و این حرف درست عکس خواست قلبی او بود چون دیگر کسی در زندگی او نمانده و همه را از خود رانده بود. به یاد نمیآورد دوست و رفیقی داشته که از دست نداده باشد. چون به همه بدبین و مظنون بود و نمیتوانست کسی را بهعنوان دوست بپذیرد. درنتیجه به هیچکس نزدیک نمیشد. حتی به زن و فرزند کوچکش شک داشت. اگر دخترک به آغوش او میآویخت و با شیرینزبانی از او اسباببازی و یا پفک میخواست تصور میکرد مادر به او یاد داده که بداند چقدر پول دارد تا روزی او را، بقول معروف سرکیسه کند و یا ازایندست بدبینیها. حتی پدر و مادر مهین هم تماسی با دخترشان نداشتند چون او فکر میکرد آمدنشان باعث تحریک دخترشان میشود که ناسازگاری کرده و یا از او طلاق بگیرد. اگر کسی بدون قرار قبلی به منزل آنها میرفت آنقدر با متلک و نیش زبان به او توهین میکرد تا طرف مقابل با ناراحتی از خانهشان بیرون میرفت و بقول معروف پشت سر خود را هم نگاه نمیکرد. ولی اوضاع به این شکل برای مهین قابلتحمل نبود. آنها یک دختر داشتند و حالا که مهین تصمیم خودش را گرفت و رفت، جدائی از او برای هر دو مشکل بود. جمال با ظاهر خشن و بینزاکت خود همه را فراری داده بود مگر سارا دخترش را؛ و او در غیاب پدر برای دیدنش بیتابی میکرد؛ اما مهین که جانش به لب رسیده بود بههیچوجه تصمیم نداشت برگردد هر طور بود سر او را به بازی گرم میکرد. پدر و مادر مهین در آذربایجان ساکن بودند و او بعد از قهر راهی روستایی در نزدیکی تبریز و منزل پدر خود شد. او نمیخواست باقی عمر خود را با مردی بگذراند که تعادل رفتاری نداشت و دائم با این اضطراب که مبادا به دلایل بیمورد عصبانی شود زندگیاش را تباه کند. این عادلانه نبود و فکر میکرد جمال که ازلحاظ روانی و رفتاری مشکل دارد، نباید او تقاص آن را پس بدهد. برای همین در اولین فرصت نزد وکیل رفت و تقاضای طلاق داد.
روزی که نامه دادگاه به دست جمال رسید دوباره همهچیز را در خانه به همریخت. بااینکه میدانست به دلیل عصبانیت و بدگمانیهای او همسرش خانه را ترک کرده ولی بازمیگفت:
بله میدانم او میخواهد برود و مرد پولدارتری را پیدا کند چون من برای خانم کم هستم …
و هرگز نمیخواست به خود بقبولاند که رفتار بد او باعث نابسامانیهای زن و فرزندش شده.
یک روز صبح از خواب بیدار شد و طبق عادت همیشگی پیچ رادیو را باز کرد. ناگهان گوینده خبر از زلزلهای در اطراف تبریز خبر داد. دقیقاً شهری که مهین و خانوادهاش سکونت داشتند. در یکلحظه همهچیز را فراموش کرد. وحشتزده بهطرف تلفن رفت و شماره منزل پدر زنش را گرفت. کسی جواب نمیداد انگار ارتباط تلفن قطعشده بود. به موبایل مهین زنگ زد. ولی او هم جواب نداد. گرچه اگر اتفاقی هم نمیافتاد مهین قصد جواب دادن به او را نداشت. در اتاق شروع به قدم زدن کرد و مرتب بهصورت خود دست میکشید و ریشهای نتراشیده خود را لمس میکرد. از کی حال زن و دخترش را میپرسید؟ به یاد آورد یکی از اقوام او در تهران است ولی شمارهاش را نداشت. در دفتر تلفن گشت، از ۱۱۸ پرسید آنها نتوانستند چنین شمارهای را پیدا کنند. به فکرش رسید به مرکز بحران زنگ بزند. آنها گفتند زلزله شدید بوده ولی هنوز خبری از خرابیها به دستشان نرسیده.
جمال پریشان بود و مرتب با خود یک جمله را تکرار میکرد:
اگر مهین به آنجا نرفته بود الآن هردو زنده بودند اصلاً چرا او رفت؟ مگر من چه گفتم؟
به یاد آورد که بار آخر با پرخاشهای خود او را از خانه رانده بود و زن بیچاره چارهای جز رفتن نداشت.
