درباره‌ی مجموعه شعر «در ستایش ناامیدی»

درباره‌ی مجموعه شعر «در ستایش ناامیدی»

مهدی موسوی

 

از سال ۱۳۹۸ به بعد، مجموعه شعری به فارسی منتشر نکرده بودم. اتفاق‌های بسیاری در این چهار سال رخ‌داده بود: قیام آبان، شلیک موشک به هواپیمای مسافربری، همه‌گیری کرونا و مرگ عزیزان و قرنطینه، مرگ مهسا امینی و جنبش زن، زندگی، آزادی و ده‌ها اتفاق کوچک و بزرگ دیگر که نه در من حس و حال چاپ کتاب را باقی گذاشته بود و نه در مخاطبانم حوصله و مجالی برای خواندن. البته که مثل همیشه می‌نوشتم و می‌خواندم و چاپ رمان «هزاروچند شب» و منتخب اشعار دوزبانه‌ی «میدان خون‌گرفته‌ی آزادی» حاصل همان روزهای تلخ است، اما سال ۱۴۰۲ که فرا رسید، تصمیم گرفتم بالاخره بنشینم پای لپ‌تاپ و تعدادی از شعرها و ترانه‌های جدیدم را در مجموعه‌ای به نام «در ستایش ناامیدی» گردآوری کنم. نمی‌دانم دلیلش چه بود: والایش فرویدی از آن‌همه تروما که حریفش نبودم؟ نیاز هنرمند برای انتشار آثارش و ارتباط با مخاطب؟ ادامه‌ی مبارزه در راهی دیگر؟ یا حتی ساختن دلیلی برای زنده‌بودن و ادامه دادن در روزهایی که مصیبت از درودیوار می‌ریخت؟

مهم نیست که اولین بار اسم کتاب کجا به ذهنم خطور کرده است: شاید خواندن «در ستایش دیوانگی» اراسموس، شاید مرور «در ستایش بطالت» برتراند راسل و شاید حتی خواندن نسخه‌ی غیرمجاز «در ستایش نامادری» ماریو بارگاس یوسا؛ اما هرچه بود، خلاصه‌ای بود ازآنچه در کتاب می‌گذشت. نسلی که زخم به زخم آموخته بود که به قول «نیچه»: «امید بزرگ‌ترین مصیبت است، زیرا عذاب را طولانی می‌کند»! نسلی که قرار بود از نشئه‌ی امیدهای بیهوده دست بردارد و به حقیقت تلخ و جهنمی پا بگذارد. ناامیدی‌ای که شاید اولین قدم تغییر باشد.

سعی کردم در انتخاب اشعار با مضامین گوناگون، تعادلی ایجاد کنم بین اشعار اجتماعی-سیاسی، روان‌شناختی، فلسفی و عاشقانه. همچنین تعادلی بین آثار زبان گرا و پیچیده با آثاری که حسی‌تر و عام‌پسندتر بودند. حتی بخشی از ترانه‌هایی را که در این چند سال سروده بودم و با صدای خوانندگان مختلف شنیده‌شده بود، در مجموعه جا دادم تا توازن مجموعه بهتر حفظ شود. در انتخاب قالب‌ها هم همین‌گونه عمل کردم و تقریباً از هر قالب ادبی، اشعاری را در مجموعه قرار دادم؛ از قالب‌های رایج‌تر مانند غزل، مثنوی، شعر آزاد، نیمایی، چهارپاره و رباعی تا قالب‌های مهجورتر مثل مسمط تا قالب‌های ابداعی و ترکیبی که در تعامل فرم و محتوا شکل گرفته بود. خیلی از شعرها را هم حذف کردم که حجم مجموعه کمتر شود و قیمتش پایین‌تر و خواندنش آسان‌تر.

