نویسنده: فرشته احمدی
فقط این نبود که زمستان تورنتو سرشار از مه و برف است و میشود با آرامش در گرمای خانه لم داد و از برف و سرما گفت، فقط این نبود که تا به برف فکر میکنی دهها شعر و داستان برفی را به یاد میآوری و دهها افسانهی برفی را، مه غلیظ چسبیده به سطح خیابانها هم نبود، حتی باد سوزناک و یقهی خز پالتوها هم ما را وا نداشت به نوشتن و گفتن از برف... شاید هم همهی اینها بود به اضافهی آن اضطراب و ترسی کهنه که برف به جانمان میاندازد و آن همه خاطرهی تلخ برفی که حتی سفیدی برف دی ماه ۱۳۹۸ یا برف بهمن ۱۳۵۷ توان تاراندنشان را ندارند، وقتی هواپیمایی از هستی ساقط میشود یا وقتی گامهای بلند ملتی قرچقرچکنان در برف پیش میرود و از درگاهی میگذرد و قدم به عصری تاریک میگذارد. دقیقتر اگر بخواهم بگویم، گمانم ترانهای بود یا شعری... بله شعری بود... شعری که دستمان را گرفت و نشاندمان تا از برف بگوییم:
برف میبارد
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ
کوهها خاموش
درهها دلتنگ
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمیشد اگر ز بام کلبهها، دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمیآورد
رد پاها گر نمیافتاد روی جادههای لغزان
ما چه میکردیم در کولاک دلآشفتهی دمسرد؟ (۱)
فرشته احمدی: آقای برزگر در این شب پربرف بهمن ۱۴۰۲ بهانه برای گفتن و شنیدن از برف کم نیست. میخواهیم نگاهی داشته باشیم به تصویر برف در اشعار و داستانهایمان تا ببینیم در کجاها برف واقعا برف است و کجا این دانهی سفید هندسیِ یخزده حکایت از هزار چیز دیگر دارد جز، برف.
جمشید برزگر: ترجیح میدادم از ادبیات کلاسیک بگذرم و بیشتر در مورد ادبیات معاصر یعنی از نیما به بعد صحبت کنم، اما ناگزیرم اشارهای هم به ادبیات کلاسیک داشته باشم چرا که این دو به هم مرتبطند و قطعا گفتن از ادبیات کهن و یافتن برف در اشعار کلاسیک ورودمان را به این بحث راحتتر میکند.
اشاره به برف نیز مثل اشاره به باران یا بهار و زمستان، عمری به درازای شعر فارسی دارد؛ مخصوصاً در مکتب خراسان که به طبیعت بهایی بیشتر داده میشود و تشبیه هم بیشتر به کار برده میشود، به برف و عناصر دیگر طبیعت توجه خاصی مبذول شده است. به طور کلی در اشعار کلاسیک فارسی چند تصویر ثابت از برف همواره قابل ردیابی است. در کشوری مثل ایران که از دیرباز با خشکسالی دست به گریبان بوده، برف هم مثل باران موهبتی آسمانی و باعث خوشحالی بوده و بهار و تابستانی پرآبتر را مخصوصاً برای کشاورزان نوید میداده است. این نگاه مثبت و روشن صرفا مخصوص ادبیات کلاسیک نیست و تا امروز هم میتوانیم نمونههایش را در اشعار و داستانهای مدرن هم بیابیم. رنگ سفید پیش از اسلام نماد پاکی و روشنی بوده، برف هم سمبل پاکی و روشنی بوده، این هم تصویری دیگر از برف است. در شاهنامه نیز نمونههایی مختلف از برخورد با برف را میشود پیدا کرد؛ برای مثال به موهبت تلقی شدن برف و تاثیرش بر خشکسالی در داستان کیقباد اینگونه اشاره شده:
ز روی هوا ابر شد ناپدید
به ایران کسی برف و باران ندید
در واقع خشکسالی در ایران مسئلهای دیرپاست. در کتیبهی معروف داریوش هم میبینیم که از اهورامزدا خواسته شده ایران را از سه چیز در امان بدارد؛ دشمنان، خشکسالی و دروغ. خشکسالی مسئلهی امروز و دیروز ما نیست و به همین دلیل نگاه مثبت به برف در ادبیاتمان بازتاب زیادی داشته و دارد.
تصویری دیگر از برف در شاهنامه هست که کارکردی داستانی و مؤثر دارد؛ در هفتخوان اسفندیار برف بهعنوان مشکل و مانع به تصویر کشیده شده؛ طوفان برفی که عبور از آن برای پهلوانها غیرممکن است. در واقع این یکی از همان هفتخوان است و بسیار مهم است که اسفندیار در نهایت بهسلامت از آن میگذرد.
