منصور نوربخش
یک چند نیز
شکل نوشتن
«زندگی» را
تمرین کن
درس مشق (۱):
«وصف گل سوری» آخرین کتاب و آخرین اشعار آتشی نیست. در سال ۷۶ کتاب دیگری از آتشی به نام «زیباتر از شکل قدیم جهان» (۲) منتشر شده است که گویا چاپ جدید آن با اشعار بیشتر در راه است؛ اما وصف گل سوری، نقطهی عطف دگرگونی زبان و نگاه آتشی است. از دید آتشی، دگرگونی در هنجارهای کلام بهمنظور کشف استعدادهای بیشتر آن برای ارائهی بازتابهای معنایی جدید، باید هدف هر حرکتی در شعر و کارکردی در زبان باشد:
«... اینان فراموش میکنند که اگر بر هم زدن هنجار کلام، کافی برای شاعری و نوآوری بود، مولانا (و بسیاری شاعران) در گذشتههای دور، این کار را کردهاند و نیز نیاموختهاند از آن بزرگواران که: آنها لفظ و گفت و صوت را بر هم زدند تا هنجارهای تازهتری از کلام به وجود آورند که ظرفیتها و استعدادهای بیشتری به زبان، برای ارائهی بازتابهای بیپایان معنایی، عطا کند. چیزی که امروز روز هم باید مراد و مقصد هر حرکتی در شعر و کارکردی با زبان باشد.» (۳)
پس آتشی، آگاهانه دگرگونی زبان را به دنبال جستجو یا مکاشفهای در معنا آغاز کرده و با موفقیت ادامه داده است.
اشعار پس از وصف گل سوری، البته همچنان زبانی ذهنی مانند اشعار وصف گل سوری دارند، اما نگاه شاعر چون از آوار مهیب دردها و بیهویتیها راهی به بیرون جسته، کمابیش به دنبال نشان زندگی آن من و فرد شکل یافته و محقق شدهای است که در وصف گل سوری پا به میدان نهاده بود. ازاینرو، کمرنگی نومیدی و کاهش تصاویر انبوه و سردرگم و تقلیل پیچیدگی کلام را در آنها میتوان دید.
این فرا گرد نیز آگاهانه صورت گرفته است. چراکه او، فردیت شاعر به معنای واقعی آن و آزادگی عمیق شاعر را بهخوبی شناخته است. بیآنکه فراموش کنیم که آتشی شاعر است و قبل از هر چیز، دارای روحی حساس و احساسی پرشور:
اگر درگذشته، شاعران بیزار از مناسبات سیاسی و اجتماعی دوران خود به قطب متضاد «مدیحه» یا «عرفان» پناه میبردند و به هر تعبیر، در یک سیستم بسته اسیر میماندند و به آزادی «فردیت خود» توفیق نمییافتند، شاعر این دوران نیز که قاعدتاً میبایست به آزادی از قید «کل» اندیشه کند و فردیت خود را بازیابد، سیاست (درواقع شکست سیاسی) را به گونهی سیستمی ذهنی و کلی، حاکم بر ادبیات کرد. (۴)
آیا آتشی در مکاشفهای شورانگیز و با غوغایی که فقط در قلب شاعر میتواند به راه افتد، در روزگار خستگی و فرسودگی جسمی و پس از عمری تلاش و رنج، دریافته است که زندگی و پاسداشت ارزش آن، تجسم آزادگی شاعر و تبیین فردیت اوست. گویی «سپیدهی وحشی» از آخور برون تاخته و نه به شیهه و تاخت و تازی غریزی که با نگاهی درخشان به جهان پیرامون خود مربوط میشود و بدین ترتیب، آتشی «سمفونی دهم»، «درس مشق» و «بیسیب-بیسلام» را سروده است. (۵)
و ناگفته پیداست که این شور زندگی هرگز خامطبعی غریزهی سرکش نیست. از اینجاست که دوست دیرین او محمد حقوقی در نقدی بر شعر «سمفونی دهم» چنین میگوید:
... و دیگر که سالهاست در زادگاه خود در تأملات و تخیلات دورهی دوم شاعری خویش به سر میبرد؛ و دیری است که روزن دیرین خود را یافته است و از پشت آن، آرام به جهان و چشمانداز باز و زلال خود مینگرد و اسلایدهای رنگی تصاویر خود را درحرکت متین کلمات، در مصراعهایی که از ذهن سرشار او سرچشمه گرفتهاند و رو به مصبّ شعرهای نوبهنو دارند، نشان میدهد. شعری که تا پایان زندگی او همچنان به حرکت خود ادامه خواهد داد. (۶)
در این اشعار اگر دردمندی موج میزند، دیگر همچون بهت و ماتم و ناامیدی، بیسرانجام نیست و این موضوع بیشتر نشانهی زندگی است تا رقص سرکش غریزه. بهطوریکه سمفونی دهم بر اساس غفلت بتهوون از فطرت ناپلئون شکل گرفته است و «سمفونی دهم، حاصل غفلت بتهوون از فطرت ناپلئون»، بهمنزلهی جوهر اصلی درونمایهی شعر آتشی است. (۷)
منتقدی دیگر نیز، بانگ زندگی را در شعرهای دفتر «زیباتر از شکل قدیم جهان» چنین یافته است:
حالا نیز این دفتر به من میگوید که نگاهی زیبا به جهان داشته باشم و به «هست بودن» بیندیشم. (۸)
گفتم دردمندی، زیرا در شعری مثل «بیسیب–بیسلام» هرچند که عنوانش از نداشتن حکایت دارد اما شاعر کمی پس از آغاز شعر میگوید:
...