طراحی جلد را سپردم به «مهرداد صداقت» که در دانشگاه میشیگان گرافیک درس می‌دهد اما قبلاً آثارش را دیده بودم و می‌دانستم شناختی خوب از ادبیات دارد. ایده‌هایم را هم گفتم و تعدادی از اشعار کتاب را هم برایش فرستادم. ناشر ایرانی خارج از کشور را هم بی‌خیال شدم. تجربه نشان داده بود که سیستم پخش ناشران ایرانی در تبعید چندان قدرتمند نیست و از آن مهم‌تر، می‌خواستم مثل آثار قبلی‌ای که در خارج از ایران به چاپ رسانده بودم، نسخه‌ی پی‌دی‌اف کتاب را برای ساکنان ایران و افغانستان در فضای مجازی به شکل رایگان قرار بدهم. این شاید کمترین وظیفه‌ی من در قبال مردمی بود که همیشه و در بدترین روزها حامی‌ام بوده‌اند و تنهایم نگذاشته‌اند، اما امکان خرید از فروشگاه‌های آنلاین جهانی را ندارند. پس طبق معمول این سال‌ها، به سراغ سلف‌پابلیشینگ رفتم. «آمازون» که مانند چند سال اخیر، کتاب‌های فارسی را نمی‌پذیرفت اما مانند رمان «هزاروچند شب» هنوز سایت Lulu میزبان کتاب‌های ما فارسی‌زبانان در تبعید بود؛ و بدین گونه بود که در یکی از روزهای بهار ۱۴۰۲ «در ستایش ناامیدی» بر روی سایت‌ها قرار گرفت، هجدهمین فرزندم پس از گذشت ۲۶ سال از کتاب نخستینم.

اگر در مجموعه‌ای نظیر «فرشته‌ها خودکشی کردند» عنصر عشق و مرگ پررنگ‌تر بود یا در مجموعه‌ی «پرنده کوچولو؛ نه پرنده بود! نه کوچولو!» چالش‌های فلسفی انسان در برابر جهان تصویر می‌شد یا در مجموعه‌ای نظیر «انقراض پلنگ ایرانی، با افزایش بی‌رویه‌ی تعداد گوسفندان» زندان و شکنجه و ناامیدی محوریت آثار را تشکیل می‌دادند یا حتی اگر در مجموعه شعر قبلی‌ام «به روش سامورایی» عنصر تبعید و تنهایی پررنگ بود، در مجموعه‌ی «در ستایش ناامیدی» با ملغمه‌ای از تمام این‌ها روبروییم. از شعر خشم‌آگین در رثای «مهسا امینی» که چیدن سرها در دیس را وعده می‌دهد تا مبارزی به نام «قلی» که در سیکلی معیوب و «مزرعه‌ی حیوانات» طور به دیکتاتوری تازه تبدیل می‌شود تا مهاجری دل‌تنگ که «کشور جدید نمی‌خواهد» تا «قصیده‌ی بشقابیه» و مرور قرن‌ها ظلم تاریخی به زن تا نقیضه‌ای بر کتاب کودکانه‌ی «گربه‌ی من نازنازیه» تا عاشقانه‌هایی از جنس نیاز و اندوه تا سفر سیزیف‌وار «مورچه‌ای» که با امید تمام می‌رود اما هرگز نمی‌رسد تا خدایی که خودکشی می‌کند تا رابطه‌ی عاشقانه‌ی کودکی شیزوفرنیک با موجودی خیالی تا… همه و همه در این مجموعه به دور هم جمع شده‌اند و آنچه مانند نخی نامرئی آن‌ها را به هم وصل می‌کند، «ستایش ناامیدی» است! ناامیدی‌ای که هر بار در مکان و زمان و روایتی تازه شکل می‌گیرد اما سرنوشت محتوم هر انسانی است که می‌اندیشد.

