گفت‌وگوی فرشته احمدی با سهیل پارسا، کارگردان تئاتر در کانادا

این‌جا صحبت انسان بودن در میان است

این‌جا صحبت انسان بودن در میان است
عکاس: مهسا علیخانی

کهن‌الگوها برای من بسیار مهم‌اند. نگاه «در آن‌سوی آب‌ها»به هویت انسانی مرا جذب کرد؛ من چه کسی‌ هستم و از کجا آمده‌ام؟ این‌جا صحبت انسان بودن در میان است. یک جا زن به مرد ماهیگیر می‌گوید تو نام نداری اما قصه داری و جالب است که زن خودش نام دارد ولی قصه ندارد. یا قصه هم دارد ولی بیانش نمی‌کند. و مرد به او می‌گوید تو هم قصه داری و یک روز قصه‌ا‌ت را برایم تعریف می‌کنی. شاید زیباترین و شاعرانه‌ترین چیز همین است که دو تا انسانِ تنها یکدیگر را پیدا می‌کنند. اولین بار که هم را می‌بینند، این نکته را نمی‌گیرند... انگار یک حسی هست اما باید کشفش کنند.

 

گفت‌وگو: فرشته احمدی

عکاس: مهسا علیخانی

 

سهیل پارسا، یکی از بنیانگذاران و مدیر هنری سابق شرکت مدرن تایمز استیج، نویسنده، نمایشنامه‌نویس و معلمی است تحسین‌شده که در تئاتر حرفه‌ای فعالیت می‌کند.

او در زادگاهش، ایران، تحصیلات خود را در رشته‌ی تئاتر در دانشکده‌ی هنرهای زیبا به پایان رساند. در سال ۱۹۸۴ در کانادا مقیم شد و در رشته‌ی تئاتر از دانشگاه یورک لیسانس گرفت و یکی ازنوآورترین شرکت‌های تئاتر کانادا را به نام Modern Time Stage تاسیس کرد. سهیل پارسا با شش جایزه‌ی Dora Mavor Moore و جوایز بین‌المللی متعدد به عنوان هنرمندی بسیار موفق و پرافتخار شناخته می‌شود. نام او در سال ۲۰۰۷ و ۲۰۱۰ در فهرست نهایی جایزه‌ی سیمنوویچ قرار گرفت.

سهیل در سال ۲۰۱۳ جایزه‌ی Diamond Jubilee ملکه الیزابت دوم  و در سال ۲۰۲۱ جایزه یادبور بارابا همیلتون را دریافت کرد.

از کارهای مهم این هنرمند پرافتخار تئاتر می‌توان به «عروسی خون»، «خانه‌ی برنادا آلبا»، «صندلی‌ها»، «باغ آلبالو»، «در انتظار گودو»، «مکبث»، «هملت»، «آرش» و «مرگ یزدگرد» اشاره کرد. سهیل پارسا در سال ۲۰۲۲، کمدی سیاه دیوید پکه به اسم Wildfire را در سالن Factory Theater روی صحنه برد و در نوامبر ۲۰۲۳ با نمایش «هیولا» از دنیل مک‌‌آیور به سالن Factory بازگشت. او در فوریه ۲۰۲۴ نمایش The other side of the seaیا «آن‌سوی آب‌ها» نوشته‌ی جورجلینا سریتوس، نمایشنامه‌نویس اهل السالوادور را به روی صحنه خواهد برد. به این بهانه با او به گفت‌وگو نشسته‌ایم.

 

فرشته احمدی: آقای سهیل پارسا ملاک و معیارهایتان برای گزینش یک متن چیست؟ چه چیزهایی در متن یک نمایشنامه شما را جذب می‌کند یا برعکس پس می‌زند؟ این درواقع مهم‌ترین سؤال من است که تا پایان این گفت‌وگو مدام به آن برمی‌گردیم.

