بابا کارمند یک شرکت بازرگانی بود و مدتی شب تا دیروقت برای حقوق بیشتر اضافهکاری میکرد. مامان از اینکه او شبها دیر به خانه میآمد ناراحت بود و مرتب شکایت میکرد. چون نه میتوانست بدون او به مهمانی و گردش برود و نه جای او را در خانه خالی ببیند؛ و وقتی بابا آخر شب خسته از بیرون میرسید و حال حرف زدن و نشستن و گپ زدن نداشت، مامان عصبی میشد و گله و شکایت که چرا این مرد با او حرف نمیزند. این وضع که ادامه پیدا کرد کمکم مامان نسبت به او مظنون شد که چه شده و چه نشده. من که دختر بزرگ اونها بودم شده بودم سنگ صبور مامان، من را مینشاند و میگفت: دختر جون معلوم نیست این مرد سرش کجا بنده که شبا تا دیروقت بیرون میمونه و میاد میگه تو شرکت کار داشتم، نوچ، حتماً با یکی رابطه پیداکرده من می دونم. هرچه میگفتم: مامان آخه این چه حرفیه بابای بیچاره داره برای ما زحمت میکشه که ما راحت باشیم مامان میگفت: نه من می دونم، اصلاً حال و هوای او عوضشده و من باید از کارش سر در بیارم. یکشب مامان تصمیم گرفت سرزده به شرکت برود و مچ بابا را در حین ارتکاب جرم بگیرد؛ اما من مانع شدم اما بالاخره یک روز به بهانه منزل خاله گویا رفت و دستخالی برگشت. چون در آنجا غیر از بابا و سرایدار شرکت کس دیگری نبوده که جرمی اتفاق بیافتد؛ اما این ماجرا باعث شد بابا از کار او بشدت عصبانی شود و آن شب قهر کرده به خانه نیاید. تا اینکه من پادرمیانی کردم و مامان را برداشتم و رفتیم آنها را آشتی دادم و از بابا قول گرفتم که شب به خانه برگردد. گرچه من قبول داشتم که بابا به خاطر ما این کار را میکند اما حرفی که مامان میزد هم بیربط نبود چون میگفت:
آخه اینهمه سال ما با همین حقوق داشتیم زندگی میکردیم. مگه من شکایتی کردم؟ چیز اضافهای خواستم که داره خودش و هلاک می کنه؟ راستش برای من هم سؤال شده بود که چطور شده بابا اینهمه خود را بهزحمت میاندازد؟ ولی تصمیمی بود که بابا گرفته و با سکوتش ما را در تعجب نگاه میداشت. یکشب درحالیکه مامان مثل شبهای قبل با دلخوری پشت پنجره به انتظار بابا نشسته بود و مرتب ساعتش رو نگاه میکرد گفت:
رؤیا، امشب پدرت خیلی دیر کرده کجا مونده؟ اما من که زنگ نمیزنم بزار هر جا که داره خوش میگذرونه بمونه، اصلاً دیگه حق خونه اومدن نداره. من که پای کامپیوتر نشسته و مشغول دانلود یک جزوه درسی بودم گفتم:
مامان چرا داری باز شلوغ میکنی؟ تازه نیم ساعته دیر کرده!
نیم ساعتی بهش نشون بدم که خودش حض کنه، آخه مرد هم اینقدر بیفکر میشه؟ نمیگه زن و بچههام از صبح در چه حالی هستند؟
مهران از سروصدای مامان از اتاقش بیرون آمد و گفت:
باز چی شده مامان؟
پدرت هنوز نیامده، میگی چی شده؟
خب میاد دیگه چی کارش داری دست از سر این بابای بیچاره ما بردار.
خیلی خوب دست برمیدارم تا همهتون ببینید آخرش چه دستهگلی به آب میده.
تا این بگومگوها تمام بشود یک ساعت گذشت و باز از بابا خبری نبود. من هم دیگر دلم شور افتاده بود که واقعاً چرا بابا دیر کرده؟ با خود فکر کردم نکند حرفهای مامان درست از آب دربیاید و واقعاً پای زن دیگری در میان باشد؟ اما بعد فکر کردم تا دلیل دیر کردن بابا برای ما ثابت نشود نباید حکم صادر کنیم. رو کردم به مامان و گفتم:
مامان شماره تلفن شرکت بابا کجاست؟
چه عجب که بالاخره به فکر افتادی تو هم یک کاری بکنی!