وقتی در دهه‌ی هفتاد در جلسات ادبی، از «غزل پست‌مدرن» حرف می‌زدیم، عنصری مطرود و نامطلوب بود که با سرودنش یا باید فحش و ناسزا و تحقیر را به جان می‌خریدی یا بایکوت و نادیده انگاشته شدن را؛ اما نسل جدید شعری می‌خواهد که زبان و فرم روزگارش را در بربگیرد و تقلیدهای دسته چندم از بزرگان قرن هفتم و هشتم راضی‌اش نمی‌کند. نوجوانی که در خیابان «سبزی‌پلو با ماهی» می‌خواند و هنوز جای ساچمه‌ها در تنش درد می‌کند، نمی‌تواند از شعرهایی که پس از گذشت قرن‌ها باز هم نسخه‌ی ضعیف‌تر «باد آمد و بوی عنبر آورد» و «بیا تا گل برافشانیم» هستند، غرق لذت شود. او از ادبیات کلاسیک لذت می‌برد اما وقتی سراغ شعر امروز می‌آید، کلامی می‌خواهد سرشار از خشونت، سکس، جنون، عشق و عصیان! اگر آنچه را می‌خواهد در آثاری عمیق‌تر و فلسفی‌تر پیدا نکند، می‌رود سراغ نسخه‌ی مبتذل این مفاهیم در سینمای هالیوود یا برخی آثار رپ. برای همین است که غزل پست‌مدرن چه در مضمون و چه در فرم مورد استقبال این نسل قرار گرفته است و من تنها چند ماه پس از چاپ کتابم باخبر می‌شوم که نسخه‌های چاپی آن به شکل زیرزمینی منتشر شده و در کنار خیابان انقلاب توسط فروشندگان کتاب‌های غیرمجاز به فروش می‌رسد. برای همین است که هفته‌ای نیست که جوانی مصرعی از من را بر تنش خال‌کوبی نکند و عکسش را با شادی برای من نفرستد. این عشق و علاقه در بسیاری از اوقات به من یا قدرت شعری‌ام ارتباطی ندارد، بلکه به این ربط دارد که استادان دانشگاه‌های ما کیلومترها از مخاطبان ادبیات دور شده‌اند و جوانی که رمان بارتلمی و براتیگان و سالینجر را می‌خواند، شعری از آن جنس نیز طلب می‌کند.

کتاب چاپ کردن در تبعید هرگز برای من سود مالی نداشته است. نسخه‌های چاپی غیرقانونی در ایران را که هرگز نمی‌دانم پولش در جیب چه کسانی می‌رود، پی‌دی‌اف‌ها هم که رایگان هستند، حتی قیمت نسخه‌ی چاپی خارج از کشور را هم معادل آنچه برای ناشر تمام شده، انتخاب می‌کنم تا مخاطبانم که اکثراً پناهنده یا دانشجویند، آزار نبینند. آنچه در این میان نصیبم می‌شود، پیامی از مخاطبی ناشناس است که می‌گوید کتابم تنها دل‌خوشی‌اش در روزهایی پر از رنج و اندوه بوده یا دوستی است که زنگ می‌زند و شعرم را برای خودم می‌خواند و ناگهان بغضش می‌ترکد و اشک‌هایش سرازیر می‌شود. من باور دارم که «امیدواران» سال‌هاست «کلان روایت»های جعلی‌شان را به گوش دنیا خوانده‌اند و هرکدام راهی را برای سعادت بشری تصویر کرده‌اند. حالا نوبت ما «ناامیدها» ست که بفهمیم تنها نیستیم و روایت خود را از عشق و هنر و سیاست و فلسفه عرضه کنیم؛ روایتی که به هر قطعیتی شک می‌کند و می‌داند که «نجات‌دهنده در گور خفته است» اما «زنده است که روایت کند».

«در ستایش ناامیدی» با پانوشت‌هایش در انتهای کتاب و جلد، به‌زحمت به ۳۰۰ صفحه رسیده است. ممکن است آن‌که برای خواندن ترانه آمده، شعرهای پیچیده و زبان گرا را دوست نداشته باشد و آن‌که برای اشعاری با لایه‌های معنایی بیشتر و مفاهیم و تصاویری پیچیده‌تر آمده، آن ترانه‌ها را نپسندد، اما این را مطمئنم که برای تمام سلیقه‌ها شعری و مضمونی در این کتاب هست. این تکثر برای من که اکثر کتاب‌هایم دارای اشعاری هماهنگ‌تر بوده‌اند، تجربه‌ای تازه است و وانمودی از جامعه‌ای که یک سال پیش با تمام تکثرهایش، از نسل‌ها و طبقات و شهرها و عقاید مختلف، در خیابان به وحدت و یگانگی رسید. «در ستایش ناامیدی» روایت همان‌هاست؛ آن‌ها که خواستند و نتوانستند، آن‌ها که می‌خواهند و خواهند توانست.

