نویسنده: مهران راد
آن را که پوشش و می و خرگاه و آتش است
وقتِ صبوح مژده دهد بر نشانِ برف
این بیت را کمال اسماعیل، احتمالاً در اثرِ باریدنِ یک برفِ سنگین در اصفهان سروده است، چرا که در ابتدا میگوید:
هرگز کسی نداد بدینسان نشانِ برف
گویی که لقمهایست زمین در دهانِ برف
مانند پنبهدانه که در پنبه تعبیهست
اجرامِ کوههاست نهان در میانِ برف
کمال اسماعیل کسی است که بینِ دو تیغهی افتخار و تباهی زیسته و در امواجِ قتلِعامهای مغول کشته شده است، پس وقتی میگوید: «لازمهی مژدهبخش بودنِ برف، داشتنِ می و پوششِ و سرپناهِ گرم است»، وزنِ گفتارش برایِ ما بیشتر از یک امرِ بدیهی معنی دارد. با اینحال، در این قصیده، هنوز از برف تعریف میکند و نمیتواند نشاطِ خود را پنهان نماید. اصلاً ذاتِ این ادعا که «هرکس برف را میستاید، صدایش از جای گرم بلند میشود»، در کُنهِ خود از تمنّای ستایشِ برف -ولو کودکانه- پرده برمیدارد. ما همیشه برف را دوست داشتهایم و از ابرازش هراسیدهایم!
این هراس احتمالاً دو دلیل بیش ندارد؛ یکی، اینکه برف را سپاهِ زمستان میپنداریم و زمستان را هم دشمنِ نوروز که سعدیمان میگوید: «عَلَمِ دولتِ نوروز به صحرا برخاست/ زحمتِ لشکرِ سرما ز سرِ ما برخاست» و دوّم، به این دلیل که ـمثلِ کمال اسماعیل- دیدنِ زیباییِ برف را یک لذّتِ لوکس و متعلق به مرفهینِ بیدرد! فرض میکنیم.
کهنترین گفتارِ فارسی دربارهی برف، بیتهایی است درخشان از روزگارِ «دقیقی»، -لابُد- منسوب به یکی از همین مرفهّینِ بیدرد بهنامِ «آغاجیِ بخارایی» که احتمالاً امیری است از امرای سامانی:
به هوا درنگر که لشکر ِبرف
چون کند اندرو همی پرواز
راست همچون کبوترانِ سپید
راهگمکردگان ز هیبت باز
شما این گفتار را مقایسه کنید با مقدمهی داستانِ بهرام در شاهنامه، که فردوسی (نقطهی مقابلِ مرفهینِ بیدرد!) از برفِ سنگینی که باریده، چگونه سخن میگوید:
برآمد یکی ابر و شد تیره ماه
همی تیر بارید از ابرِ سیاه
نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ
نه بینم همی بر هوا پّرِ زاغ
حواصِل (مقایسه کنید با کبوترانِ سپید) فشاند هوا هر زمان
چه سازد همی زین؟ بلند آسمان
در چنـین سرمایی، آذوقهی فـردوسی رو به نقـصان دارد و قطـعاً تا هنـگامِ بـرداشتِ جو دوام نخواهد آورد:
نه ماندم نمکسود و هیزم نه جو
نه چیزی پدید است تا «جو درو»
بدین تیرگیروز و هولِ خراج
زمین گشته از برف ْچون کوهِ عاج
و البته در چنین شرایطی، بهانهها بهحدِّ کافی جمعاند که فردوسی داستانِ بهرام گور را آغاز کند. هم از شدتِ سرما و برف جایی نمیتواند برود و کاری نمیتواند بکند و هم اینکه داستانی که میخواهد بگوید، معطوف به دادگری است و بیدادِ برف، بهانهی خوبی که از «داد» سخن بگوید.
در شعر و روزگارِ معاصر نیز، همین کشاکش در نگاه به برف دیده و شنیده میشود. اخوان ثالث زمستان را با «سقفِ کوتاهِ آسمان» و «اسکلتهای بلورآگین» وصف میکند و کسرایی از «کولاکِ دلآشفتهی دمْسرد» میگوید. ازطرفِدیگر، شاملو «برفِ نو، برفِ نو» میزند و آن را «امیدِ سپید» (باز هم مقایسه کنید با کبوترانِ سپید) میخواند. ازاین راهِ درازی که «از بامدادِ شعرِ فارسی تا بامدادِ شعرِ فارسی!» یعنی از «آغاجی» (بخوانید آغازی) تا «الف بامداد» طی شد، این دوگونگی و دوگانگی در شعرِ شاعرانِ ما هست و لابد تا همیشه خواهد بود.