به بالای یک نیزه برف آیدت
بدو روز شادی شگرف آیدت
بمانی تو با لشکر نامدار
به برف اندر ای فرخ اسفندیار
یا مثلاً در داستان کیخسرو، برف نقشی بسیار متفاوت دارد. وقتی بعد از سالها جنگ ایرانیان و تورانیان، یعنی همان جنگ بزرگ با افراسیاب پایان مییابد، کیخسرو که در واقع فرهیختهترین پادشاه اساطیری ما است در بازگشت به ایران با پهلوانانی که او را همراهی میکردند، در برف ناپدید میشود و رستم و گودرز و بقیهی پهلوانان و سرداران سپاه ایران هرگز نمیتوانند پیدایشان کنند. در واقع جایی سخنی از مرگ کیخسرو نیامده چرا که او در میان برف ناپدید شده است. نقش برف و تصویرش در این داستان بسیار متفاوت و به یادماندنی است.
در ادبیات کلاسیک تصویری دیگر از برف وجود دارد که تمثیلی برای اشاره به پیری است؛ «نشستن برف پیری» بر مو و محاسن استعارهای است که در ادبیات امروز و دیروزمان رواج فراوان داشته است. خاقانی گفته است:
دارم دم سرد و ترسم از موی سپید
این باد اگر برف نبارد عجب است
یا عطار میگوید:
دمم شد سرد و دل برخاست از دست
که بر فرقم ز پیری برف بنشست
چو شد کافور موی مشک بارم
کفن باید که من کافور دارم
یا این بیت سعدی که مثل بسیاری از ابیات او، از شدت کاربرد شبیه ضربالمثلی به نظر میرسد:
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غره هنوز
یا مثلا از برف برای نشان دادن حالات درونی و روحیات سخنور، سخن رفته است. مثلا اسعد گرگانی میگوید:
جهان بر من همی گرید بدینسان
ازیرا امشب این برف است و باران
به آتشگاه میماند درونم
به کوه برف میماند برونم
تصویر دیگر از برف، بیشتر به آب شدنش در برابر خورشید اشاره دارد و نشانی است از رفتن زمستان و رسیدن بهار، و بر همین منوال تصاویری ساخته شدهاند. مثلا مولوی میگوید:
تو آفتاب جهانی که پردهشان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
کمال الدین اسماعیل، در قصیدهای با ردیف برف، مجموعهای از این تصاویر را ارئه کرده است که مطلع آن چنین است:
هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف
گویی که لقمهای است زمین در دهان برف
یک تصویر دیگر هم که رواج کامل دارد، سر در برف کردن کبک است و کنایتی است از غفلت. ملک الشعرا بهار میگوید:
همه دوروی و سخنچین و دزد و بیایمان
عبید اجنبی و خصم جان ایرانی
نه هوش فطری و نی رسم و راه مکتبی
نه حس ملی و نی شیوهی مسلمانی
چو کبک کرده سر خود به زیر برف نهان
مگر نبیندشان کس ز فرط نادانی
در کنار این همه، برای تهیدستان برف و زمستان همواره نشانی از افزایش مرارتها و رنجهای زندگی در فقر بوده است. مثلا کمالالدین اسماعیل نوشته است:
لشکر غز نکرد در کرمان
آنچه امسال برف و باران کرد
خانهها خود نبود آبادان
باد و باران تمام ویران کرد
این تصویر از برف، بعد از ادبیات مشروطه رواج یافت و در شعر شاعرانی مثل ملک الشعرا بهار، میرزاده عشقی، نسیم شمال این مضمون فراوان دیده میشود که برف برای کسی که پول دارد، گرسنه نیست، خانهای، اجاقی و آتشی دارد و مینشیند نگاه میکند، خیلی زیباست، ولی برای طبقهی فرودست حادثهای ناخوشایند تلقی میشود؛این تصویر که بارش برف روی خانههای کاهگلی باعث ریزش سقف آنها بشود و تصاویری دیگر از این دست تا همین اواخر هم در شعر و داستانویسیمان رواج داشتهاند.