سهیل پارسا:‌ اولین و مهم‌ترین معیار برایم ارتباط عاطفی و فکری با کار است. بله... در وهله‌ی اول باید بتوانم با کار رابطه‌ی عاشقانه و بده بستان برقرار کنم. اگر من و کار بتوانیم وارد رابطه‌ای مؤثر با یکدیگر بشویم، در آن صورت می‌توانم با خیال راحت بگویم که می‌توانم از طریق آن با مخاطبم ارتباط برقرار کنم.

معیار بعدی طبیعتاً به خاطر ذات کار من که بر نمایش استوار است، این است که ایده قابلیت نمایشی‌شدن داشته باشد. این‌طور نیست که کاری را فقط بر اساس ایده یا حرف خوبی که دارد انتخاب کنم، کار باید برای تئاتر مناسب باشد. فرمی که من انتخاب کرده‌ام تا از طریقش کار کنم تئاتر است نه ادبیات یا شعر. البته که این دو هم می‌توانند بخشی از کار من باشد، ولی تئاتری بودنش مهم است. داشتن درگیری‌های نمایشی است که باعث ایجاد حرکت می‌شود. پس فقط دوست داشتن فکر و ایده کافی نیست.

بهتر است با مثالی کمی منظورم را روشن‌تر کنم؛ چند وقت پیش نمایشی به اسم English در تورنتو روی صحنه رفت که بچه‌های ایرانی هم در آن بازی کرده بودند. داستان این نمایش در ایران اتفاق می‌افتاد و درست در همان زمانی که ماجرای زن، زندگی، آزادی داشت شکل می‌گرفت. کارگردانیِ این کار به من پیشنهاد شد و طبیعتاً دستمزد کار هم بسیار بالا بود. کارگردان هنری متن را برایم فرستاد. نظر او این بود که چون داستان در ایران اتفاق می‌افتد،کار کارِ خودم است. متن بد نبود اما نه‌تنها با آن ارتباط برقرار نکردم که حتی تا حد زیادی باعث عصبانیتم شد. چون درحالی‌که ماجرا در ایران اتفاق می‌افتاد کوچک‌ترین ارتباطی با شرایط سیاسی-اجتماعی حاکم بر ایران نداشت. یعنی اصلاً فرقی نمی‌کرد که دانشجوهای آن کلاس درس انگلیسی در ایران باشند یا در هر کجای دیگر از دنیا. داستان درباره‌ی چهار دانشجوی ایرانی است که برای مهاجرت نیاز دارند که مدرک تافل بگیرند. در نمایشنامه بخشی بود که کانادایی‌ها به آن می‌گویند Show & Talk یعنی بازی کن و به ما بگو! یا به ما نشان بده! معلم کلاس تافل از دانشجوها می‌خواهد که وقایع روزشان را تعریف کنند. شما فکرش را بکنید چهار زن ایرانی وقایع روز را تعریف کنند، اما حتی یکی از آن‌ها نگوید که مثلاً امروز که به کلاس می‌آمدم روسری نداشتم یا گشت ارشاد به من گیر داد، یا حتی در خیابان صحنه‌ای دیدم از برخورد با زن‌ها... انگارنه‌انگار! و این موضوع مرا دیوانه کرد.

وقتی گفتم کار را کارگردانی نمی‌کنم، همه‌شان شوکه شدند چراکه یکی از بزرگ‌ترین تئاترهای کانادا با دستمزد عالی به من پیشنهاد کارگردانی کاری را داده بود که در ایران می‌گذشت! اگر ایرانی نبودم آن متن را کارگردانی می‌کردم. چون آن وقایع می‌توانست در ترکیه یا پاکستان یا هر جای دیگری هم بگذرد. اما قصه در ایران می‌گذشت و هیچ ارتباطی با فضای سیاسی و اجتماعی ایران نداشت.

