نازگل گفت: «این کت مشکیه خیلی خوشگله امتحانش کن.»
گفتم: «فقط تو میتونی اینقدر تیزبین یه کت آس مثل این رو از میون اینهمه کت با یه نگاه تشخیص بدی.»
کت سرمهای که تنم بود رو درآوردم و به چوبلباسی آویزون کردم و کت مشکی رو برداشتم و تنم کردم. واقعاً خیلی شیک بود و تو تن خیلی خوب مینشست. با کت چرخیدم، راه رفتم، نشستم، پا شدم، پشتک و وارو زدم. همهچیز عالی بود. فیتِ فیت. بعدش هم کمی چرخیدیم تا برای کت نو شلوار و پیرهن و کفش مناسب پیدا کنیم. وقتی میخواستیم بریم پرداخت کنیم تازه یادم به کت قدیمی سرمهای افتاد. کت مشکی رو درآوردم و گذاشتم تو چرخ خرید. رفتم کت سرمهای رو بردارم دیدم که یه آقای میانسالی کتم رو پوشیده و داره جلوی آینه اینور و اونور میکنه و با خانمی که باهاش بود به ایتالیایی یه چیزهایی میگه. خانم هم با لبخند جوابش رو میداد.
نازگل گفت: «برو بهش بگو رفیق کت مارو اشتباهی گرفتی. فروشی نیست.»
تا اومدم برم صورتش رو برگردوند و یهو جا خوردم. در جا چهرهام رو قایم کردم و گفتم: «نازگل بیا بریم یکم اون طرف تر.» نازگل پرسید: «چرا چی شده؟» گفتم: «حالا بیا یه دقیقه. بهت توضیح میدم.» نازگل اومد پیشم. بهش گفتم: «این یارو لوئیجی هست. رفیق فابریک رئیسم جیسون. خودم هم باهاش سلام احوالپرسی دارم. ممکنه تا یه ماه دیگه هم برم تو تیمش. چطوری برم بهش بگم کت دسته دوم منو داری پرو میکنی؟!»
نازگل گفت: «خوب بهش بگو دیگه. آخه کت سرمهای خوشگل تو رو پوشیده.»
گفتم: «نازگل جان اینجوری طرف جلوی خانمش خیلی ضایع میشه!»
نازگل مثل همیشه فکرای ابتکاری به سرش میزنه بهم گفت: «خوب اینکه نمیتونه این کت رو بخره. نه تگی داره نه قیمتی نه بارکدی نه چیزی. برای خرید که بره خودش متوجه میشه مجبوره برگردونه.»
به فکر بکر نازگل آفرین گفتم و دوتایی لوئیجی و زنش رو تعقیب کردیم تا رسیدن به دخل. همونطوری که فکر میکردیم اونجا متوجه شدن که کت بارکد و تگ نداره. خلاصه خیلی دمق شدن. ما منتظر بودیم که کت رو برگردوندن سر «جاش» اما یه دفعه خشکمون زد. لوئیجی و زنش رفتن اما فروشنده بهجای اینکه کت رو برگردونه سرجاش، رفت پشت مغازه کت رو آویزون کرد که بعداً تگ و بارکد بزنه بفروشه.
ای بابا دردسرمون شد دو تا. زود رفتیم کتوشلوار جدید رو خریدیم و بعدش به فروشنده گفتیم: «خانم، اون کت سرمهای که اون پشت آویزون کردین مال مغازه شما نیست. مال ماست. خانمه پرسید: «مگه شما هم مغازه دارین؟» گفتیم: «نه. مال ماست یعنی ما خریدیمش. از یه مغازه دیگه. یه زمان دیگه. یه زمانی در گذشته.» فروشنده متوجه منظور ما شد اما حالا قبول نمیکرد. میگفت الّاوبلّا این کت مخصوص مغازه ماست. گفتم: «به خدا به دین به پیر به پیغمبر اون کت سرمهای خوشگل مال خودمه.» اما تو کشور لائیک این قسم و آیهها کار نمیکنن. افاقه نکرد. نازگل بازهم فکر بکری به سرش زد. موبایلش رو درآورد و چندتا از عکسای قدیمی که با اون کت سرمهای ازم گرفته بود رو نشون داد بلکه خانمه بفهمه کت مال منه. خانمه با ذوق گفت: «پس مشتریهای قدیمی ما هستین. قبلاً هم از این کتهامون خریدین.»
خلاصه مجبور شدیم به ضربوزور دوربین مداربسته به فروشنده و رئیس فروشگاه حالی کنیم که بابا به هرچی میپرستین قسم ما با همین کت سرمهای وارد فروشگاه شدیم. دستآخر هم وقتیکه بالاخره «حق مسلممون» رو از حلقومشون بیرون کشیدیم، رئیس فروشگاه گفت: «ولی عجب کت خوشرنگ و خوشگلی دارین. از کجا خریدین؟» کوتاه پاسخ دادم: «متشکرم. اما یادم نمیاد.» و با نازگل عین برق از فروشگاه زدیم بیرون.
