پدرجان حالا دوباره نشستهام و از همین پنجرهٔ طبقهٔ بغل گوش آسمان نگاه میکنم به دشت برف.
پدرجان میخواهم این بیستوچندساله را برایتان بنویسم. برای شما، برای مادر، برای بهارک و برای اهالی محترم بیابان.
شروع میکنم از همان روز که قرار شد تا غروب نکرده از بندر برویم به جایی که جانمان در امان باشد.
یادتان هست گفتید: تو دیگه چرا؟
نگاهتان کردم خندیدید و گفتید:
خدا یک جو عقل بده به تو صبر ایوب هم به ما!
گفتم: صبر ایوب یا پول؟
قاهقاه خندیدید و گفتید: اون وقتها که پول حرمت داشت ما بهقدر کافی داشتیم و دردی را دوا نکرد، حالا که از کاه بیقیمت تره پول بخوام برای چی؟
پدرجان نشستهام کنار پنجره این طبقهٔ ول توی دل آسمان، میخواهم قصهٔ فرار و قرارم را بنویسم. راستی پدرجان بهارک هنوز نمیداند برف چیست؟ شما چه؟
میدانم میدانید. در کردستان، هم به جوانی و هم به دوران جوانی من برف دیدهاید.
پدرجان خاطرتان هست زمستانها که دور آتش مینشستیم میگفتید: باید زمستان کردستان را ببینید! توی اون کوه سفید برفها باشید تا بدانید سرما یعنی چه؟
این چسمثقال خنک باد که نشد سرما!
و ما که کردستان ندیده بودیم و کوه سفید برف نمیشناختیم، خیال میکردیم شما با بیانصافی آنهمه سوز سرمای زمستان بندر را مسخره میکنید!
پدرجان! از همینجا که من نشستهام میخواهم این بیستوچند سال را برای شما بنویسم؛ همین بیستوچند سالی که در این بیستوچند سال هر بار در یکگوشهٔ جهان لب پنجرهای یا راهپلهای یا بر تپهای نشستهام و گفتهام بنویسم سرگذشت این سفر را برای پدر!
خاطرتان هست پدر! نامهای را که نوشته بودم، داده بودید به امیرحسین بخواند، وقتی رسیده بود به نیمههای نامه سرش فریاد کشیده بودید که: نادان، نامه خواندن بلد نیستی، فرهاد من کی این لاطائلات را نوشته که تو میخوانی! و نامه را از دستش قاپیده بودید و گذاشته بودید توی جیبتان، بعد که باهم حرف زدیم گفتید که صدایم از پشت کوه میآید!
و مادر گریهاش گرفته بود که از پشت کوه نه! از پشت دریاها!
و شما گفته بودید تا اشکت درنیامده خودت بیا با فرهاد حرف بزن!
و مادر گفته بود، این چه رسم نامه نوشتن است پدرت خیلی خجالت کشید!
پدرجان حالا نشستهام بغل این پنجره وسط آسمان و میخواهم همین بیستوچند سال را برایتان بنویسم!
و یا نه! کفشهای کتانی سفیدم را پا کنم با شلوار جین آبی ـ همانی که هم دوست داشتید و هم غر میزدید که مگر شلوار دگر ندارم که همهاش این لباسهای عملهها را میپوشم! ـ راه بیفتم طرف خانه، مگر چقدر راه است! هر جور هست روزی به خانه خواهم رسید!
چه میدانم پدرجان نه این نامه به سر میرسد، نه این کفش و شلوار سلاح سفر دیدار شما و دهی است که به دنیا نمیفروشمش!
پدرجان خاطرتان هست میگفتید! نه تو حاضری دهت را به دنیا بفروشی، نه دنیا حاضر است با ده تو تاخت زده شود!
پدرجان دوباره نشستهام کنار این پنجره و دلدل میکنم که این بیستوچند سال را برایتان بنویسم! جوری بنویسم که نه شما خشمتان بشود و نه امیرحسین بیچاره جرئت نکند تا چند ماه با شما روبرو شود.
پدرجان یادتان هست میگفتید: غربت را خدا نصیب هیچکس نکند! میگفتیم نصیب ما بکند، غربش را هم نصیب ما بکند! اندوهگین میشدید، آه میکشیدید و میگفتید: غربت نبودی که بفهمی صبح تا شب توی خیابانها قدم میزنی و حتی یک نفر نیست که سلام بکند و یا به سلامت جواب بدهد!
پدرجان میخواهم از اول قصه بنویسم، از روز فرار که قرار شد پیش از رفتن آفتاب برویم تا جانمان را نجات دهیم!
پدرجان خاطرتان هست وقتی مهرنوش را گرفتند، آهسته سرتان را آوردید بغل گوش من و گفتید بابا حرفشون نزن! خدا کنه کسی نفهمه ناموس خانوادهٔ ما حبسه! اونم حبس سیاسی! دوره آخر زمان شده، در هیچ مذهبی زنها را زندانی نمیکنند!
پدرجان: مهرنوش که زندان بود، افسانه لب قالی را بلند میکرد و میگفت: دریا نیست ماما نیست، و ما همینجوری حیران ماندیم که چه کنیم چه نکنیم!
پدرجان خاطرتان جمع باشد، از همین میان زمین و آسمان، همینطور که دارم به این زمین سفیدتر از ماه شب چهارده نگاه میکنم! و اینهمه چراغ که آدم خوف و کیف میکند که زمین کدام است، آسمان کدام! کرورکرور چراغ و روشنی و چشمک ستارههای زمین، که میشود عین آسمان بندر و شبهایی که شما تا بامداد بیدار میماندید تا خیالتان راحت شود که ما خوابیدهایم، یکی از همین شبها این بیستوچند سال را، این سفر را، این نامه را برایتان مینویسم!
راستی پدرجان حالتان چطور است؟
یادتان هست بیمار که بودم، نوکر رئیسعلی جواد نامش چی بود؟ ها یادم آمد نوروک هی دورم میگشت و میگفت:
الله الله درد آقا به جان من
و شما نهیبش میدادید که: چّپ! چّپ! نادان، درد خدا به دوست خدا! و من مانده بودم که اگر آنهمه درد از تنم درمیآمد و میرفت توی جان نوروک چقدر خجالت میکشیدم و اگر نوروک به جای من میمرد چقدر میترسیدم و زنده ماندن سختم میشد!
پدرجان! روزگارمان ای! بدک نیست! مهرنوش هم همان است که بود! چشم روشن شما! ما هم آنیکی چشمتان، چشم تارتان! راستی پدرجان کدام چشمتان روشن بود؟ کدام تار؟
ارسال نظرات