 

سه شعر از کتاب «در ستایش ناامیدی»

 

۱

همین‌که اختیار را می‌نویسم

دست‌هایم را مجبور کرده‌ام

به نوشتن چیزی

همین‌که از تجاوز می‌گویم

به کلمه‌هایی تجاوز کرده‌ام

که مجبورشان کرده‌ایم به پذیرفتن معناها

ماشین‌ها علیه آدم‌ها قیام کرده‌اند

نوشته‌ها علیه مقصود

ساعت‌ها علیه زمان

که تندتر از همیشه می‌گذرد

اما چیزی را به جلو نمی‌برد

به عقب نمی‌برد

به هیچ جایی نمی‌برد جز سوراخی

که در انتهای جهان، دهن باز کرده است

ماشین‌ها علیه آدم‌ها قیام کرده‌اند

مثلاً این کیبورد که حرفی را دو بار تایپ می‌کند

که مرا یاد تو می‌اندازد

مثلاً این ضبط‌صوت

که «هایده» را با سوز بیشتری پخش می‌کند

مثلاً این چرخ‌گوشت

که می‌تواند انگشت‌هایم را

بدون هیچ پشیمانی چرخ کند

از اختیار می‌نویسم

با دست‌هایی که به کشورم زنجیر شده‌اند

در اتاقی

که به تنهایی‌ام تجاوز کرده است

ماشین‌ها علیه آدم‌ها قیام کرده‌اند

مثل همین پنجره

که روبه‌رویش مجتمع تجاری ساخته‌اند و

کبوتران را می‌فرستد

برای ریدن به شیشه‌ها و دیوارهایش

مثل همین دودکش

که قرار بود بابانوئل را بیاورد و

و ما زنده‌زنده آتشش زدیم

کلمه‌ها علیه آدم‌ها قیام کرده‌اند و می‌گویند

پنجره و دودکش نام دو ماشین نیست

به پنجره تجاوز می‌کنم

به دودکش تجاوز می‌کنم

به جسد جزغاله‌ی بابانوئل تجاوز می‌کنم

به ساعتی که دارد زنگ می‌زند، تجاوز می‌کنم

به تجاوز، تجاوز می‌کنم

تجاوز به من تجاوز می‌کند

و من از اختیار می‌نویسم

که یکی از مهمان‌ها

به‌جای خیار نمک زد و خورد

تکه‌های سوخته‌ی بابانوئل را برمی‌دارم

و در جوراب‌های بچه‌ها می‌گذارم

تا ناامید از خواب بیدار نشوند

ساعت‌ها علیه زمان قیام کرده‌اند

الآن یا دیروز است

که دست‌هایم در چرخ‌گوشت جا نشدند

یا امروز است

که اختیار را به چالش کشیده‌ام

یا فرداست

که پرت می‌شوم از پنجره به خیابان

که مغزم می‌پاشد به کیف‌های بچه‌های دبستانی

و از تنم تنها انگشت بیلاخی می‌ماند

که با دقت از مرزها عبور داده‌ام

همین‌که اختیار را می‌نویسم

اختیار را نوشته‌ام

همین‌که از تجاوز می‌گویم

از تجاوز گفته‌ام

آدم‌ها علیه آدم‌ها قیام کرده‌اند

و ماشین‌ها

تنها در سکوت نگاه می‌کنند.

 

۲

تنت شبیه خیال بهار، شیرین است

شبیه چشمِ به مستی دچار، شیرین است

کدام غصه‌ی دوری؟ که من پُر از شوقم

برای دیدنِ تو، انتظار شیرین است

هزار رنجِ جهان و جهنمِ ابدی

برای آدمِ امّیدوار شیرین است

کتاب عاشقی‌ات را نخوانده، می‌دانم

که فصل آخر این شاهکار، شیرین است

هزار خاطره داریم از وطن: ترش است!

اسید معده و راه گلوی من، ترش است

شکسته تیغه‌ی شمشیر داخل پرچم

و شیرِ مانده‌ی دیروز، ظاهراً ترش است!

به شکل ظاهرِ هر چیز اعتماد نکن

که سیب عشق، قشنگ است و در دهن ترش است

شراب نیست، اگر ماند سال‌ها انگور

شبیه رابطه‌ی بین مرد و زن، ترش است!

