دو شعر از نیما نیا؛
شاعر، نقاش و کنشگر کوئیر
(۱)
مرگ از پشت پلکهایمان آویزان است
اصفهان، از شکستگیهای سالهای دور آویزان است
آبادان، لولههایش را بسته است
تا دیگر کسی شبیه تو
در گودیهای من شنا نکند.
مرگ زیر چشمهایمان نشسته است
و شیراز با آن خورشید دستباف
و عشقهای منگولهدارش
از آسمان آویزان است
سقفِ عادلآباد
ستارههای زیرپوستی دارد
و مرگهایی که از شیرِ اخبار
نَشت نمیکنند،
نمیچکند.
میانِ مهاباد شبی دهان باز کرده است؛
مثل کبودیهای ماه
وقتی که اولین کشیده را
از سایهی یک زمین مست میخورد.
سرفههای خلطی تهران پیچیدهتر از ابر است،
صدا از کشالهی نازیآباد بالا میرود و زخمی میشود
مثل تیتر درشت زنی
که یک شب
با ضربههای تیز انتظار
در تاریکی شناسنامهاش به قتل رسید
مثل درد که از شقیقههای مریوان
بالا خزید
تا به لبهای «ههنار» رسید
به رشت
که تا زانو مرده است
و رود
راز شانههایش را فاش میکند.
مرگ، چندین و چند بار با من
زیر نخلهای بیسر
وقتی که از گلو
خاطرات گرمی میچکید
خوابیده است.
مرگ تا روی پیشانی رسیده است
آسمان، کارش افتادن است
و زمین هویت ناگردش را به زودی آشکار میکند.
(۲) «فری»
دهان تیزی داشت
با سری مضاعف
که من را از اندامش بریدند و گذاشتند
به همین وقت تاریک ته کمد
و همین تاریخ تیز که بر نُک زبانم است.
در کمد مرگ آویخته است فری!
جهان گوش میکند به قلب مرگ
و او که تن داده است
به یک مرگ تیز
مرگ را بر کمد کوبیده است فری!
باید از تاریکی توی پیراهنت دربیاورم
از پلههای زیرزمین سینهات پایین بروم
گوشههای تاریکت را فری!
دست بگیرم و
مرگ را بیرون بیاورم از کمد.
مرگ
کنج کمد آویزان نماند بهتر است
بریدههای روز در کشو که جا نمیشود فری!
بگذار کسی که اولین شکاف را میزند به زندگی
آخرین حرفهای تا کرده را
بچیند روی میز
به همین وقت تاریک ته کمد
به همین تاریخ تیز که بر نُک زبانم است.
دو شعر از علی فومنی
(۱) از آن همه تو
اَبْرزاد
اسبْآمیز
نمکْنَسَب
تنِ تو تور
پهنِ دریاها…
سزاوار میخواهدش میدان
سزاوار میخواهدش خیابان
سزاوار میخواهدش پیچکِ دیوار
کوچهها سزاوار میخواهندش
کافهها سزاوار میخواهندش
و صندلیهای واژگون بر میزهای در پرواز…
باز مانده دهانِ هامون
باز مانده دهانِ دریا
باز مانده دهانِ تو
از آن همه تو
که از راه میرسد.
(۲) محرمانه کشته شود!
بی/با صدای سرباز
دل دادنش به
دل بردنش از
در خانهی مسکونیاش
محرمانه کشته شود!
با/بی سکوتِ بیبی
خشت
روی
خشت
روی
خشت
در پارکِ اتابک
محرمانه کشته شود!
بر شیبِ تندِ میرزادگی،
عشقینویسی، اسبآمیزی، مادیانخواهی،
در رازِ آن نَفَس
یالبهیالِ فوجِ نجات در گذرِ اسبانِ اَخته
محرمانه کشته شود!
شاخهبهشاخه برگبهبرگ پیموده شود بخشکد
چشم از شبستانِ سوخته رو از رواق بگیرد
ردّی نمانده باشد
از انتشارِ دهانش از اسبهای سرش
از آن عطوفتِ بیحد
از آن شقاوتِ پنهان که در نهادِ زیباییست…
محرمانه کشته شود!