 

فرشته احمدی: بله... من هم فکر می‌کنم زن بودن در ایران به‌خودی‌خود جرم است و نمی‌شود زن باشی و در وقایعی که روزانه بر تو رفته، هیچ خبری از تأثیر حکومت بر زندگی و رفت‌وآمدت وجود نداشته باشد. پس علاوه بر فرم و قابلیت اجرا جهان‌بینی حاکم براثر هم برایتان اهمیت دارد و حتی بسیار تأثیرگذار است در گزینش یا عدم گزینش یک اثر برای کارگردانی.

سهیل پارسا:‌ قطعاً باید با جهان‌بینی اثر احساس نزدیکی کنم وگرنه تئاتر تبدیل می‌شود به کاسبی. درست است که این کار شغل من است و من از این راه زندگی می‌کنم، ولی این به‌هیچ‌وجه باعث نمی‌شود که صرفاً کارم را انجام بدهم و دیدگاه حاکم بر متن برایم بی‌تفاوت باشد، چراکه در آن صورت کاسب‌کاری هستم که کارش را انجام می‌دهد! فقط همین! امیدوارم جوابم واضح و روشن بوده باشد.

 

فرشته احمدی: قرار است نمایش «آن‌سوی آب‌ها» را به‌زودی به روی صحنه ببرید. ماه گذشته هم کاری از شما روی صحنه بود به نام «هیولا». بین این دو کار وجوه شباهتی یافتم که گمان کنم کمی به پاسخ سؤال اول ربط داشته باشد. هر دو کار سؤال‌هایی درباره انسان و معنای زندگی و به‌طورکلی چیستی زندگی مطرح می‌کنند و هر دو کار بسیار هستی‌شناسانه‌اند و فارغ از زمان و مکان در هر جغرافیایی معنا دارند و قصه‌شان مشمول مرور زمان نمی‌شود. برداشت من این بود که این نوع داستان‌ها برایتان جذابند. و البته خب... سؤال‌هایی مطرح می‌شوند که همیشه قابل طرحند و هرگز قدیمی نمی‌شوند آدم همواره می‌تواند از خودش بپرسد: «من کیستم؟»

سهیل پارسا:‌ این که اشاره کردید به بی‌زمان و مکان بودن مثالی را به خاطرم آورد؛ یکی از کارهای بسیار موفق من که در کانادا سروصدای زیادی ایجاد کرد «عروسی خون» گارسیا لورکا بود. بازیگران از فرهنگ‌ها و کشورهای مختلف بودند، برایم نمایش گوناگونی نژاد بشر روی صحنه بسیار مهم است و معمولاً مکان و زمان را هم از کار برمی‌دارم تا باعث گستردگی کار شود. اگر «عروسی خون» در اسپانیا اتفاق می‌افتاد من حتماً باید صحنه‌ام را به شیوه‌ای اسپانیایی طراحی می‌کردم و از فلامینگو استفاده می‌کردم و ... اما این شیوه برایم بسیار تصنعی است. انگار تعزیه را یک سری هنرپیشه غیرایرانی اجرا کنند. این درست نیست چون فرهنگ جزو لاینفک تعزیه است و بازیگران آن هنرپیشه نیستند، کشاورز و بقال و آدم‌های معمول جامعه‌اند و به خاطر مراسم مذهبی اجرایش می‌کنند. من در کارم ابعاد فرافرهنگی را پررنگ می‌کنم و به‌این‌ترتیب در «عروسی خون» هنرپیشه‌ی نقش مادر کلمبیایی است، پسرش چینی است. و بقیه هم به همین ترتیب؛ شما هفت‌هشت نژاد مختلف روی صحنه می‌بینید. این از دید من اصلاً اشکالی ندارد. اصلاً همه‌ی زیبایی کار برای من در همین است.