شب است و تلخی آواز و در صدا شور است

که طعم گریه و خون، در جهان ما شور است

کنار سفره نشستیم: ساکت و بی‌میل

که آشپز که دو تا می‌شود، غذا شور است

هنوز خون، وسط جوی آب‌ها جاری ست

هنوز در دل میدان و کوچه‌ها شور است

روایتی‌ست از این عشق: غیرقابل‌شرح!

فقط سفیدی محض است و چند هاشور است

نمانده راه نجاتی و باورش تلخ است!

که تلخ بوده و آن نیم دیگرش تلخ است

کسی که خنجرِ در پشت داشت، می‌دانست

که اعتماد به حتی برادرش تلخ است

خیار را بخوری یا هر آنچه که بکنی

شبیه قصه‌ی این نسل، آخرش تلخ است

مرا بگیر در آغوش تا که گریه کنیم

که داستان من و تو سراسرش تلخ است

 

۳

مرا در خانه‌ای بی پنجره، بی‌در… بغل کردی

مرا که سوختم، از لای خاکستر بغل کردی

مرا با دست‌هایت مثل یک دیوار پوشاندی

تنم را مثل یک نوزادِ بی‌مادر بغل کردی

مرا که یخ زدم از ترس، از تردید، از تبعید

شبیه آتشی در سردیِ آذر بغل کردی

مرا که داشتم می‌مردم از فرطِ خداحافظ

بغل کردی… برای دفعه‌ی آخر بغل کردی…

 

بغل کردی شبیه ساحل غمگین که دریا را

شبیه کوچه‌ای خلوت که تنهاییِ سگ‌ها را

بغل کردی شبیه حسّ متروکی که بی‌نام است

ریاضی‌دان خوشبختی که حل کرده معمّا را

بغل کردی و با لبخند غمگینت به من گفتی

نمی‌فهمد کسی هرگز دلیل گریه‌ی ما را

 

من از دنیای امن تو به آغوش خطر رفتم

من ازآنچه توانم بود، حتی بیشتر رفتم

زمین را داخل سلّولِ زندان کندم و کندم

به یک زندانِ دیگر، آن‌ورِ تبعید در رفتم

تو ماندی مثل یک ویرانه بعد از جنگ، تو ماندی!

تو ماندی خسته و دل‌تنگ امّا من سفر رفتم

 

سفر کردم از آن آتش که در تقدیر پروانه ست

سفر کردم از آن خانه که تنها اسم آن خانه ست

 

سفر آن پیک آخر در میان مستی و گیجی‌ست

سفر آغاز راهی نیست بلکه مرگِ تدریجی ست

 

تمام قصه‌ام یک خط میان رنج و رفتن بود

کنار ساک‌هایی که پر از تنهایی من بود

 

تمام قصه‌ام جنگیدنِ با دستِ خالی بود

تمام قصه‌ام امّید به‌روزی خیالی بود

 

تمام قصه‌ام رؤیای دودی در هواکش بود!

تقلا کردنِ کابوسِ هر شب روی بالش بود

 

به شب زل می‌زدم تا صبح و تنها گریه می‌کردم

شبیه شمع، قطره‌قطره خود را گریه می‌کردم

 

تبِ چرخیدنی بی‌انتها در گردبادم بود

دلم یک هیچ‌چی می‌خواست که آن هم زیادم بود!

نه سیب و گندم و شیطان مقصّر بود، نه حوّا

که تبعید از ازل تا به عدم، تقدیر آدم بود

من اینجا یک‌به‌یک از یاد بردم هرچه بودم را

فقط اسم تو یادم بود چون اسم تو یادم بود!

 

که یادم مانده من را داخل طوفان بغل کردی

شبیه حسّ یک انسان به یک انسان بغل کردی

شبیه آخرین چیزی که از یک خاطره مانده‌ست

شبیه عکسی از یک‌خانه‌ی ویران بغل کردی

مرا که خسته بودم، تشنه بودم، بی‌هدف بودم

شبیه سایه‌ای در ظهر تابستان بغل کردی

نبودی و تمام راه با من بود آغوشت

مرا از لحظه‌ی آغاز تا پایان بغل کردی

 

تو را مانند بالش در پریشانی بغل کردم

تو را مانند کوهی قبل ویرانی بغل کردم

تو را با گریه‌ای یکریز و طولانی بغل کردم

تو را آن‌جور که تنها تو می‌دانی بغل کردم…

ارسال نظرات