احساس گناه شدیدی به او دست داد. احساسی که تا آن روز تجربه نکرده بود چون همیشه بابت هر موردی خود را طلبکار میدانست. به نظر او این وظیفه دیگران بود که مطابق خواست او رفتار کنند؛ اما حالا وقتی عزیزانش در معرض خطر قرار داشتند دیگر به فکر خود و طلبهایش نبود تا تقصیرها را به گردن دیگران بیندازد. برخاست، یک تاکسی گرفت و به ترمینال اتوبوسها رفت آنجا شلوغ و معلوم بود این ازدحام به خاطر نگرانی مردمی است که اقوامشان دچار زلزله شدهاند. بهسختی توانست با سه برابر قیمت، بلیتی در انتهای اتوبوس پیدا کند وقتی سوار شد و اتوبوس حرکت کرد قدری آرام گرفت. جمال در طول راه، به دخترش و مهین فکر میکرد و روزهایی که باهم گذرانده بودند. نفوذ سرما از درز پنجرههای اتوبوس هوای داخل را سرد میکرد. دست و پای او یخکرده بود؛ اما انگار او سرما را ا حساس نمیکرد. ساعت پنج عصر به تبریز رسیدند. برای روستای زلزلهزده اتومبیلهای سواری مینیبوس و حتی ماشینهای شخصی آماده بردن مسافر بودند. جمال نمیتوانست منتظر حرکت اتوبوس بماند برای همین ماشین دربستی گرفت و بهطرف شهری که پدرزن او ساکن بود حرکت کرد. درراه راننده از شدت زلزله و اینکه شنیده است سقف سالمی در آنجا نمانده حرف میزد و جمال را بیشتر نگران میکرد. هرچه نزدیکتر میشدند دلشوره او هم بیشتر و تپش قلبش شدیدتر میشد. هوا تازه تاریک شده بود و از دور نور ضعیف فانوسهایی که اینجاوآنجا در لابهلای خرابیها به دنبال عزیزانشان میگشتند به چشم میخورد. به نقطهای رسیدند که دیگر پیشروی غیرممکن بود. جمال از اتومبیل پیاده شد سرما بیداد میکرد. شال را دور سرو گردنش پیچید و جلو رفت در تاریکی جایی را نمیتوانست ببیند نور موبایلش هم بهسختی جلوی پای او را روشن میکرد. اشکهایش بیاختیار سرازیر شده و روی گونههایش یخ میزد. نمیدانست به کدام طرف برود. ولی با حدس و گمان به طرفی که فکر میکرد منزل آنها است پیش رفت. خستگی و سرما در بدنش نفوذ کرده بود. گاهگداری صدای شیون و فریاد از گوشهای شنیده میشد. ناگهان زندگی چنان در نظرش بیارزش و مسخره آمد که شروع به سرزنش خود نمود، سرزنش برای اینکه وقتی به این سادگی انسان اسیر طبیعت گشته و نابود میگردد چرا او با افکار خودستایانهاش خود را قدرتمند پنداشته به خاطر هر امر خلاف سلیقهاش نزدیکانش را رنجانده است. ناگهان در نقطهای ایستاد و دستها را به آسمان بلند کرد و درحالیکه طلب بخشش میکرد فریاد زد:
خدایا چرا؟ و این جمله را بارها و بارها تکرار کرد.
مجدداً به راه افتاد اما تاریکی محض بود و نمیتوانست جایی را ببیند. در همان حوالی زیر سقفی که هر آن امکان فروریختنش بود پناه گرفت. زیر چارچوب دری نشست و به انتظار صبح لحظهشماری کرد. آن شب سرد با سکوت مرگباری که از نگونبختی ساکنان آن و بیارزشی این دنیا و مافیهایش حکایت میکرد او را دگرگون کرده بود. از خواب خبری نبود و با چشمانش دوروبر را میکاوید. کمکم شب رفت و جای خود را به سپیده سحر داد.
وقتی هوا روشنتر شد جمال از جا برخاست و به اطراف نگاه کرد. همهجا تلی از خاک و آوار به چشم میخورد و تصور وحشتناکی که شاید زندهای در آن زیر مدفونشده باشد؛ اما جمال فرصت نداشت به دیگران فکر کند، او در پی عزیزان خود میگشت. ناگهان در نقطهای دورتر آن خرابیها، اجتماعی از مردم توجهش را جلب کرد. بهسرعت به آنطرف رفت. بازماندگان زلزله با حال زار و نحیف هریک گوشهای کزکرده با هرچه از خرابیها بیرون کشیده بودند خود را پیچیده و دور یکدیگر گردآمده و نشسته بودند. جمال به میان آن جمعیت رفت ناگهان کودکی فریاد زد: بابا اومد. به دنبال صدا برگشت دختر کوچکش را دید که در کنار مادر که بیحال روی زمین افتاده بود نشسته است. جلو رفت. بهصورت او که گرم بود دست زد از اینکه او را زنده میدید خوشحال شد اما انگار تب داشت. با هیجان گفت:
مهین تو زندهای خدا را شکر خدا را شکر الآن تو را میبرم.
بعد گشت پارچهای که انگار روزی ملافه رختخوابی بوده پیدا کرد و با آن دخترش را به کول خود بست. بعد مهین را از زمین بلند کرد و درحالیکه زیر بغل او را گرفته بود همراه خود کشید و برد تا بهجایی که شب قبل از تاکسی پیاده شده بود رسیدند. در این فاصله گروه امداد به محل زلزلهزده رسیده و چادرهای بیمارستانی را برپا کرده بودند. پرستاران که هرلحظه مصدومانی را تحویل میگرفتند، با برانکار او را به داخل چادر منتقل کردند، در این ضمن جمال محل افرادی را که در سرما در شرف مرگ بودند به گروه نجات اطلاع داد و امدادرسانان به آنسو روانه شدند. در داخل چادر به دستور دکتر به مهین سرم وصل شد و با آمبولانس او را به بیمارستان شهر منتقل نمودند. مهین یک هفته در تب میسوخت و جمال در کنار او برای شفایش دست به دعا داشت. تا یک روز با طلوع خورشید چشمان مهین مجدداً بروی زندگی گشوده شد… جمال از خوشحالی میگریست. مهین بهبودیافته و دوباره به آغوش زندگی بازگشته بود. انگار خداوند فرصتی دیگر به جمال بخشیده بود تا گذشته را جبران نماید و او تصمیم گرفته بود که آن را غنیمت بداند. هر سه به تهران بازگشتند. این بار زندگی روی دیگری به مهین نمایاند؛ زیرا جمال دانست جام بلورین عمر، از آن حدی که تصور میکرد شکنندهتر بوده ارزش جنگیدن و تلف نمودن این زندگی کوتاه را ندارد. عمری که با تلنگر طبیعت به پایان رسیده، سکوتی به درازای کهکشانها جایگزین آن میگردد.
ارسال نظرات