یک بُعد دیگر هم هست که بسیار سخت می‌توانم توضیحش دهم و آن پاسخ دادن به این سؤال است که؛ من به‌عنوان یک کارگردان چه‌ باید بکنم تا تماشاچی آن را بپذیرد؟ من باید دنبال هسته‌ی اصلی کار باشم، دنبال اسطوره‌ی نهفته در قصه. وقتی آن اسطوره را یافتی دیگر از مسائل زمان، مکان و جنسیت فراتر می‌روی. من تابه‌حال پنج یا شش بار «آرش» را در کانادا و خارج از کانادا و با هنرپیشه‌هایی از ملیت‌های مختلف کارکرده‌ام؛ هنرپیشه‌های کلمبیایی، کوبایی و بوسنیایی و این را هم بگویم که بعد از اجرای اول، دیگر همه‌ی نقش‌های «آرش» مرا زن‌ها بازی کردند. جنسیت کاملاً برایم حذف شد. بسیاری اوقات وقتی منظومه‌ی آرش را می‌خوانم با خودم می‌گویم؛ اصلاً آرش زن بوده است! و فراتر از آن، تو درنهایت انسان را می‌بینی، ورای جنسیتش. در «مرگ یزدگرد» که دو اجرای بسیار موفق از آن را در کانادا روی صحنه بردم، برای وسعت بخشیدن به کار برای ترجمه‌ی آن به انگلیسی با مشارکت همکاران کانادایی‌ام تصمیم‌هایی گرفتم؛ مثلاً در اسم نمایش کلمه‌ی «یزدگرد» نیامده بود، بلکه ترجمه‌شده بود؛ «مرگ پادشاه» چون هر پادشاهی می‌توانست باشد. نمی‌دانم شاید هم نباید آن کار را می‌کردم، اما به‌هرحال ترجمه‌ی عین‌به‌عین آن امکان‌پذیر نبود. مثلاً نمی‌شد بگوییم «اعراب» به جایش «اشغالگران» گذاشتیم. البته در اجراها اسم پادشاه «یزدگرد» ولی نه در نام نمایش.

این را هم بگویم که در حاضر موضوع درس یکی از کلاس‌هایم در دانشگاه، تجزیه‌وتحلیل نمایش «مرگ یزدگرد» است. گاهی از من می‌پرسند: «تو احساس نمی‌کنی طرفت باید حتماً ایرانی باشد تا کل ماجرا را بفهمد؟» و من جواب می‌دهم:«نه. چطور شما کانادایی‌ها نمایش چخوف و نمایش یونان را کار می‌کنید ولی من چون ایرانی‌ام برای اجرای یک متن ایرانی باید بازیگر ایرانی داشته باشم تا قصه را درک کند؟»

بازیگر قرار نیست روی صحنه فرهنگ را بازی کند، بازیگر قصه را بازی می‌کند. من یک شمای کلی از داستان را برایشان بازگو می‌کنم و فقط کافی است اندکی از پیش‌زمینه‌ها را هم برایشان توضیح دهم. به آن‌ها توضیح دادم که اصلاً داستان «مرگ یزدگرد» منهای ریشه‌های تاریخی‌اش همان «هزار و یک شب» شهرزاد است؛ قصه‌گویی برای نجات. مغز متفکر «مرگ یزدگرد» هم مثل شهرزاد، یک زن است. آسیا‌بان که مدام دارد تقاضای بخشش و عفو می‌کند و درواقع زن اوست که کل قصه را پیش می‌برد.

من همیشه در کارهایم حتی وقتی شکسپیر را کار می‌کردم ( مکبث و هملت را در این‌جا کارگردانی کرده‌ام) هرگز مکان معینی برایشان در نظر نگرفتم. مثلاً مهم نبود که مکبث در اسکاتلند می‌گذرد. در هملت و کارهای بکت هم همین‌طور که البته کارهای بکت زمان و مکان مشخصی ندارند و این کار را برایم ساده‌تر می‌کند.