غروب که میشود
سیبی در جیب و سلامی در سینه
به خانه میرویم تا سلام کوچکی بگیریم از دهان کوچک کودک
(و ستارهها
نزدیکتر شوند به بام)
ولی اگر به آخر شعر نظری بیندازیم، میبینیم که او غروب، بی سیب و بیسلام به خانه برمیگردد. علت را جویا میشویم، دو بند میانی شعر پاسخ میدهند: «شک» که او از همان صبح که از خانه بیرون میآید، آن را در هوای کوچه استشمام کرده است و روز که میشود، «وهم» را میبیند که شهر آن را همچون کارخانهای بزرگ در حال تولید کردن است؛
...
سپیدهدم
آهسته از کنار خواب پرهیاهوی کودک برمیخیزم
-با نای بازیافته از نان و انگور رؤیا- و
به کوچه میزنم
و کوچه بوی جاری شک دارد
...
و کمی بعد در ادامهی بند دیگر شعر:
...
روز که میآید
تعطیل میشوند عاطفه و کوچه
و شهر
سراپا کارخانهی بزرگی
که وهم تولید میکند
...
شک و وهم، ستونهای یقین و عمل را متزلزل میکنند و زندگی را به باد میدهند و چنین است که او بیسیب و بیسلام به خانه برمیگردد و در چنین حال و هوایی:
و کوچه بوی ساکن دق دارد
از همین بند یک سطری این شعر، میتوان بوی زندگی را شنید. هرچند که شاعر از بوی ساکن دق میگوید اما آنچه درون شاعر غوغا کرده است، بوی حرکت و نشاط است و به همین دلیل است که ساکن دق را میبیند؛ زیرا پیش از این، او در شعر «شکل باستانی شکیبایی» از «کتاب زیباتر از شکل قدیم جهان» دق را تعریف کرده است. او در آنجا دق را سنگوارهی مهر تعبیر کرده بود:
از من نمیگذرد جز دق
که سنگوارهی مهر است.
تمامی شعر بیسیب–بیسلام را بخوانیم:
بیسیب–بیسلام
غروب که شود هوا
عطر ملایم برگشتن پخش میکند
پاها به راه میافتند
و کوچه شکل جاری عاطفه دارد
غروب که میشود
سیبی در جیب و سلامی در سینه
به خانه میرویم تا سلام کوچکی بگیریم از دهان کوچک کودک
(و ستارهها
نزدیکتر شوند به بام)
سپیدهدم آهسته از کنار خواب پرهیاهوی کودک برمیخیزم
-با نای بازیافته از نان و انگور رؤیا- و
به کوچه میزنم
و کوچه بوی جاری شک دارد
(روز که «شاه» شود
کار «وزیر» میشود
هر دو سوار «اسبهاشان»
و ما همیشه
«بز» میآوریم)
...روز که میآید
تعطیل میشوند عاطفه و کوچه
و شهر
سراپا
کارخانهی بزرگی
که وهم تولید میکند
غروب
بیسیب و بیسلام
و بیسلام کوچک کودک
به خانه برگشتم
خانه نبود
(خانه مصادرهی کار...
و کارخانه است حالا...)
...
و کوچه بوی ساکن دق دارد
...
