نویسنده: مهران راد
بر این شماره برف باریدهاست، باید با دستهایت برفها را کنار بزنی و بخوانی. برف؛ آدمِ پوستکلفت میخواهد، کمی چاق هم که باشی بهتر -حالا شما نگو چاق، بگو تُپُل- .
نزاریِ قُهِستانی میگوید:
حبشی منم که در تن همه سوختست جانم
خُتنی تویی که در بر همه سیمِ خام داری
و این «سیمِ خام» مرا به یادِ برف و این «جانِ سوخته» مرا به یادِ کلفتیِ پوست میاندازد. یکی از خواصِ برف انگار این است که پوستِ تاولزدهی روزگار را تسکین میدهد! انگار برف بیشتر از آنکه رویِ زمین بنشیند رویِ زمان مینشیند؛
در بایگانیِ راکد
خاکِ سیاهِ قرن
بر خون نشسته است…
بایگانیِ روزگار اما جاری است. در بایگانیِ جاری! جایِ خاکِ سیاه را برفِ سفید میگیرد. زمین و زمان را میپوشاند و پوست را خنک میکند. آدم کیف میکند ردِّ پایِ خودش را رویِ برفِ تازه ببیند. سرمایِ آبهایِ منجمدشده در دلِ برف تشنگی را ننوشیده از حلقِ آدم میگیرد، وگرنه کیست که حالِ نزارِ نزاری را نداشتهباشد:
دودِ سخن، روزنِ حلقم ببست
تفِّ جگر شمعِ روانم بسوخت
از قضا همین «شمعِ روانْ» برف را دانهدانه از هوا میگیرد و بر دل مینشاند، در نتیجه برف نه بر زمین و زمان که ثانیهای بر دل مینشیند و در هنگامِ آبشدن ساختارِ ستارهوارِ خویش را به ما نشان میدهد. برف با همهی تضادی که با شمع دارد درست مثلِ شمع در هنگامِ آب شدن به اوجِ زیباییِ خود میرسد. اگر کهکشانِ برف «منظومهای و شمسالدّینی!» داشت میگفت: «با کمالِ عشقِ تو در عینِ نقصانم چو شمع».
هستیِ ناپایدارِ برف دلرباست، میآید که برود. شوری و رقصی و ستارهبارانی اگر دارد فرو خواهد چکید. مثلِ «نَفَس» زیادماندنش گلوگیر است، آدم را گرفتار میکند و کیخسرو را در خود میبلعد. رویِ سر اگر بنشیند قیافهات پیر میشود. دماغِ پیشتاخته را مثلِ هویجِ آدمبرفی نارنجی و تُرد میکند. زندگی را سخت، رانندگی را سخت، یکدندگی را سخت میکند. گفتم که برف پوستِ کلفت میخواهد. پوستی از جنسِ پوستِ نزاریِ قُهستانی که هم حملهی هلاکو را دید و هم سرمایِ کوهستان را و هم فقر را و هم آزارِ مذهبی را و هم مرگِ فرزند را و هم حبس و بندِ اولاد را و هم عمرِ دراز را. دید و گفت:
مشکلم این است که با زخمِ خار
از ورقِ لاله سپر میکنم
ارسال نظرات