فرشته احمدی: در طول این سال‌هایی که کار کردید چه تغییراتی را درون خودتان احساس می‌کنید؟ نه‌فقط از حیث رشد و ارتقا کارهایتان، بلکه از نظر تغییر سلیقه و ذائقه و تفکر. مثلاً نگاهتان به جهان تغییر کرده؟ چون به‌هرحال شما از یک جامعه‌ی سیاست‌زده به این‌جا آمده‌اید. درواقع سؤال اصلی‌ام این است که اگر نگاهتان تغییر کرده این تغییر چگونه روی فرم آثارتان تأثیر داشته است؟

سهیل پارسا:‌ ما به‌عنوان انسان همیشه در حال تغییر و تحولیم. اصلاً ایستا بودن خطرناک‌ترین چیز است. یک‌بار کیارستمی حرفی زد که من خیلی خوشم آمد. گفت :«فقط احمق‌ها هستند که تغییر نمی‌کنند.» وقتی تو تفکر متکی بر ایدئولوژی داشته باشی، در مقابل تغییر مقاومت می‌کنی. من تفکر ایدئولوژیک را خیلی خطرناک می‌دانم. چون خودت را متعلق به یک فکر و یک‌چیز می‌دانی. درنتیجه خیلی چیزهای دیگر و عوامل دوروبرت را نمی‌بینی. خود من هم یک‌زمانی می‌خواستم دنیا را تغییر بدهم و عدالت را برقرار کنم. البته که هنوز هم به عدالت اعتقاد دارم اما نه دیگر به معنایی که ایدئولوژی برایت تعریف می‌کند. فرقی نمی‌کند این ایدئولوژی حاکم بر ذهن تو سیاسی باشد یا مذهبی. وقتی آن را نداری به خودت اجازه می‌دهی پذیرا باشی یعنی بگیری، جذب کنی، تجزیه‌وتحلیل کنی و درنتیجه مدام رشد می‌کنی. بله تغییر و تحول همیشه در زندگی من جدی بوده است. یکی از دلایلی که باعث شد از ایران بیرون بیایم همین بود که نمی‌توانستم با هیچ‌کدام از افکار و احزاب موجود در جامعه احساس نزدیکی کنم. ازشان سر درنمی‌آوردم. پس از ایران به هند رفتم. در یک سالی که در هند بودم برای اولین بار و به‌صورت خیلی جدی با افکار مهاتما گاندی آشنا شدم و برایم طرز نگاهش به جهان و بشریت و ادیان دیگر بسیار جالب بود. صلح‌طلبی‌اش بسیار تأثیرگذار و زیباست. زمانی نلسون ماندلا سیاستمدار مورد علاقه‌ام بود، یک‌زمانی چگوارا قهرمانم بود... قهرمان‌هایم عوض شدند و خوشبختانه حالا دیگر هیچ سیاستمداری قهرمان مورد علاقه‌ام نیست. دیگر به هیچ‌یک از سیاستمداران اعتماد ندارم و تغییر و تحولات اصلی کارم از همین جاها شروع شد. نمایش «کرگدن» اوژن یونسکو فوق‌العاده است، کاملاً ضد ایدئولوژی! در «کرگدن» می‌بینیم که ایدئولوژی چگونه آدم‌ها را به کرگدن تبدیل می‌کند.

اصلاً خود تئاتر منشا بسیاری از تغییر و تحولات در من بود. تو نمی‌توانی چخوف کار کنی، نمی‌توانی بکت، یونسکو، بیضایی کار کنی و تأثیر نپذیری. هر کدام از این‌ها درِ جهانی را به رویت باز می‌کنند. هر چه جلوتر می‌روی می‌بینی، صادقانه بگویم، می‌بینی به‌عنوان یک انسان چقدر کوچکیم و تازه زیبایی هستی را درمی‌یابی.