یک شعر از سپیده کوتی
تو وِتو شدی حبیبی
در آن باریکه
که خورشید وَرم کرده بر زیتونزارش
دهان کفکردهات در وطنت وِتو شد
پرچَمت
تَنِ نوزادت
آنگونه پارهپارهی کبود
میان بازوانت وِتو شد
و وحشتِ زنت
که خاک میپاشید بر چشمهاش
حبیبی
تو را اما
در هلهلهی صلح و آزادی وِتو کردند
لخت مادرزاد در رطوبت اکتبر
پنجه میکشیدی به هوا
که بیابی خانه را و
میز چوبی و سبد سیب را
جهان سَرَک میکشید از «جِدارالفص»
بر دستان بیرون از خاکماندهی شاعران سرزمینت
شهرکنشینها،
در کرانهی باختری میرفتند سرِ کار
میرقصیدند در «تَلاَبیب»
میبوسیدند یار را در بلندیهای جولان
سیبها که میگندیدند زیر آوار و
تو که پوست از تن میکندی در غزه
وِتو میشدی مُدام
آوارگان سرزمینت
راه به همه جا داشتند
همهی مخروبهها، قبرستانها، کلیسای پورفیریوس، خارزارِ لاشهی موشک و خمپاره، خیابانِ آخرالزمان جسدها، ویرانههای جِنین، اردوگاههای یکسان با خاک، بیمارستان الشفاء
حتی خودِ ساختمان سازمان ملل
که در توالتهاش ویاگرا بالا میانداختند
رئیسجمهورها
درها گشوده به رویت
قصهی ناتمام سرزمینت بر لبت
سنگ در مُشتت
تنها یادگارهای مادرت
آن میز و مبارزه و آوارگی بر پُشتت
وِتو میشدی حبیبی
غرب آذین میبست
کاج کریسمس را و
اِشغال صادر میکرد به خاورمیانه و استبداد و
پوست سوخته و شکنجه و پِستان پُرشیر بیکودک
غرب، بشردوستانه، صمیمانه
وِتو میکرد نام وطنت را بر تمام نقشهها
دو شعر از مهران راد
(۱)
گنجشک پرید و شاخه لرزید
بیرون زده بود تازه خورشید
سردش شده بود باز گیلاس
در پیچکِ شالِ خویش پیچید
بر چشمِ نهالهایِ گوجه
چون عقربه نور و سایه چرخید
در دستِ چنار حولهیِ باد،
میشُست به آب شاخه را بید
در پچپچ سرو با صنوبر
میگفت: «ببین که صبح تابید!
انگار که آفتابگردان
چرخید ولی دوباره خوابید!»
عرعر به سماق گفت: «از سیب
باید که دقیقتر بپرسید؛
هنگامِ سر و صدا چه شد پس؟
کی میرسد آن زمان؟ نگفتید!»
ناگاه ز خواب تاک برخاست
زرین چو طلوعِ صبح خندید
برخاست ز چرخ شادمانی
از خاک گرفته تا به ناهید
گفتند: «تولدت مبارک»
ای دخترِ زر، شرابِ امّید
(۲) روزی اگر بخشکد
چشمهای در من است
که میجوشد
صاف و زلال و سرد
وگرنه شما به من بگویید
با این کویرِ شور چه میکردم
چشمهای در من است
که میجوشد
صاف و زلال و سرد
وگرنه با آن انبارِ مازوت چه میکردم
سیاه و تلخ
و مردانِ سفیدپوشی
نقاب برکشیده
و دهنی زده
که قیرِغلیظ را -گرماگرم-
بر اندامهایم میپاشند
چون پلک میزنم
پنجرهای سیاه را میمانم
که با آب و کف میشویند
و چرکاب از آرنج میچکانند
چشمهای در من است
که میجوشد
صاف و زلال و سرد
اگر نه دست کجا میشُستم
اگر نه آب کجا میخوردم
و ناگاه از لابهلای بوتهها
کجا میتوانستم دید
دختری عریان را
فارغ از شستن خویش
که با رقصِ دستهای ماهی
دلواپسیِ چشمهایش را به خوابِ آرامِ لبخندی وانهاده است
وای اگر این چشمه روزی بخشکد
من روی خویش را کجا خواهم دید دیگر
یک شعر از محسن خیمهدوز
نگاه را
به زاویه که میبرم
جهان دوباره خلق میشود
نگاه، شریعتِ من است
که از حجمِ زمان عبور میکند
و زمین را به ساحلِ کائنات میبرد
ای حکایتِ خاک
تنهائیِ روح را
بر جراحتِ دستِ ماندگان
تو فریاد کن
در بیپناهیِ اعتماد
نگاه را در زاویه
تو خطاب کن
ای حکایتِ ناگهان.
