خاطراتِ بروبکسِ هیئت به قلم عالیجاهِ مهاجری
مهاجرتِ دوم
خوب مهاجرتِ اول را که همه میشناسید؟ دل کندن از شهر و فامیل و گرفتنِ دستِ خانواده و رها شدن در یک دنیای تازه که نه زبانش را میفهمی نه جیکوپیکش را. همین نفهمیدن، عاملِ مهمی است که با امثالِ خودت رفیق شوی و گاهی چنان رفیق که انگار تا دیروز رفاقتی در روزگار نبوده است. طولی نمیکشد که نگاه میکنی و میبینی جماعتی دارید «عجیب» با زبانی «مندرآوردی» و واحدِ پولی «ذهنی» که از حاصلِ ضرب و تفریقِ چندین عدد بهدست میآید.
مهاجرتِ دوم اما خیلی بعداز این حرفهاست؛ وقتی که قرارومدار گرفتی و علمی، پولی یا مهارتی اندوختی و حالا میخواهی در این سرزمینِ تازه، شهر و دیارت را انتخاب کنی و بروی دنبالِ آخر و عاقبتت. اینجاست که دیگر نه دوستانی در صفِ رفاقت ایستادهاند و نه بهانهی غُربت به کارت میآید و نه هیجانِ کشف و کرامت میتواند تو را از روزمرگی نجات دهد.
درست در بامدادِ مهاجرتِ دوم بود که جنابِ عالیجاه مهاجری، ضربهای هولناک خورد. انتقالِ تجربهی این ضربه به خوانندگانِ گرامی، بهتر از هر تعریفی ابعادِ «مهاجرتِ دوم» را آشکار میکند.
تکرارِ هر روزهی نامِ یک خوردنی که عالیجاه به همراهِ قهوهاش سفارش میداد، انگار توهُمِ «مهارت در تلفّظ» را در او دامن زده بود. شما فکر کنید ده سال تقریباً هر دو روز یکبار صبحانهی شما این باشد:
"Sundried Tomatoes Bagel with Herb and Garlic Cream Cheese."
که آن را با یک لیوان قهوه از تیم هورتن سفارش بدهی. بالاخره -توهین به جنابِ مهاجری نباشد- گوسفند هم که باشی بعداز ده سال یاد میگیری این زهرِماری را درست بعبع کنی!
شما فکر کن در چنین موقعیتی این بزرگوار مهاجرتِ دومِ خودش را به شهرِ اتاوا انجام داد. آمده بود و کسی را نمیشناخت و شنیده بود که اینجا همجوارِ استانِ کبِک است و همینطور بهخاطرِ درصدِ بالایِ مهاجرانِ لبنانی و الجزایری، زبانِ فرانسه هم بهکار میآید. از بدشانسی، مِنویِ تیم هورتنهایش هم فرق داشت و اصلاً «ساندراید تومیتو بیگل» به گوششان نخورده بود. جنابِ مهاجری هم خیلی رویِ این سفارش تعصّب داشت، یکجوری کلماتِ این «نان و پنیر» را تلفّظ میکرد که انگار اجدادش قرنها «کریمچیزخور» بودهاند. این سندرُمِ «مهاجرتِ دوم» هم بدکوفتی است؛ مبتلایان عموماً باور دارند که تلفّظشان حتی از بومیها هم دقیقتر است، چه رسد به غیرِبومیهایی که معلوم نیست از کجا آمدهاند و هنوز نیامده اسمشان را جک و جانسون گذاشتهاند. عالیجاه هم که بفهمینفهمی ازاین عارضه رنج میبُرد، با سری افراشته و قدمهایی استوار واردِ تیم هورتن شد و با کلماتی فصیح و سرعتی مناسب و تلفظی صحیح گفت:
"Sundried Tomatoes Bagel with Herb and garlic Cream Cheese."
چشمتان روزِ بد نبیند، یارو صدایش را بلند کرد و به همکارش که در پستو بود گفت: «هی جک تو فرانسه بلدی؟» لبخند رویِ لبهای عالیجاه خشک شد و آمد که چیزی بگوید که صدا از عقبِ حجره آمد که: « نه بابا بلد نیستم.»
مهاجری نفسِی راحت کشید و آن مردک از او پرسید: «میتونید انگلیسی بگید قربان؟»
عالیجاه قدری خودش را جمع کرد و یک کلمه یک کلمه با حرکاتِ نمایشیِ دست -درست مثلِ روزهایِ اولِ مهاجرت- سفارشش را تکرار کرد.
تا همینجا شدتِ ضربه بیرون از طاقت بود اما مُشتِ آخری که خورد، واقعاً او را از پای درآورد؛ یارو با حسِ نوعدوستی گفت:
"Your English is very good sir."
ارسال نظرات