دراینبین، نظامی در هفتپیکر «تابخانهای» را وصف میکند که بیشتر شبیه پناهگاهی زمستانی در میانِ برف و سرما است. تخیّلِ نظامی در سرکشیدن به هرجایی بهحدّی است که خواهناخواه جلوههای مختلف در نگاه به برف و سرما ازآن بیرون میریزد و نمونههایی بسیار خوب از تجربهای تصویری و توصیفی از یک نشستِ سرنوشتسازِ زمستانی در کولاکها به دست میدهد:
در صفتِ بزمِ بهرام در زمستان و ساختنِ هفتگنبد
شه بهخوبی چو رویِ دلبندان
مجلسی ساخت با خردمندان
روزِ خانه، نه روزِ بُستان بود
کاولین روزی از زمستان بود
شمع و قندیلِ باغها مُرده
رخت و بُنگاهِ باغبان بُرده
بانگْ دزدیده بلبلان را زاغ
«بانگِ دزدی» برآوریده به باغ
«بانگِ دزدی» در این بیت یعنی «آی دزد، آی دزد» و قارقارِ کلاغ به گوشِ نظامی تداعیکنندهی فریادِ «دزد، دزد» است. و همچنین تذکرِ این شگرد که دزدان برایِ رد گم کردن در حینِ فرار، فریادِ دزد، دزد سرمیدهند.
زاغ جز «هندوینسب» نبود
دزدی از هندوان عجب نبود
زاغ مانده به باغ بیبلبل
خار مانده به یادگار از گل
داده نقّاشِ بادِ شبگیری
آب را حلقههای زنجیری
تابِ سرما که بُرد از آتش تاب
آب را تیغ و تیغ را کرد آب (آب را منجمد و نورِ خورشید را آبگون کرد)
دمه سوهانِ آبدار به دست
چشم را سُفت و چشمه را میبست
بوران مثلِ سوهانِ آبدار بود که چشمها را سوراخ میکرد و دهان و گوش و بینی را میبست و این توصیف چقدر به ساموئل ال جکسون در سکانسِ آغازینِ فیلمِ «هشت نفرتانگیزِ» تارانتینو میخورد که به سمتِ کلبهای زمستانی میرفت، و قرار بود همهی داستان در آن تابخانه! رقم بخورد و شخصیت و رنگِ پوستِ هنرپیشهی محبوبِ تارانتینو هم تاحدی به همان «هندویی» میماند که نظامی با عباراتی نژادپرستانه! وصف میکند.
شیر در جوش چون پنیر شده
خون در اندام، زمهریر شده
کوهْ قاقُم، زمینْ حواصلپوش
چرخْ سنجاب درکشیده به دوش
بر بهایم ددان کمین کرده
پوست برکنده، پوستین کرده
رُستنی درکشیده سر به زمین
نامیه گشته اعتکافنشین
کیمیاکاریِ جهانِ دورنگ
لعلِ آتش نهفته در دلِ سنگ
گُل ز حکمت به کوزهی پوده
گِلِ حکمت به سر براندوده (اشاره به استفاده از گِل برای عایق کردنِ گُلدان در سرما)
زیبقیهای (جیوه خویی) آبگینهی آب
تختهبرتخته گشته نقرهی ناب
حیلهگریِ جهانِ شعبدهباز، آتشها را در دلِ سنگها پنهان کرده بود و باغبانها هم -به تبعیت از آن- گیاهان را در سفالینههای گِلاندود محافظت میکردند. «جیوههای متلونِ آینهی برکه» از شدتِ انجماد، مثلِ «نقرهی خالص» تختهتخته شده بود و البته انگار همهی این اتفاقها میافتاد که نظامی بتواند واردِ فضایِ تابخانهی شاه بشود، جایی که رنگآمیزیِ دیگری میطلبید:
در چنین فصل، تابخانهی شاه
داشته طبعِ چارفصل نگاه
از بسی بویهای عطرآمیز
معتدل گشته بادِ برفانگیز
میوهها و شرابهای چو نوش
مغز را خواب داده، دل را هوش
آتش انگیخته ز صندل و عود
دودْ گِردش چو هندوان به سجود
آتشی زو نشاط را پُشتی
کانِ گوگردِ سرخِ زرتشتی
