دو شعر از بایرون و گوته با ترجمه علیرضا اسماعیلپور را میخوانید.
1.
When We Two Parted
When we two parted
In silence and tears
Half broken-hearted
To sever for years,
Pale grew thy cheek and cold,
Colder thy kiss;
Truly that hour foretold
Sorrow to this.
۱-
دررسید عاقبت روز هجران
در سکـوتـی چـراغـانـی از اشـک دررسـیـد عـاقـبـت روز هــجـران
مــا دلافــســرده و دلبــریــده طـعـمـهی سـالها رنـج و حِـرمان
گونهات سـرد و رنــگـش پـریـده بـوسـهات سردتـر، هم بدیـنسـان-
-نیک دانستـم آن دَم که زینپس غم چو پُتک است و قلبم چو سِندان
The dew of the morning
Sank chill on my brow-
It felt like the warning
Of what I feel now.
Thy vows are all broken,
And light is thy fame;
I hear thy name spoken
And share in its shame.
نـیـز بـر طـاق پـیـشــانیاَم ســرد شــبـنـم بــامــدادی نــشـسـتـه
مـیدهـد بـیـم از انــدوه تـلـخــی کاینَک انـدر دلـم نـطـفـه بـسـتـه
بــر زبــان خَـلـق را داســتـانهــا از تــو وان عــهـدهای شـکـسـتـه
بــشـنـوم نــامـت و شـرمَـم آیـــد چون تو زین رشـتـههای گُسـستـه
They name thee before me,
A knell in my ear;
A shudder come o’er me-
Why wert thou so dear?
They know not I knew thee,
Who knew thee too well-
Long, long shall I rue thee,
Too deeply to tell.
بشنـوم یـادت از خَـلـق و در گـوش همچـو نـاقــوس نامـت نـمـایــد
از چـه اینسـان به تو دل سـپـردم؟ لرزهای سـخـت جــانـم بـسـایــد
کَـس نــدانــد مــرا آشـــنـایــی با تــو چـون بود کَاکنــون سـرآید
من ز مِــهرَت پـشـیـمانـم ایـنـک ژَرفــتَر زانکـه در گــفـتـه آیـــد
In secret we met-
In silence I grieve,
That thy heart could forget,
Thy spirit deceive.
If I should meet thee
After long years,
How should I greet thee?-
With silence and tears.
در ســکــوتم چو آیـد بـه خــاطـر شــــوق دیــدارهــای نـهــانــی
گــویــم آوَخ، کــه بـُردی ز یــادم هم تو را بـــود ناراســتْ جــانـی
گــر پـس از سالــهـا بـیـنَـمَت باز خوانَـمَت با چــه نـام و نشــانـی؟
در سکـوتـــی چراغــانی از اشــک هـمـچـو آن روز هجـران که دانی.
متن اصلی به نقل از:
Selected Poems of Lord Byron, edited by Matthew Arnold, Thomas Y. Crowell & Co. Publishers, New York, 1893 (pp. 23-24).
۲-
شاهدیو
در سال 1782، یوهان وُلفگانگ فُن گوته، شاعر پُرآوازهی آلمانی، شعری سرود به نام «شاهدیو». نام این شعر و مضمون آن ملهم است از نام و روایات موجودی اهریمنی در باورهای مردمیِ آلمان و برخی از دیگر اقوام شمال اروپا. بنا بر این روایات، شاهدیو نوعی شیطان جنگلنشین است که کودکان درراه-مانده را طعمهی خود میسازد و تنها با لمسکردن آنان، جانشان را میستاند. این اثر گوته در طول تاریخ هنر و ادبیات، بر هنرمندان و ادیبان گوناگونی اثر گذاشته است، از جمله فرانتس شوبرت، موسیقیدان نامی اتریشی، که در آغاز سدهی نوزدهم برای این شعر قطعهی آوازیِ زیبایی ساخت.
Erlkönig
Wer reitet so spät durch Nacht und Wind?
Es ist der Vater mit seinem Kind:
Er hat den Knaben wohl in dem Arm,
Er fasst ihn sicher, er hält ihn warm.