ستارهها گریختهاند
و آسمان رنجیده است روی بام
۲/۹/۱۳۷۶ بوشهر
وهم و شک، بهطور مطلق بیان شدهاند، پس هم میتوانند در درون شاعر جاری باشند و هم آنچنانکه شعر از آنان سخن گفته است، در کوچه یا شهر. ازاینرو، این شعر مانند اشعار قبل از «وصف گل سوری» شاعر را یکطرف و شهر را کاملاً طرف دیگر قرار نمیدهد و از همهچیز بهصورت عوامل بیرونی یاد نمیکند تا احیاناً معایب آنها را نشان دهد؛ و نیز همچون مثلاً شعر «مردابیها» از کتاب «وصف گل سوری» سرگردانی و حیرت شاعر را تصویر نمیکند. اینجا شاعر حرکت و نشاط زندگی را میشناسد. از پس همهی اندوهها، نداشتنها و شکها و وهمها، زندگی را میشناسد و میجوید، هم در درون خویش و هم در بیرون.
اگر سطور پایانی شعر؛ «از ستارهها گریختهاند...» تا پایان آن، از شعر حذف میشدند، شعر کاملتر مینمود، زیرا در ابتدا از بوی (عطر) ملایم برگشتن که در کوچه پخش شده است و پس از بوی سیب و... سخن گفته بود و در پایان پس از بررسیهایی که در علل «ساکن دق» به عمل آورده است و عطشی که به حرکت و نشاط یعنی باغ کودک از خود نشان داده، به سطری میرسد که در آن از بوی ساکن دق در کوچه سخن میگوید و آشکارا این پایانبندی بدون سطرهای بعدی، شعر را ساختاری قویتر میبخشید و معنای محوری بو و عطر را در آن بهتر نمایان میساخت تا خواننده نه از طریق حتی تصاویر شعر، بلکه با تداعی بوهایی که شاعر از آنها یاد میکند پابهپای او احساس او را در مورد عطش زندگی همراهی کند.
زبان «زیباتر از شکل قدیم جهان»، ادامهی زبان «وصف گل سوری» است، پیچیده و ذهنی؛ اما همانطور که گفته شد، کلام اینجا رنگ یاس و نومیدی کمتری دارد و تصاویر، آشکارا از آرامش و زیبایی حکایت میکنند. گفته بودیم که در «وصف گل سوری»، اشعار، مخاطبانی یافتهاند. اینجا نیز علاوه بر چهار شعری که به چهار شاعر تقدیم شدهاند و نیز شعری که برای دوست دوران کودکی که در همان کودکی نیز از دست رفته، سروده است، سیزده شعر دیگر از «تو»، مخاطب همواره آشنای شعر فارسی نیز سخن میگویند:
تا در برکهای بیابمت
که آسمان نیمروز
از آن سفر نمیکند هرگز
(غزل فضایی ۱)
و نیز:
صدایت را میشنوم و باد
بستر میاندازد بر عطر
صدایت را میشنوم و آب
پرده فراز میکند
صدایت را میشنوم و آفتاب
سیاهی میاندازد آنسوی بیدبنان وحشی درهها
(غزل فضایی ۲)
و نیز:
بیشک
در تو گلی شکفته که گلها
دلتنگ نام خویشاند
و آسمان
حیرتی شاد
چتر علفزار شبنم آیین کرده است.
(زیباتر از شکل قدیم جهان)
و نیز:
زمین مضیف خیالم است
تو میهمان همیشهام
و آسمان
گواه ابدی
که تأکید میگذارد -به ستاره-
بر حضور تابناک تو درجانم
(زمین مضیف خیالم)
و نیز:
نامت
در من افتاده است
یا آورده بیهوا
تا بنشیند کنار هرچه دلش خواست
(کنار هرچه دلش خواست)
یکبار خواندن همین اشعار و نیز اشعاری دیگر از کتاب «زیباتر از شکل قدیم جهان»، ما را متوجه میکند که این مخاطب وسعتی بیش از مخاطبهای معمولی مییابد و همانطور که تا عمق جان شاعر نفوذ میکند، از ابعاد زمان و مکان نیز درمیگذرد و به آنچه مثلاً در سخن حافظ به چشم میخورد نزدیک میشود:
تا به بنفشه میدهد طرّهی مشکسای تو
پردهی غنچه میدرد خندهی دلگشای تو
اینگونه سخن گفتن، همواره رنگ ملال را محو میکند و همانطور که شاعر در شعر «شعر چینی» گفته است، آوای سینهسرخ از شاخهی خشک خاری، شکوفهی سرخ برمیآورد:
«سینهسرخ» ی مینشیند
بر شاخهی خشک خاری
میخواند
میخواند
میخواند
شکوفهای سرخ برمیآید
از چوب خشک
و برکهی زلالی آن پایین
آراسته به بال و شکوفه
علاوه بر این، همین نمونهها هم کافی است که ببینیم تشبیهها همچنان پیچیدهاند، اما هم جملات گسترده و توبرتو دیده میشود و هم گهگاه جملات کوتاه و گزارشی. تصویرها نیز ذهنیاند، اما دیگر اشعار این کتاب مانند شعر «مردابیها» و یا شعر «آواز تلخ و طولانی نومیدی» و یا اشعار دیگر کتاب «وصف گل سوری»، با هجوم تصاویر متفرق و متنوع مواجه نیستند.