اشعاری از مجموعهی «لغت دزدیده»
امیر حکیمی
«جنگ: جشن بیکران»
(۱)
فروپاشیی رویا در اضطراب؛
فروپاشیی تن،
زبان،
خرد و خواستن،
در اضطراب.
(۲)
خورشید بیرمق را
پرتاب میکنم از پنجره
خاکستری خزان را
پرتاب میکنم از پنجره
عطر زعفران، برنج، چای،
باغ جاودان - اسیر فرش اصفهان -،
بزم مهر و آبانگان،
- فروپاشیدهی من را -
پرتاب میکنم از پنجره.
(۳)
پساز بیهودگی کشتارِ فرشته در بامداد،
پساز بیهودگی تکرارِ کشتار در غروب،
پساز بسیار نشستن،
نگرستن بیهودگی، نگرستن کشتار؛
تلاشیی وجدان.
(۴)
کوری و پنجره با چسبهای کاغذی
کوری و پنجره با کارتن مقوایی
کوری و پنجره با پردههای برزنت
کوری و پنجره با سنگ، با سیمان.
(۵)
از هم گسیخت یاد،
از هم گسیخت لبخند،
از هم گسیخت «من»؛
اکنون شتاب سربازان،
سرودِ جنگ،
جشن مرگ - بیپایان -
دو شعر از افشین زردین
(۱)
از سر شاخهی درختان پیر
و سر شانههای فراخِ تو
از سایهسارِ سرو
و مادر که سبز شد
از سرخیِ لبهای سرخِ تو
و سارهای کبود
از نگاه سردِ من
بوی خنجر و ترسِ سلاخ
از حسِ غریبِ صلح
و خوابِ خاموش خاک
از سروهای خسته
و دردِ دشوار دشنه
آنسوی سکوت آسمان
سارهای سیاه
سمت سایهسارِ سروهای بیسر
و من
ماه
ابرهای سرخ
و مادر که میمیرد
به صدای سربازی که بر زمین افتاد
با گلی سرخ و سربی
بر سینهاش.
۲۰۱۶-کایسری/ترکیه
(۲)
به سرو که شکست
و سارهای مرده میان درختان پیر
و این زخم همیشه مهربان در انتهای هر حادثه
میخندی
میخندی و خوب میدانی
هرگز دیر نمیکند
آنکه کمر به کشتارِ پرستوها بسته
چونان رقاصهای طبلزن
در زفاف اقاقیها و باکرههای باردار
اینجا سرزمینی کهسار ندارد
و معشوقهها از پشتِ سیمهای برق
یکدیگر را میبوسند
در جهان آرزوهای خیالی
و این موسیقیِ غریب
چنان به من
سرایت میکند
که خراب میشوی
جویدهجویده میخوانی
و گوش آینه سوت میکشد
از مرگ
که رخنه میکند
در چیزی
شبیه آب
آفتاب
یا مرگ یک شهاب
و مادرم که سنگ صبوری بیش نبود
هزار سال قبلاز سارها
پریده بود
به سرزمین زخمهای خاکستری و
سگهای بیصدا
بااینهمه
تو قبلاز باران بیا
قبلاز آفتابهای همیشه گریان
و برفهای نباریده.
آذر۹۲ -کایسری/ ترکیه
ارسال نظرات