همینکه از در فروشگاه اومدیم بیرون شاخبهشاخ شدیم با لوئیجی و زنش که با لیوانهای قهوه به دست از تیم هورتونز دیواربهدیوار بیرون میاومدن. نزدیک بود بخورن به ما و قهوهشون چپه بشه رو سر و صورتمون. لوئیجی داد زد: «مرد بزرگ ایمان! چه اتفاق فرخندهای.» بعد هم با خنده من رو به خانمش معرفی کرد: «ایمان حلال مشکلات ما. یعنی حلال مشکلات جیسون. اما همین روزا میخوام بدزدمش بیارمش تو تیم خودم.» کلی از تعریفش خوشحال شدم. اما پیش خودم فکر کردم: «رفیق لوئیجی، برای دزدیدن ما باید یککم سر کیسه رو شل کنی عزیز برادر.» لوئیجی خانمش رو معرفی کرد: «همسرم کارین» من هم نازگل رو معرفی کردیم. بعد از تعارفات اولیه تازه لوئیجی متوجه شد که کت سرمهای خوشگلش تن منه. چشاش چارتا شد و گفت: «اما این کتفروشی نبود. من همینالان میخواستم بخرمش.»
بازم برگشته بودیم پله اول. اگر ماجرا رو میفهمید علاوه بر اینکه ضایع میشد که کت دستدوم منو میخواسته بخره، متوجه پروژه تعقیب داخل مغازه هم میشد و کلاً خوبیت نداشت. گفتم: خوب، چیزه…. هممم…. نه این کت رو از این مغازه نخریدم.» سریع کت مشکی نو رو در آوردم و نشونش دادم و گفتم: «ببین این رو خریدم. نظرت چیه؟» کلکم نگرفت و لوئیجی حواسش پرت نشد. گفت: اما من مطمئن هستم همین کت رو الان میخواستم از این مغازه بخرم اما بارکد نداشت. فروشنده گفت دو سه روز بعد بیام که بارکد زدن روش. گفتم: «نه فکر نکنم. در ضمن من اصلاً از این کت راضی نیستم. جنسش خیلی بنجله. پیشنهاد میکنم شما هم فردا پسفردا نیا. خیلی جنس مزخرفیه. نگاه به قیافهش نکن.» لوئیجی راضی نمیشد، اما شاید زنش کمکم بو برده بود ماجرا از چه قراره. دست لوئیجی رو کشید و گفت: «برای خرید هالووین وقت کم داریمها. از دوستت خداحافظی کن بریم.» لوئیجی هم با غرولند مثل پسربچهای که اسباببازی محبوبش رو ازش گرفته باشن و بعد هم خرش کنن بفرستنش دنبال نخودسیاه زیر لب خداحافظی کرد و رفت. همینطور که دور میشدن، دو سه بار دیگه هم با شک برگشت و نگاه کرد. من هم بهش لبخند زدم و یواشکی براش دست تکون دادم.
امروز صبح اول وقت، اما با لیوان قهوه صبح جوش اومد بالای سرم. اول به هوای اینکه بیا درمورد ماجرای انتقالت از تیم جیسون به تیم من حرف بزنیم سر صحبت رو باز کرد؛ اما خیلی سریع، بعد از یکی دو جمله رفت سراغ ماجرای کت سرمهای. من دیدم هوا پسه بهش گفتم: «ببخشید لوئیجی، طبیعت داره صدام میزنه. ممکنه برم دستشویی و بیام درست سر فرصت چونه بزنیم؟» گفت: «حتماً من شاید یه دقیقه برم اما زود برمیگردم که صحبت کنیم.»
الان یه ساعته تو دستشویی گیر افتادم. نمیتونم برم بیرون. هرچی شماره نازگل رو میگیرم یه فکر بکر کنه نجاتم بده پیداش نمیکنم. میدونم جلسه مهمی داره و به این زودیها در دسترس نخواهد بود. فکر کردم یه پست بنویسم از شما کمک فکری بگیرم. چطور بپیچونم این لوئیجی رو؟ زود توروخدا! دیگه بیشتر از یه ساعت که نمیتونم تو دستشویی لفتش بدم!
پینوشت: الان که این الحاقیه رو مینویسم، شده دوساعت. شما هم که مثل پیامبران اولوالعظم اومدین پیغام اخلاقی میدید که «حقیقت بهترین راه نجات است» و اینا. نازگل هم که هنوز تو جلسه هست. دارم فکر میکنم شاید مجبورشم آلارم آتش نشانی رو بزنم. نظرتون چیه؟
ارسال نظرات