 

فرشته احمدی: وقتی که از قیدوبند ایدئولوژی خودتان را رها کردید این اتفاق افتاد که از قیدوبند مکان و جغرافیا و زمان و حتی جنسیت رها شدید. این رهایی کاملاً در انتخاب‌هایتان برایم ملموس بوده. برگردیم به جدیدترین کارتان «در آن‌سوی آب‌ها». در این کار نقش‌ کهن‌الگوها بسیار بارز و پررنگ‌اند. آیا وقتی متن نمایشنامه را می‌خوانید عامدانه این کهن‌الگوها را جستجو می‌کنید؟

سهیل پارسا:‌ بله همان‌طور که به‌درستی اشاره کردید کهن‌الگوها برای من بسیار مهم‌اند. نگاه «در آن‌سوی آب‌ها»به هویت انسانی مرا جذب کرد؛ من چه کسی‌ هستم و از کجا آمده‌ام؟ نمایشنامه‌نویس متولد السالوادور است و بله در بعضی جاها عناصر و حس‌هایی از السالوادور و آمریکای لاتین را هم داریم، ولی در کل، کار از این چیزها فراتر می‌رود، از هویت قومی فراتر می‌رود. مهم نیست که من کُردم، ایرانی‌ام، عربم یا یونانی‌ام. این‌جا صحبت انسان بودن در میان است. یک جا زن به مرد ماهیگیر می‌گوید تو نام نداری اما قصه داری و جالب است که زن خودش نام دارد ولی قصه ندارد. یا قصه هم دارد ولی بیانش نمی‌کند. و مرد به او می‌گوید تو هم قصه داری و یک روز قصه‌ا‌ت را برایم تعریف می‌کنی. شاید زیباترین و شاعرانه‌ترین چیز همین است که دو تا انسانِ تنها یکدیگر را پیدا می‌کنند. اولین بار که هم را می‌بینند، این نکته را نمی‌گیرند... انگار یک حسی هست اما باید کشفش کنند.

 

فرشته احمدی: و به‌مرور درهای روحشان به روی هم باز می‌شود.

سهیل پارسا:‌ بله... و چیزی که دارد مطرح می‌شود تنهایی عمیق است و احساسات مادرانه که ارضا نشده‌اند و مردی که تنهاست و البته سگی هم هست که وجودش بسیار مهم است. یک تله‌ی خیلی جذابش برای من هویت‌های فراموش‌شده و گمشده‌ است. هویت‌های انسانی که در تاریخ گم شده‌اند. بله هویت مرد ماهیگیر در این داستان گمشده است. در بخشی از داستان می‌گوید، تنها چیزی که از بچگی‌ام در خاطر دارم این است که یک شب کابوس می‌دیدم، بیدار شدم، مادرم به من گفت ! Easy! easy من این‌جام و بعد خوابیدم، خیلی زیاد خوابیدم، وقتی که بیدار شدم دیگر هیچی نبود حتی مادرم! آدم یاد داستان اصحاب کهف می‌افتد که هزار سال خوابیدند. بله کهن‌الگوها را در همین جاها می‌توان یافت. این آدم نمونه‌ای از انسان‌های بی‌شماری است که هویتشان را از دست داده‌اند. نمایشنامه‌نویس در مورد همه‌چیز اطلاعات کامل و دقیق به تو نمی‌دهد و تو خودت باید آن‌ها را کشف کنی. مثلاً بعد از خواندن متن این نمایشنامه به فکر فرو می‌روی که چه اتفاقی برای مرد افتاده؟! آیا این فراموشی نتیجه‌ی یک فاجعه‌ی اجتماعی است؟ جنگی در میان بوده؟ بمبارانی اتفاق افتاده؟ جابجایی مرد برایم بسیار مهم بود. این‌که مرد از دریا می‌آید مهم بود، از پشت کوه نمی‌آید و مفهوم « آن‌طرف آب» مهم است. همین الان در دنیایی که ما در آن زندگی می‌کنیم پنج میلیون سوری آواره شده‌اند، بعد هم فکر می‌کنی چه اتفاقی برایشان خواهد افتاد؟ خیلی از آن‌ها در کشتی‌ها غرق می‌شوند و آن‌هایی که زنِده می‌مانند... چه بر سرشان می‌آید؟ همین الان در غزه چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ و بازماندگان جنگ چه آینده‌ای در پیش رو دارند؟