کیست این رهگذر تیزتَک اندر شب تار؟ پـدری با پسـرش، هر دو بر اسبـی رَهـوار
مرد بـر سیـنه فشـارد پسـرک را هرگاه تا پناهـش دهـد از باد، در آن شـام سیـاه
“Mein Sohn, was birgst du so bang dein Gesicht?”
“Siehst, Vater, du den Erlkönig nicht?
Den Erlkönig mit Kron’ und Schweif?”
“Mein Sohn, es ist ein Nebelstreif.”
«از هراسِ چه نهان داشتهای روی، پسر؟» «شـاهدیـو اســت پـدیـدار، نَبـیـنـیـش، پـدر؟
تــاج بِـنـهـاده، ردا را زده بـر دوش گِرِه» «این نه دیو است، پسر، وهم و سرابیست ز مِه»
“Du liebes Kind, komm, geh mit mir!
Gar schöne Spiele spiel’ ich mit dir;
Manch’ bunte Blumen sind an dem Strand,
Meine Mutter hat manch gülden Gewand.”
[آه، ای کـودک دلـبـنـد! بـیـا از پِیِ مـن موسم بازی و شـادیست بـه دامـان چمـن
خرمن گُل به لبِ رود و دوصد رنگ به چهر مادرم دوختـه بس جـامهی زربـفـت ز مِهر]
“Mein Vater, mein Vater, und hörest du nicht,
Was Erlkönig mir leise verspricht?”
“Sei ruhig, bleibe ruhig, mein Kind:
In dürren Blättern säuselt der Wind.”
«نشنوی ای پدر این زمزمه از دیـو پلیـد؟ شاهدیوَم ز چه رو میدهـد اینگونه نـویـد؟»
«دل قوی دار، پسر، همهمهی باد است این که کند زمزمه در جنگل خشکیـده چـنیـن»
“Willst, feiner Knabe, du mit mir gehen?
Meine Töchter sollen dich warten schön;
Meine Töchter führen den nächtlichen Rein
Und wiegwn und tanzen und singen dich ein.”
[دل به رَه دِه، پسرک؛ چشمبهراهت هستند- -دخـتـرانـم کـه هـمـه لالهرُخ و سَرمَستـنـد
همه در بـزم شـبـانـگاهیِ خـود رقـصانـنـد همه در گوش تـو لالایی شـیـریـن خـوانـنـد]
“Mein Vater, mein Vater, und siehst du nicht dort
Erlkönigs Töchter am düstern Ort?”
“Mein Sohn, mein Sohn, ich she es genau:
Es scheinen die alten Weiden so grau.”
«ای پدر، باز نبینیـش که آیـد چو عقـاب؟ دخترانـش که فُتـادنـد چـنـیـن در تَبوتاب؟»
«ای پسر، نیک ببینم: نه چنینَست و چنان بیـدهاییست کـهـن، در دل شـب نـورافـشان»
“Ich liebe dich, mich reizt deine schöne Gestalt;
Und bist du nicht willig, so brauch ich Gewalt.”
“Mein Vater, mein Vater, jetzt fasst er mich an!
Erlkönig hat mir ein Leids getan!”
[فِکَنَد قامـت و رویَـت چـه شـررها بـه سـرم گـر نیـایی بـه دل خـویـش، بـه قَهرَت بـبـرم!]
«ای پدر، سخت گرفتهست به چنگم این دیو! اینَکَم زخم زنـد، بـشنـو ز مـن بانـگ و غـریـو!»
Dem Vater grausets, er reitet geschwind,
Er hält in Armen das ächzende Kind,
Erreicht den Hof mit Mühe und Not:
In seinen Armen das Kind war tot.
لـرزد از بـیـم به خـود مـرد و شتـابـان تـازد پـسـرک در بـرِ وی نـالـهی دیـگـر ســازد
چون رسد مرد به مقصد، پس از آن رنج گران کودک خویـش در آغـوش بـیـابـد بیجـان.
متن اصلی به نقل از:
Johann Wolfgang Goethe. sämtliche Werke, Briefe, Tagebücher und Gespräche, Karl Eibl, Bd. 2, Deutscher Klassiker Verlag, 1978 (s. 107-108).
ارسال نظرات