خب دیگه متلک نگو مامان. شماره را گرفتم و به محل کار بابا زنگ زدم؛ اما کسی گوشی را برنداشت و همین کافی بود که مامان عصبانی شود و به زمین و زمان بدوبیراه بگوید. به سرایدار شرکت زنگ زدم و او هم گفت که پدر شما یک ساعت قبل رفته. دیگر باید بتوان حدس زد چه قشقرقی بر پا شد و مامان چه کرد:
میدونستم که زیر سرش بلند شده شماها باور نمیکردین. همین فردا میرم طلاق میگیرم. مهران که موضوع را فهمیده بود آمد بیرون و گفت:
شاید اتفاقی براش افتاده، تصادف کرده باشه یا … یکدفعه بهطرف تلفن دوید و صد و ده را گرفت و موضوع گمشدن بابا را خبر داد. آنها گفتند که باید به اداره پلیس برویم و کتباً گمشدن بابا رو گزارش بدهیم. هر سه بلند شدیم و با تاکسی به اداره پلیس رفتیم و بعد از نوشتن شکایت با چشم گریان به خانه برگشتیم. آن شب هیچکدام نتوانستیم بخوابیم مامان تا صبح در اتاق راه میرفت. من و مهران هم گاهی در اتاق و گاهی در هال مانند مامان قدم میزدیم. مامان که سر شب چمدان لباسهایش را آماده کرده بود و میخواست به خانه مادربزرگ برود، آن را کناری گذاشته بود و همینطور اشک میریخت و به بخت بد خود لعنت میفرستاد. نزدیک صبح پلیس زنگ زد و آدرس بیمارستانی را داد که آقایی با این مشخصات به آنجا برده شده… هر سه وحشتزده بهطرف بیمارستان حرکت کردیم. وقتی رسیدیم در اورژانس مقابل اتاقکی که پلیس ایستاده بود فهمیدیم بابا آنجاست جلو رفتیم و وارد آنجا شدیم. مردی که روی تخت خوابیده بود صورتش قابلشناسایی نبود اما مامان از لباسهایش فهمید که شوهرش است. دودستی به سرش زد و با گریه از پلیس پرسید چرا اینطور شده؟ پلیس جواب داد: که گویا او را در بیابانهای اطراف شهر پیدا کردند. معلوم بود دزدان او را با اتومبیلش ربوده و حسابی مورد ضرب و شتم قرار داده و ماشین را برده بودند. در این موقع دکتر وارد اتاقک شد و ما اجباراً آنجا را ترک کردیم و بیرون ایستادیم. ساعتی بعد او را با برانکارد به بخش بستری بیمارستان بردند. سراسر آن روز را در بیمارستان گذراندیم و بابا هنوز بهوش نیامده بود. ساعت هشت شب که ما همچنان بیرون اتاق بابا ایستاده بودیم و دکتر و پرستاران داخل اتاق مشغول مداوای او و بهوش آوردنش بودند، بالاخره بابا به هوش آمد و بعد از بیست و چهار ساعت از نگرانی نجات پیدا کردیم؛ اما شکستگی استخوانهایش بهقدری شدید بود که مدتها او را روی تخت بیمارستان نگاه داشت. کارمندان شرکت که موضوع را فهمیده بودند برای عیادت بابا میآمدند اما او خیلی غمگین و ناراحت بود چون مخارج بیمارستان که سر به آسمان میزد هم از طرف دیگر دغدغه فکری برای او شده بود.
بههرحال دو ماه طول کشید تا بابا قدری بهتر شد و به منزل بازگشت. روزی که به خانه آمد برای ما یکی از بهترین روزهای عمرمان بود؛ اما هنوز برای مامان این علامت سؤال باقی بود که چرا بابا تا دیروقت در شرکت میماند و این بلا بسرش آمد؟ یک هفته گذشت تازه از سر کار آمده بودم که بابا پرسید: رؤیا امروز چندم ماهه؟ گفتم: بیست و پنجم دی ماه. بابا زیر لب زمزمهای کرد که نشنیدم. صبح روز بعد درحالیکه عصایش را زیر بغل داشت وارد آشپزخانه شد و سر میز برای خوردن صبحانه نشست؛ و گفت: مهین جان برایم چای بریز.