 

فرشته احمدی: بله... دقیقاً می‌شود بسیار گسترده نگاه کرد و آن فراموشی و گم‌گشتگی را پیوند داد با آنچه که امروز بر سر جهان آمده و می‌آید. در شروع نمایش تصویری داریم از دریا و صدای آب و موج و بی‌انتهایی و آن اسکله و ... در تضاد با همه‌ی این‌ها یک میز و صندلی اداری در ساحل است و زنی با لباس رسمی که شغلش را هم بسیار جدی گرفته. انگار خط و مرز مشخصی می‌یابیم بین طبیعی بودن و برساخته بودن. مرد تا وقتی طبیعی زیسته و زندگی‌اش به دریا بستگی داشته، نیازی به اوراق هویتی نداشته، اما به‌محض این‌که سروکارش به جامعه متمدن افتاده، از او اوراق هویتی خواسته‌اند. تا وقتی که با یک پری دریایی عشق‌ورزی کرده به شناسنامه نیازی نداشته اما به‌محض این‌که می‌خواهد زنی را یا سگی را تصاحب کند، یعنی به‌محض این‌که می‌خواهد رسماً مالک چیزی باشد، وارد بازی جهان متمدن می‌شود و باید برود و برای خودش اوراق هویتی جور کند.

سهیل پارسا:‌ بله... و درنهایت به تحول زن، دورتیا، هم دقت کنید. زنی که حالا به فکر فرو می‌رود و می‌گوید اگر بچه‌ای داشت، نامش را دریا می‌گذاشت. او که از ابتدا نام «ماهیگیر» را قبول نمی‌کرد و می‌گفت «ماهیگیر» نام نیست، شغل است. همه‌ی این‌هایی که گفته شد جالب است، اما باید دید در اجرا چگونه ساخته می‌شوند. نمایشنامه یک اثر کامل نیست و تا زمانی که روی صحنه نرود کامل نمی‌شود. در کار تئاتر اصطلاحی وجود دارد که می‌گویند متن باید از کاغذ جدا شود. بعضی از کارها اجرا می‌شوند ولی درواقع هرگز از صفحه جدا نشده‌اند. این نوع کارها خسته‌کننده‌اند، حالت را می‌گیرند، کسالت‌آورند. «در آن‌سوی آب‌ها» و همین‌طور کار قبلی‌ام «هیولا» با یک اجرای بد به‌راحتی می‌توانند کاملاً کسل‌کننده بشوند.

 

فرشته احمدی: به‌عنوان سؤال آخر؛ می‌توانید تصور کنید این نمایش را، یا Monster را به فارسی اجرا کنید؟

سهیل پارسا:‌ ترجمه‌ی «در آن‌سوی آب‌ها» خیلی راحت‌تر است. Monster خیلی کانادایی است و ارجاعات زیادی دارد که باید به ‌روز شوند و باید برای زبان فارسی معادل‌های مناسبی برایشان ساخت. اما «در آن‌سوی آب‌ها» کاملاً قابل ترجمه است و فکر می‌کنم اگر زمانی فرصت پیدا کنم «در آن‌سوی آب‌ها» را به فارسی برمی‌گردانم. به نظرم بازیگر ایرانی و تماشاگر ایرانی با آن ارتباط برقرار خواهد کرد. زیرا چیزی که در خود دارد فارغ از مکان و زمان است و همه آن را خواهند فهمید.

 

فرشته احمدی: بسیار متشکرم که وقت‌تان را به ما دادید و به امید اجرای این کارها در ایران.

ارسال نظرات