طنز: دماغ بزرگ

طنز: دماغ بزرگ

گزیده‌هایی از عبید ذاکانی

دماغ بزرگ

مردی که دماغ بزرگی داشت، قصد داشت ازدواج کند.

مرد به زنی که برای ازدواج انتخاب کرده بود،

گفت: تو از ویژگی‌های شایسته‌ی من خبر نداری.

من در معاشرت بزرگوار هستم و در شرایط دشوار،

بسیار صبورم. زن گفت: من در بردباری تو،

در سختی‌ها شک ندارم زیرا چهل سال است،

که تو این دماغ را روی صورت خود حمل می‌کنی.

 

پیرمرد باهوش

سلطان محمود پیرمردی ضعیف را دید،

که پشتواره‌ای خار می‌کشد. بر او رحمش آمد؛

گفت: ای پیرمرد دو، سه دینار زر می‌خواهی؟

یا دراز گوش (خر)؟ یا دو سه گوسفند؟

یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟

پیرمرد گفت: زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش،

بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم،

و به دولت تو (کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم.

سلطان را خوش آمد و فرمود: چنان کنند.

 

جنازه

جنازه‌ای را بر راهی می‌بردند. درویشی با پسر برسر راه ایستاده بود.

پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی.

گفت کجایش می‌برند؟

گفت: به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم. نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا. نه گلیم.

گفت: بابا مگر به خانه ما می‌برندش؟!

 

شرط آزادی

کسی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره‌ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه‌اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه‌اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره‌ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت‌ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می‌باشم و اگر البته خیری در خاطر می‌گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.

 

طلخک و سرمای زمستان

سلطان محمود در زمستانی سخت به طلخک گفت: که با این جامه‌ی یک لا در این سرما چه می‌کنی که من با این همه جامه می‌لرزم.

گفت: ‌ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی.

گفت: مگر تو چه کرده‌ای؟

گفت: هرچه جامه داشتم همه را دربر کرده‌ام.

 

نهایت خساست

بزرگی که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع کرد. جگرگوشگان خود را حاضر کرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال، زحمت‌های سفر و حضر کشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.

اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می‌خواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.

اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا که آن را شیطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.

برچسب ها:

ارسال نظرات