«گوگردِ سرخ»، نقطهی مقابلِ «خاکِ سیاه» است، هرچه این پست و مبتذل و تکراری است، آن کمیاب و گرانبهاء و درخشان است. آنچه در این بیت، از گوگردِ سرخ بودنِ آتش فهمیده میشود، تقدّس است. آتشی که در سرمای استخوانسوز، تابخانه را گرم میکند و چشمها را به خود میدوزد و به زبانِ شعلهها از خورشید سخن میگوید. این آتش نیست که خون است، سیب و انار است، شراب است و هزار چیزِ دیگر:
خونی از جوش منعقد گشته
پرنیانی به خون درآغشته
باغی از خواب جَسته مزدورش
غُسل داده به آبِ انگورش
سرخسیبی دل از میان کنده
به دلش ناردانه آکنده
و این تازه وقتی است که ما آتش را بهتنهایی مینگریم وگرنه در تضاد و تعارضی که با زغال دارد -هم در صورت و هم در معنی- صدبرابرِ آنچه هست، جلوه میکند و «ظلمت را با نور» و «آینه را با زنگ» و «تُرک را با هندو» و «شامِ آخرِ عیسی را با نشستنِ ابراهیم در آتش» و «رویِ عروس را با مویِ سیاه» و چه و چه را با چه و چه درمیآمیزد:
کهربایی ز قیر کرده خضاب
آفتابی ز مُشک بسته نقاب
ظلمتی گشته همنوالهی نور
لالهای رُسته از کُلالهی حور
تُرکی از اصلِ رومیان نسبش
قرّةالعینِ هندوان لقبش
مشعلِ یونس و چراغِ کلیم
بزمِ عیسی و باغِ ابراهیم
شوشهای زُکالِ مُشکینرنگ
گِردِ آتش چو گِردِ آینه زنگ
آن سیهرنگ و این عقیقصفات
کانِ یاقوت بود در ظلمات
گوهرش داده دیدها را قوت
زرد و سرخ و کبود چون یاقوت
نوعروسی شراره زیورِ او
عنبرینه زُکال در برِ او
و البته چیزی که بر سرِ این زغال و آتش میچسبد، کباب است، از کبک و دُرّاج و فاخته گرفته تا رانِ گور و همین وجودِ فاخته در لیستِ کبابها، نظامی را یادِ برفی میاندازد که در بیرون در حالِ باریدن است:
خانه سرسبزتر ز سایهی سرو
باده گلرنگتر ز خونِ تذرو
ریخته آسمانِ فاختهگون
از هوا فاخته، ز فاخته خون
اینکه از آسمان فاخته میریخت، باز ما را به همان بامدادِ شعرِ فارسی میبَرد که «کبوترانِ سپیدِ راهگُمکرده از هیبتِ باز» فرا میرسیدند. انگار در تابخانهی بهرام، میشد از پنجره بیرون را دید که از آسمانِ فاختهگون تکّهتکّه برف است که میبارد. کسانی که در آن تابخانه حاضر بودند، شراب مینوشیدند و با شاه سخن میگفتند، از جمله؛ مهندسی به نامِ شیده هم بود که طرحِ ساختِ هفتگنبد را به بهرام پیشنهاد میکند و جزئیاتِ آن را برایش میشکافد. کاخی که همهی آنچه قرار است اتفاق بیفتد، در سرسراهایِ هفتگانه و رنگارنگِ آن اتفاق خواهد افتاد.
بدینترتیب، بارش برف در شعرِ فارسی با همهی کدورتی که زمستان دارد و آسمانِ خاکستریِ فاختهگونی که میسازد، مادری را به خاطر میآورد که زالی زاییده و با اینکه مویِ سپیدش دیو را به ذهن میآورد، همهی امیدها و آرزوها به او بسته است. منوچهریِ دامغانی میگوید:
برآمد ز کوه ابر ِ مازندران
چو مار ِ شکنجی و «ماز» اندر آن (توجهِ شما را به واژهی maze جلب میکنم)
بهسانِ یکی زنگیِ حامله
شکم کرده هنگامِ زادن گران
جز این ابر و جز مادر ِزالِ زر
نزادند چونین پسر مادران
ارسال نظرات