مثلا میرزاده عشقی میگوید:
از اداره رانده مرد بخت برگردیدهای
سقف خانه از فشار برف و گِل خوابیدهای
زن در آن از هول جان خود جنین زاییدهای
نعش دهساله پسر در دست سرما دیدهای
در مثالی دیگر، ملکالشعرای بهار در زمانی که مغضوب واقع شده بوده، در شعری وصف حال خودش را چنین بیان کرده:
چون گروه جذامیان شدهایم
مانده از دوست، رانده از دشمن
خانهام شد به شهر ری ویران
زیر برف و یخ دی و بهمن
که خدا خانهاش خراب کناد
آنکه زو شد خراب خانهی من
بهمن و دی چو دشمنان دگر
سر درآوردهاند از مکمن
در شعر معاصرمان هم مجموعهای از این تصاویر را داریم که البته با عبارات و ترکیباتی نو جلوه میکنند و گاهی تداعیگر تصاویری یکسره بدیع و تازهاند که نشانی از آن در ادبیات کلاسیک نمیبینیم.
فکر میکنم یکی از متفاوتترین تصویرهایی که با آن مواجه میشویم در شعر «برف» نیما است؛ در این شعر سمبلیک، برف نمادی از شرایط اجتماعی و سیاسی آن روزگار است.
«برف»
زردها بی خود قرمز نشدهاند
قرمزی رنگ نینداخته است
بیخودی بر دیوار
صبح پیدا شده از آن طرف کوه «ازاکو» اما
«وازنا» پیدا نیست
گرتهی روشنی مردهی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشهی هر پنجره بگرفته قرار
وازنا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانهی مهمانکشِ روزش تاریک
که به جان هم نشناخته، انداخته است:
چند تن خوابآلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار.
در این شعر، برف بخشی از آن فضایی است که جامعه را فراگرفته و انسانها را احاطه کرده و نتیجهاش این شده که در آن مهمانخانهی مهمانکش چند تن ناهشیار ساکن شدهاند که نمیتوانند حتی قله را ببینند. یعنی برف تجلی نمادین خفقان و استبداد و جهل است.
در شعر «زمستان» اخوان ثالث هم به خود برف اشاره نمیشود، ولی به آن سوز و سرما و قندیل و یخبستگی اشاره مستقیم دارد. البته مفصل در مورد شعر زمستان صحبت شده که بازتابی است از فضای پس از وقایع ۲۸ مرداد ناامیدی و یأسی که جامعه را فرا گرفته و برف و سوز و سرمای زمستان، تبدیل میشوند به نمادی از استبداد و خفقان موجود در فضای سیاسی ایران.
در مقابل این تصویر، در شعر زیبای شاملو هم برف را داریم که همچنان نماد پاکی و زیبایی است:
برف نو سلام سلام
بنشین خوش نشستهای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگیست این ایام
که البته در ادامهی شعر نشان میدهد که منظورش از آلودگی، آلودگی درون آدمها و رخوت و ریاکاری آنهاست.
ولی نمونههای دیگری هم وجود دارد که برف در آنها عنصری مهم و تاثیرگذار در ساختن فضا و روایت است. مثلا در منظومهی «آرش»، راوی در زمستان و شبی برفی این قصه را تعریف میکند، مثل قصهگوییهای شبهای دراز زمستان. برف میبارد و قصهگو قصهی آرش را روایت میکند.
و بالاخره و به زعم من نگاهی اکسپرسیونیستی هم نسبت به برف وجود دارد که نمونهاش را در ادبیات داستانی میتوان مثلا در «بوف کور» هدایت مشاهده کرد. برف در این داستان باعث تشدید ذهنیت، نگاه و روحیهی خاص راوی و کاراکترهای دیگر میشود. این نوع کارکرد را میشود ردش را در نمونههایی دیگر هم گرفت.
به طور کلی اگر بخواهیم تقسیمبندی کنیم فکر میکنم از این سهچهار دستهای که صحبت کردیم فراتر نرود. هر چند ممکن است در برخی از این اشعار یا داستانها نگاهی تازه هم بشود یافت از حیث تشبیه و استعاره مثلا صائب میگوید:
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز میشود
در واقع دارد از امر محال حرف میزند. یا این مورد که به امروز ایران ما هم نزدیک است:
گر کند واعظ چنین عمامهی خود را بزرگ
خواهد از برف ریا محراب و منبر شد سپید
فرشته احمدی: آیا درست است اگر بگوییم وقتی در مورد ادبیات کلاسیک صحبت میکنیم آن دو نقش «موهبت آسمانی» در مقابل خشکسالی و «پاکی» و «سپیدی» در مقابل پلیدی بیشتر به چشم میخورد اما از ابتدای ادبیات مدرن یعنی از زمان مشروطه به این سمت، برف بار سیاسی پیدا میکند؟ مثل همین شعر نیما که به درستی به آن اشاره کردید ناگهان نقش برف دگرگون میشود؛ «گرتهی روشنی مردهی برفی همه کارش آشوب.»
