نویسنده: مهدی توکلی تبریزی
صبح خیلی زود بود که پیامی از کینوش دریافت کردم، برایم نوشته بود که از او خواستهاند که من را در جریان اتفاق نگذارد، مبادا به خاطر محدودیت در سفر و رفتوآمدهای بینشهری با مشکل مواجه شوم، من هم برای کینوش نوشته بودم که او هم از قصد من برای حضور در تهران به کسی چیزی نگوید، میخواهم چند روزی در خلوت خود و خاطراتم در خانه مادر جون تنها باشم.
صندلی راک مادرجون رو به پنجره حیاط ویلا آرام گرفته است، دیگر صدای جیرجیر آن به گوش نمیرسد. پشت به صندلی میکنم و میخواهم از پلههای گوشه هال به طبقه بالا بروم، اتاق من در نیمطبقه بالای ویلا بود. مادر جون بهآرامی میگوید: شهبدجان اتاقت رو مرتب کردم، میچرخم و بهسوی صندلی نگاهی میکنم، مادر جون جایش خالی است. از پلهها بالا میروم، به پشت در اتاق میرسم، هنوز بعد از سالها برچسب بزرگ ورودممنوع بر روی در قرار دارد.
– مادر جون اینو برای این دختر سر به هوا روی در چسبوندم، یه موقع شما به دل نگیرید.
مادر جون خندهای کرد و گفت: مادر! کینوش که غریبه نیست، دخترخالهات.
برچسب افاقه نکرده بود، مجبور شده بودم یک کاغذ بچسبانم بالای علامت ورود ممنوع لطفاً بدون اجازه وارد نشوید اما کینوش لجبازتر از این حرفها بود.
دستم را به روی در اتاق میبرم و از گوشه برچسب با ناخن انگشت شروع میکنم به کندن آن. در اتاق را باز میکنم و به داخل میروم، در را پشت سرم میبندم، خودم را روی تخت میاندازم، انگار زمان در اتاق متوقف شده، هیچچیزی جایش تغییر نکرده است. سرم را به زیر بالشت فرومیبرم، احساس میکنم بهسختی دارم نفس میکشم. از طبقه پایین صدای باز و بسته شدن در ورودی خانه و آهسته قدم برداشتن کسی بر روی پلهها که به طرف بالا میآید به گوش میرسد. چند لحظه بعد دو ضربه بر روی در اتاق میخورد اجازه هست بیام تو؟ صدای کینوش است، سرم را از زیر بالشت بیرون میکشم و از روی تخت بلند میشوم و در را باز میکنم. کینوش زیباتر شده است، همدیگر را در آغوش میکشیم، انگار سالهاست که بغضی در گلویمان نشسته است و حالا بهانهای برای ترکیدن پیدا کرده است.
من و کینوش بیشتر سالهای عمرمان را در خانه مادرجون گذرانده بودیم، اینجا در کنار هم پشت پنجرههای خانه قد کشیده بودیم، روزهای تعطیل که مدرسه نمیرفتیم از صبح تا شام آنقدر به سروکله هم میزدیم که شبها در کنار بستر مادر جون با اولین کلمات قصههایش به خواب شیرین میرفتیم، بیچاره مادرجون که باید طاقباز میخوابید مبادا روی صورتش به طرف یکی از ما دو نفر باشد و آن دیگری شاکی شود.
کینوش: مادرجون چشمبهراهت بود.
کینوش همیشه سحرخیزتر از من بود، امروز صبح هم مثل همه آن سالهایی که با سروصدا خواب صبح گاهی را به من زهر میکرد در تدارک آماده کردن صبحانه است.
– شهبد! بلند شو لنگ ظهر، باید از چهارراه پارکوی تا خود سر پل پیاده بریم.
از خانه بیرون میزنیم، از میدان الف بهسوی خیابان ولیعصر سرازیر میشویم. تهران همیشه در تعطیلات نوروزی زیباییاش بیشتر عیان میشود، نه خبری از ترافیک سرسامآورش هست و نه از آلودگی هوا.
کینوش هم مثل من مهربانتر شده است، یادم نمیآید که باهم بیرون رفته باشیم و با جنگودعوا و قهر به خانه برنگشته باشیم. به چهارراه پارکوی که میرسیم یاد فروشگاه کوروش چادری میافتم، هرسال روزهای آخر شهریورماه دست در دست مادرجون برای خرید دفتر و مداد مدرسه به آنجا میرفتیم، هنوز یک دفتر فرنو از آن سالها برایم به یادگار مانده است. کمیبالاتر از چهارراه پارکوی حوالی خیابان فرشته جایی که قبلاً ساندویچ یکتا برپا بود مکث کوتاهی میکنیم.
کینوش: هنوز مزه الویههاش زیر زبونمه.
من: چقدر به جونم غر میزدی که چرا نوشابه نداره؟
مادر جون وقتی میدید من و کینوش باهم مهربان هستیم خوشحال بود، اما امان از آن اوقاتی که مثل دو تا خروسجنگی به جان هم میافتادیم و طفلک نمیدانست که طرف کدامیکی را بگیرد.
کینوش از من جلوتر قدم برمیدارد و هرازگاهی دستانش را از هم باز میکند و چرخی به دور خود میزند آزاد و رها و به من لبخند میزند. به باغ فردوس رسیدهایم بر روی نیمکتی مینشینیم تا کمی نفس تازه کنیم. کینوش دستانم را در دستانش میگیرد و میگوید: شهبد! همینجا بمون، مادرجون همیشه میگفت میخوام شما دو نفر چراغ این خونه رو روشن نگهدارید. نگاهم به چشمان کینوش میافتد، در نگاهش این تمنا را میبینم. از روی نیمکت بلند میشویم و به طرف سرپل قدم برمیداریم، به مقابل قنادی لادن میرسیم، کینوش دستم را میکشد و به داخل قنادی میبرد و میگوید: هنوز دانمارکیهاش خوشمزه اس، برای مادرجون هم میبریم. از قنادی خارج میشویم و بهسوی ایستگاه مترو میرویم، پیشنهاد میکنم از داخل بازار برویم، بازار تقریباً خلوت است، بیشتر فروشگاهها بسته است، هرسال این روزها بازار تجریش حال و هوای دیگری داشت. کینوش میگوید باید زودتر برویم، مادرجون در خانه جدیدش برای عید دیدنی منتظر است. / اردیبهشت ۱۳۹۹
ارسال نظرات