نکتهی دیگری که در این کتاب اضافه شده است، وجود اشعاری مانند «اوراد نخستین» یا «زیباتر از شکل قدیم جهان» و «شکل باستانی شکیبایی» است که در آنها به باستان و ابتدای جهان و یا آنچنانکه سهراب سپهری میگفت، به «علفزار پیش از شیوع تکلم» اشاره دارد و از این نظرگاه شاید به اشعار سپهری نزدیک شده باشد؛
و من
که شکل باستانی شکیبائیم
ریشه دوانیده در شن
که شکل باستانی آب است
(شکل باستانی شکیبایی)
و نیز:
نخست به رقصی طوفانی برخاستم
تا هر چرخشم
تعویذی باشد برگردن آتش
(اوراد نخستین)
و نیز:
در تو گلی شکفته
زیباتر از شکل قدیم جهان
(زیباتر از شکل قدیم جهان)
و نیز:
در ابر آشیانه دارد
بر کنگرهی ستاره
جوجه میکند
از جگر باد طعمه برمیدارد
ترانه رشوه نمیدهد
که از تبار قفس زادان نیست.
(سرود پرندهی کیهانی)
اما همچنان حال و هوای دشمنستیزی و نگاه اجتماعی شاعر با اوست:
منقار در جگر فرو کردیم
خورشید را
از دام کور بدایت رهاندیم
بوزینگان حیران را
برابر نریان بامداد و مادیان غروب
رها کردیم
از آن هزاره
لختهی جگر به کرکس آسمان نمیدهیم
(سرود پرندهی کیهانی)
هرچند همین دیدگاه نیز کلیتی یافته و صرفاً در مثالهای «عبدوی جط» و «گلگون سوار» خلاصه نمیشود:
پیوسته این پرنده برخلاف نبض زمین خوانده است
...
تا هرچه دورتر بگذارد
تک نقطهی مقدر پایان را
کشدار و بیمدار
پیوسته این پرنده برخلاف نبض زمین خوانده است
و ماه در دهان
این رودخانه برخلاف نبض زمان رفته است
(پیوسته این پرنده...)
و حتی وقتیکه به زخم میاندیشد، برای آن است که به مرهم فکر میکند و میگوید:
اگر به زخم نیندیشم
مرهم علف را
به خواب کدام آهو بزنم؟
(نام، گو باشد)
و هرچند که اسیر آسانگیری و سهل پنداری نمیشود و میداند که دردهای امروزین بشر، بزرگ و دشوارند:
قطارهای امروز تونلهایی سرگردانند
(نسلی از فردا)
اما فردیت شاعر، سر از جیب اندوه و ملال و یاس برآورده و آزادگی و تمنای درونی را تجربه کرده و از آفتاب جانش سخن میگوید، هرچند این آفتاب، آفتابی شکسته باشد:
حالا
میتوانم روانه شوم
و میتوانم از این کوچهباغ نور و نغمه و نومیدی
تا سایههای بنفش یکنفس بدوم
حالا که آفتابی دارم در جامه
حالا که آفتابی شکسته در جان دارم
باید روانه شوم
(آوازهای هابیل)
پانویس:
۱. فرهنگ توسعه ۳۱، ص ۴۱
۲. آتشی، منوچهر، زیباتر از شکل قدیم جهان، نشر نشانه، تهران، ۱۳۷۶
۳. فرهنگ توسعه ۳۰-۲۹، ص ۵۰
۴. فرهنگ توسعه ۲۷، ص ۲۰
۵. فرهنگ توسعه ۳۱، صص ۴۲-۴۰
۶. فرهنگ توسعه ۳۱، ص ۳۸
۷. همانجا ص ۳۹
۸. راندن بر آبهای تاریک، نوشتهی امید هلالی، سلام، شمارهی ۲۱۷۵، ۱۰/۰۹/۱۳۷۷، ص ۷
ارسال نظرات