جمشید برزگر: بله و این نکته هم پربسامد بوده که برف برای تهیدستان مایهی دردسر است. این مضمون را هم در شعر سوزنی سمرقندی و هم بدون تفاوت خیلی زیادی در شعر میرزاده عشقی یا نسیم شمال یا ملکالشعرای بهار میتونیم پیدا کنیم. بعد از اینکه جریان منورالفکری پا میگیرد و ادبیاتی جدید تولید میشود و بعد با مشروطیت قوام پیدا میکند، برف و بسیاری دیگر از عوامل طبیعی حامل معانی سیاسی میشوند همانطور که مثلاً کلمات کوه، جنگل، ستاره و آفتاب که زمانی ارجاعی مستقیم به رویدادهایی چون جنبش چریکی قلمداد میشدند و در نیمه اول دههی پنجاه کلماتی ممنوعه تلقی میشدند. بنابراین از مشروطه به اینطرف میتوان این جریان را و این نگاه سیاسی را به پدیدههای طبیعی، دنبال کرد.
فرشته احمدی :در ادبیات و داستانسرایی مدرنمان هم برف بسیار نمادین به کار گرفته شده و همواره معانی سیاسی و اجتماعی زیادی در پسش پنهان شده. شاید به خاطر فرهنگ ایرانی که همیشه اندرونی و بیرونی و پوشیدهگویی داشتهایم و البته به خاطر امنیت و ترس از توبیخ، به نمادسازی روی آوردهایم. برف و بقیهی عوامل طبیعی خیلی وقتها در خدمت یکجور حرف زدن و قصه گفتنهای چندلایه قرار میگیرند. بسته به جای استفاده و نحوهی استفاده از آن میتواند حامل معانی مختلفی باشد. در نوعی از داستانها هم که برف، برف است، باز هم در خدمت فضاسازی است و شرایط دشوار را برای قهرمان به تصویر میکشد. نمونهاش هم در داستانهای ایرانی و هم در بسیاری از داستانها جهان و بخصوص داستانهای روسی فراوان یافت میشود. مشهورترینشان شاید داستان «اندوه» چخوف باشد که درشکهچی بینوا زیر سنگینی برف قوز کرده و منتظر مسافری است تا سنگینی غمش را با او در میان بگذارد.
جمشید برزگر: به نظر من یکی از داستانهای درخشانی که برف و زمستان در آن کارکرد بسیار خوبی یافته «سمفونی مردگان» عباس معروفی است.
فرشته احمدی: بله. بخصوص در آثار نویسندگانی که تجربهی زیستهشان در مناطق کوهستانی مثل کردستان و آذربایجان است این نوع تصویر بیشتر دیده میشود.
جمشید برزگر: بله ما یک نوع ادبیات روستایی داریم که از نویسندگان شاخصش میتوان به منصور یاقوتی، امین فقیری و درویشیان و ... اشاره کرد. دقیقا در کار همهی اینها همیشه برف آن شرایط سخت زیست را برای قهرمانان ایجاد میکند. این نویسندگان اغلب هم چپ هستند و نگاه طبقاتی دارند و برف در کارهایشان اغلب بار منفی دارد. برف برای این نویسندهها و کاراکترهایشان به معنای سختی بیشتر و کار و تحمل گرسنگی است.
فرشته احمدی: حالا که بحثمان بیشتر چرخید سمت ادبیات و داستان من هم میخواهم به وجهی از برف اشاره کنم که شاید نسبتا تازهتر باشد و آن رابطه «رئالیسم جادویی» با برف است. اصولاً سبک و سیاق رئالیسم جادویی به شکلی بسیار قوی به اقلیم و جغرافیا گره خورده است. امکان ندارد داستانی در این سبک بخوانید و در آن دریا یا دشت سوزان یا... حضور نداشه باشد. در داستانهای آمریکای جنوبی و داستانهای جنوب خودمان بیشتر وقتها این نوعِ ادبی با گرما و دریا همراه شده مثلا در «اهل غرق» منیرو روانیپور یا در داستانهای احمد آرام یا بعضی از داستانهای صادق چوبک. در ادبیات ما بیشتر اوقات رئالیسم جادویی با طبیعت گرم و وحشی جنوب و دریا عجین شده است و البته با قصهها، اسطورهها و افسانههایی که به دریا ربط دارند. این اسطورهها وجهی از رمز و راز را به داستانی که در آن اقلیم معین میگذرد اضافه میکنند. تلاش کردم این فرمول را در داستانهای برفی نیز جستجو کنم؛ یعنی اقیلم سرد و کوهستانی و برفی به اضافهی افسانههایی که با آن اقلیم در ارتباطند و از ذات آن سرما یا کوهستان نشات گرفتهاند. در داستان «رازهای سرزمین من» رضا براهنی بخشی وجود دارد دربارهی گرگ اجنبیکش سبلان که بافتارش با بقیهی رمان متفاوت است و درست به همین دلیل در ذهن میماند. البته زمستان و بهمن ۱۳۵۷در «رازهای سرزمین من»، جایی که داستان انقلاب روایت میشود نقشی مهم و تاثیرگذار دارند، اما این قصهی بخصوص رنگ و بویی از جنس همان رئالیسم جادویی دارد که به آن اشاره کردم؛ تشییعجنازهای که در کوهستان و دل سرما و برف در حال برگزاری است و اشاره میشود به گرگی که که افسانههای زیادی دربارهاش وجود دارد؛ گرگ اجنبیکش سبلان. اینجا اقلیم بسیار پراهمیت میشود و اسطورههای ترکی و آذربایجانی جان میگیرند.