مامان بدون اینکه حرفی بزند چای را ریخت و جلوی او گذاشت. بابا میدانست که مامان به او شک دارد اما حالا چون حال او اینطور است چیزی برویش نمیآورد، برای همین زیاد پاپی او نمیشد. چای خود را خورد و بلند شد رفت و به تاکسیتلفنی زنگ زد. هرچه من و مامان اصرار کردیم که همراهش باشیم گفت میخواهد خودش تنها پیش دکتر برود. مامان باز سگرمههایش به هم رفت و زیر لب با تمسخر گفت: آره دیگه معشوقهاش منتظرشه حتماً تابهحال پسافتاده! بابا که حرفهای او را شنیده بود لبخند بیرنگی زد و از در بیرون رفت. منهم برای اینکه دوباره وارد بگومگوهای آنها نشوم زود از خانه بیرون رفتم. درواقع از فرصت استفاده کردم و رفتم سر کار چون عصر کلاس داشتم و باید زودتر سر کلاس حاضر میشدم… وقتی به خانه برگشتم بابا در اتاقش مشغول استراحت بود و مهران هم سر درسهایش و مامان هم در هال روی مبلی نشسته و مشغول خواندن کتاب بود. سلام کردم و برای اینکه هیجانی به فضای خانه بدهم بلند گفتم: من آمدمممممم. ولی استقبالی از من نشد برای همین جلو رفتم و صورت مامان را بوسیدم و گفتم: مامان جون اخماتو بازکن دیگه. او هم روی من را بوسید و در جواب گفت: برو بقیه رو هم صدا کن بیان سر شام. گفتم: بقیه؟ ایبابا هنوز که اوضاع قمر در عقربه! بابا که حرفهای ما رو شنیده بود آرامآرام و عصازنان بهطرف آشپزخانه رفت اما وقتی رد میشد احساس کردم لباس بیرون خود را پوشیده و بوی ادوکلنش در راهرو پیچیده. با تعجب به اتاق مهران رفتم و گفتم: مهران بدو که داره یک اتفاقاتی میافته او هم سریع بلند شد و هر دو آرام رفتیم و کنار در آشپزخانه ایستادیم. دیدیم بابا به مامان میگه:
عزیزم میدونی امشب چه شبیه؟ مامان نگاه اخمآلودی به او کرد و گفت: بله می دونم ولی چه عجب که سرکار یادتون مونده.
معلومه که یادمه مگه میشه شانس بزرگی که تو زندگیم آوردم یادم بره و جواهری که نصیبم شده فراموش کنم؟ مامان با تعجب برگشت به بابا نگاه کرد. من و مهران هم داشتیم از تعجب شاخ درمیآوردیم که چی شده بابا بااینهمه بداخلاقی مامان داره از اون تعریف میکنه؟ در این موقع بابا جعبه چهارگوشی از زیر ژاکتش بیرون آورد درش را باز کرد و جلوی مامان گرفت و گفت:
مهین جون شرمندهام که این چندساله نتونستم به مناسبت سالگرد ازدواجمون هدیه خوبی برات بخرم. ولی امسال تصمیم گرفتم هر طور شده این کار رو برات بکنم برای همین با اضافهکاری پولش رو جور کردم که اقلاً یککمی بتونم از شرمندگیت دربیام. مامان که تازه فهمیده بود شوهرش تمام این مصیبتها را به خاطر او کشیده بغضش ترکید و اشکهایش سرازیر شد بابا که تحمل گریستن مامان را نداشت با دستهای مهربان اشکهایش را پاک کرد و زنجیر نازک گردنبندی که خریده بود برداشت و به گردن او گذاشت. من و مهران که دستکمی از مامان نداشتیم و تحت تأثیر این منظره اشکهایمان سرازیر شده بود، جلو رفتیم و هردوی آنها را در آغوش گرفتیم؛ و مامان پشیمان و شرمنده از تهمتهایی که به بابا زده بود پشت سر هم عذرخواهی میکرد. همان موقع بود که مهران با شیطنت مخصوص به خود دوید دوربینش را آورد و از این منظره عکس گرفت. اکنونکه سالها از این ماجرا میگذرد، این عکس آن خاطره را برایم زنده کرد که چطور این بحران از سر ما گذشت و زندگی خانوادگی ما با خوشی دوام پیدا نمود.
ارسال نظرات