جیب پیراهن ارتشیاش میکند و سیگاری درمیآورد. میپرسد: «چند سالته؟ چرا تنهایی؟»
میگویم: «سیز… ده… سال.»
آب دهان را قورت میدهم: «بوآااجانم گفت بمونم، گفت میآد پیِ مو.»
دود سیگار را بیرون میدهد: «توی این چندماه چطور زنده موندی؟ غذا؟»
انگشت اشارهام به پردهٔ نخنمای گوشهٔ اتاق میرود. یکی از سربازها پرده را کنار میزند، هیزمها، شمد نان خشک و گونی سیبزمینی پیدا میشود. سرباز زیرِ لب چیزی میگوید، تفنگ را از دوش برمیدارد و مشت به دیوار میکوبد. سرباز دیگر با نوک پوتین به خاکهای کنار دیوار ضربه میزند و ذرات خاک را در هوا پخش میکند. چشمهایش دور اتاق میگردد. لبخند میزند و مشتی تخمهٔ آفتابگردان از کیسه برمیدارد و در جیب شلوارش میریزد.
مرد میانسال میپرسد: «آب چی؟»
میگویم: «قمقمههاشونِ هی توی کوزه خالی میکردن.»
زیر لب فحش میدهد. رو به سرباز میگوید: «این طفلک رو ببرید اردوگاه.»
میگویم: «خوو بوآااجانم چی؟»
تهسیگار را پرت میکند کنار دیوار، آرام میگوید: «احتمالاً اسیر شده.»
بغض من را که میبیند ادامه میدهد: «اسمش رو بگو، پیگیری میکنیم. حالا پاشو.»
به سرباز اشاره میکند. سرباز پامیکوبد و نزدیک میشود، زیر بغلم را که میگیرد دستم را میکشم، بقچهٔ مادر را برمیدارم و دنبالش راهمیافتم. از در بیرون میآیم، نور خورشید به صورتم میتابد. چشمانم را ریز میکنم و مزرعهٔ خشکیده را میبینم.
سرباز سوار وانت خاکیرنگ میشود. پشت فرمان مینشیند، یکبَری میشود و در را بازمیکند. اشاره میکند تا سوارمیشوم. باد گرم موهای فرفریام را توی صورت میریزد. پاچین پیراهن مادر را دور پاهایم میپیچم، سرباز به پستانهای کوچکم نگاه میکند، خود را جمع میکنم. لبخند میزند و پوستتخمه را زیر پاها تف میکند. کلاه از سر برمیدارد و وسط پاهایش میگذارد. به قبرستان نگاه میکنم، اشک و آب دماغم را با سرآستین پاک میکنم.
سرش را نزدیک میآورد: «هی دختر گریه نکن! جنگ تموم شده، منطقه رو آزاد کردیم.»
بوی دهانش مثل سربازهای قبلی است. دست دراز میکند و موها را از صورتم پس میزند. دهانم مثل زهرِ مار تلخ میشود. لحظهای چشمهایم را میبندم. مارمولک توی سرم اژدها میشود. هُرم گرما و بوی دهان او دلم را بههممیزند. عق میزنم. سرباز تخمه میشکند: «میخوای نگهدارم؟»
جواب نمیدهم. نگاهم به جادهٔ خاکی خیره مانده است.
«کتابگفتوگوها» براساس کتابهای پادکستِ «بیپلاس»
از کتاب شنیدن و از کتاب گفتن «کتابگفتوگوها»ی گروهِ سَماک، براساس کتابهای پادکستِ «بیپلاس» در راه است.
در شمارههای ۵۰۱ و ۵۰۲ هفته، با علی بندری، میزبان پادکستهای «چَنِلبی» (ChannelB) و «بیپلاس» (Bplus) به گفتوگو نشستیم. او در پایان این مصاحبه، به چند نکته بسیار مهم در اثرگذاریِ مثبتِ پادکست اشاره کرد: «من چرا پادکست درست میکنم؟ علت انتخاب سوژههای من چیست؟ سوژههایی که به گوش ما ناآشنا هستند و ما چیزی در موردشان نمیدانیم. و خیلی وقتها بعدازاینکه پادکست را گوش میکنیم؛ به این فکر میکنیم که چطور یک همچه چیزی یا همچه آدمی مثل «پاول لِرو» بوده که به نظر میرسد باید یکی از معروفترین آدمهای دنیا باشد ولی من هیچ از این آدم نمیدانستم. چطور «سیلکرود»ی بوده؟ و چطور من این ماجراها را نمیدانم؟
یک کاری که من سعی میکنم انجام بدهم این است که به خودم و کسانی که پادکست را گوش میدهند کنجکاویهای جدید بدهم تا از مصرف روزانهٔ اخبار خودمان را دور کنیم. خبر میآید و میرود. من خودم سالیان سال از زندگیام به خاطر دنبال کردن اخبار رفته است. مصرف خبر انتها ندارد و اعتیادآور هم هست.
اولاً تا دلتان بخواهد دنیا پر از چیزهایی است که اخبار را تغذیه کند؛ دوم اینکه ما را با اخبار تغذیه میکنند. هر جا سرتان را برمیگردانید تلفن، خیابان، همهجا خبر هست.
من اراده کردم و از شما هم دعوت میکنم اراده کنید چشم به روی اخبار ببندید و خودتان را از اخبار دور کنید. بیایید برویم سراغ کشف کنجکاویهای جدید. چراکه دنیا پر از قصههایی شبیه «روابط خونی»، «جنوبگان» و «به زبان آتشِ» قصههای جدیدی نیستند. بعضاً مال سی سال پیشاند.
فکر میکنم در انتهای صحبتهایم دوست دارم بگویم که میخواهم این کار را بکنم که آدمها را به کنجکاو شدن بیشتر دعوت کنم. به کنجکاویهای جدید و به کنجکاوماندن.»
بر این اساس، پادکستِ «بیپلاس» که خلاصهای از کتابهای غیرداستانی عرضه میکند، موضوع جلسات «کتابگفتوگو»یی خواهد بود که گروه سَماک با اجازه و هماهنگیِ علی بندری آنها را از سپتامبر آغاز میکند.
دکتر فرشید ساداتشریفی درباب این جلسات و تفاوتش با دیگر کتابخوانیهای جمعیِ رایج نکاتی به خبرنگارِ هفته گفته است که آن را میتوانید در قسمت اخبار مونترآل بخوانید.
ارسال نظرات