جمشید برزگر: البته در اینکه این سنت در ادبیات جنوب ما خیلی قویتر است بحثی نیست. ولی قبل از آنها به نظر من غلامحسین ساعدی هم در داستانهایش از این سبک بهره گرفته است، بخصوص در داستانهای مجموعهی «عزاداران بیل». به نظر من در این مدل داستانها آن عنصر طبیعی مثلا برف کارکردی مهمتر از فضاسازی صرف پیدا میکند و تبدیل میشود به بخشی از داستان که اگر حذف شود خیلی چیزها به هم میریزد.
فرشته احمدی: بله دقیقا بسیاری از اوقات برف میتواند صرفا دکور داستان باشد یا فضاسازی کند، ولی در داستانهایی با این ساختار، برف یا دریا یا آن بیابان سوزان به سطح کاراکترهای داستانی ارتقا پیدا میکنند و اگر آن سرزمین را عوض کنی و آن کاراکتر را از داستان بگیری، قصه دیگر آن قصه نیست.
میخواهم بر خلاف همیشه که مثالها و نمونهها را از ادبیات کهن میآوریم در این موردِ بخصوص به بعضی از کارهای نویسندگان جوانتر اشاره بکنم. امیرحسین یزدانبد در داستانهای مجموعه «پرتره مرد ناتمام» یا در کتاب «لکنت» به خوبی از این سبک بهره گرفته است. در داستان «جَنَوار» که البته کمی هم به گرگ اجنبیکش سبلان شباهت دارد، هم حضور افسانهها پررنگ است و هم اقلیم کوهستانی. یا در داستانهای کوتاه پیمان اسماعیلی مثلا در مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» عامدانه و آگاهانه رئالیسم جادویی به کار گرفته شده. در این مدل داستان، محصول نهایی مدرن است اما عناصری از گذشته را به شکلی جادویی در دل خود حمل میکند.
جمشید برزگر: یاد اولین کتاب محمد محمدعلی «درهی هندآباد، گرگ داره» افتادم که برف در آن نقشی مهم و اساسی دارد. گمانم داستان در کردستان میگذرد جایی که محمدعلی سربازیاش را آنجا گذرانده بود.
فرشته احمدی: بله اشاره درستی است. احتمالا میتوانیم به جستجوی برف در قصهها و اشعارمان، ساعتها ادامه بدهیم و نمونههای بیشتری را به یاد بیاوریم که شاید هر یک در جای خود بحثی تازه را بطلبند اما برای بستن این سخن به داستانی از امیرحسین بختیاری اشاره میکنم به نام «نانوک» که در همین شماره مجله هم میشود آن را خواند. داستان از زبان مهاجری ایرانی است که شاید از سرزمینی گرم و کویری به کانادا آمده و زندگی با بومیان اینجا را تجربه کرده و افسانههایشان را شنیده؛ افسانههایی در مورد برخی از آیینهای سرخپوستی، شکار و ارتباط عمیقشان با طبیعت. یعنی سبکها در پیوند با زندگی ما و تغییراتی که روز به روز دچارشان میشویم بسط مییابند و قابلیت نو شدن دارند. در همین داستان چه بسا میشد افسانههای سرزمینها مختلف با هم تلاقی کنند و چه بسا که میشد معنای افسانههای سرزمین تازه در ذهن مهاجر طوری دیگر جلوه کند که البته شاید هم این اتفاق افتاده و ما هرگز متوجهش نمیشویم.
(۱) منظومهی آرش کمانگیر، سیاوش کسرایی
ارسال نظرات