داستان کوتاه؛

بازی روزگار؛ بن‌بستی که باز شد

بازی روزگار؛ بن‌بستی که باز شد

گریه کودک قطع نمی‌شد و عابران بی‌اعتنا از کنارش می‌گذشتند. شهرام که صدای گریه بچه را می‌شنید. یک‌لحظه ایستاد و با خود فکر کرد بچه به کوچکی او چرا تنها رهاشده و کسی دور و برش نیست؟

 

شهرام همچنان در خیابان زیر باران سیل‌آسا راه می‌رفت و کاملاً خیس شده بود اما در دلش کششی برای رفتن به منزل احساس نمی‌کرد. پنج سال از ازدواجشان گذشته بود ولی موجودی به اسم همسر که بلافاصله پس از ازدواج روی دیگر خود را ظاهر کرده و دیگر آن گرمی و محبتی که او را شیفته خودکرده بود نداشت، وی را از خانه فراری داده بود. چون دیگر با روی خوش و گرمی با او روبرو نمی‌گردید و هر روز با توقعات عجیب و غریب خود عرصه را برای او چنان تنگ کرده بود که گاهی به دوران تجرد خود فکر می‌کرد و به آن روزها غبطه می‌خورد. به‌شدت از ازدواج پشیمان بود.

آن روز یک ساعت دیرتر، از سر کار بازگشت. سارا که خواب بعد از ظهر خود را کرده و تازه بیدار شده بود با اخم نگاهی به او کرد و گفت:

– حالا چه وقت آمدنه مگر قرار نبود ساعت چهار خونه باشی و بریم منزل مادرم؟

– خب امروز قدری اضافه‌کاری کردم. سارا درحالی‌که دست‌ها را به کمر زده بود گفت:

– منزل مادرم واجب‌تره یا اضافه‌کاری شما؟

شهرام سرش را گرفت و از هال به اتاق رفت. روی تخت دراز کشید آن‌قدر خسته بود که حوصله بگومگو نداشت. ولی سارا کوتاه نمی‌آمد و با داد و فریاد او را سرزنش می‌کرد. شهرام که می‌دانست اگر در منزل بماند دوباره کارشان به دعواهای وحشتناک می‌کشد از خانه بیرون زد. ساعت هفت غروب و اواسط پاییز بود هوا تاریک و ابری و باران تندی می‌بارید. برگ‌های زرد پاییزی زیر باران خیس و روی موزاییک‌های پیاده‌رو چسبیده بودند. شهرام کاپشن خود را پوشید و درحالی‌که یقه‌اش را بالا می‌کشید زیپ آن را بست و به راه افتاد. یک مسیر طولانی را پیاده طی کرد تا به بازارچه رسید. ساعتی از شب گذشته و مغازه‌ها نسبتاً خلوت شده بود و یک‌یک کرکره‌ها را پایین می‌کشیدند. او طول بازارچه را پیمود. به انتهای کوچه که رسید، ناگهان با صدای گریه کودکی سرش را به آن‌سو چرخاند… دختربچه‌ای کنار مغازه بسته‌ای نشسته و گریه می‌کرد. دخترک دوساله به نظر می‌رسید. بی‌اعتنا در حال رد شدن پیش خود گفت:

– از این بچه‌ها زیادند بهتره به فکر درد خودم باشم که با این سارا چه باید بکنم. ولی گریه کودک قطع نمی‌شد و عابران بی‌اعتنا از کنارش می‌گذشتند. شهرام که صدای گریه بچه را می‌شنید. یک‌لحظه ایستاد و با خود فکر کرد بچه به کوچکی او چرا تنها رهاشده و کسی دور و برش نیست؟ اگر سرپرستی داشت باید تابه‌حال او را ازآنجا برمی‌داشت. دلش سوخت. فکر کرد نکند بچه‌دزدی او را ببرد و بلایی سر او بیاورد؟ به‌سرعت برگشت به‌طرف او رفت. کوچه تقریباً خلوت شده و کودک از گریه به سکسکه افتاده بود. شهرام به او نزدیک شد بچه بیچاره را که دستان کثیفش را در دهان خود چپانده و همچنان گریه می‌کرد برداشت. او قدری ساکت شد ولی وقتی به‌صورت شهرام که برای او ناآشنا بود نگاه کرد دوباره گریه را سر داد. شهرام با خود فکر کرد حالا باید چه‌کار کند سرووضع بچه خوب نبود معلوم بود که والدین فقیری او را سر راه گذاشته‌اند. قدری فکر کرد بعد یک تاکسی گرفت و به‌سوی اداره پلیس رفت. چون بچه هنوز گریه می‌کرد قبل از اینکه وارد اداره پلیس شود از دکه کنار خیابان یک بسته بیسکویت گرفت و دست او داد. بچه از گرسنگی آن را قاپیده به دهان برد و ساکت شد. شهرام وارد اداره پلیس شد و سراغ رئیس کلانتری را گرفت.

نگهبان پرسید:

– آقا با رئیس چه‌کار داشتید؟

– من این بچه را در خیابان پیدا کردم.

نگهبان او را به دفتر رئیس پاسگاه راهنمایی کرد. در دفتر او شهرام موضوع را کامل تعریف، بعد رئیس سؤالات خود را شروع کرد:

– کجا پیداش کردید از کجا معلوم که بچه خودتان نیست؟

– آقا اگر این بچه خودم باشه چرا میارم اینجا؟

– آقای محترم ما از این دروغ‌ها زیاد شنیدیم باید ثابت کنید که بچه خودتان نیست.

شهرام هر چه توضیح می‌داد کسی حرف او را باور نمی‌کرد، خواست شناسنامه‌اش را نشان دهد ولی همراهش نبود. برای آوردن آن‌هم اجازه خروج از کلانتری را نمی‌دادند. رئیس گفت:

– باید به یکی از قوم‌وخویش‌ها بگید که شناسنامه‌تان را بیارند.

شهرام فکر کرد، اگر به سارا بگوید دعوای تازه‌ای به راه خواهد افتاد و از اینکه نیکوکاری چنین مشکلی برای او درست کرده پشیمان بود. ولی چهره معصوم کودک که با یک بیسکویت آرام شده و در سرما نمانده و یا طعمه حیوانات و بچه‌دزدان نگردیده او را برای تحویل دادنش مصمم‌تر کرد و حاضر شد با ندیده گرفتن جاروجنجال سارا وی را از این ماجرا باخبر کند.

سارا بی‌خبر از ماجرا با بی‌قیدی و لیوانی چای در دست تازه روی مبل نشسته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت و گفت:

– بله… با کی کار داشتین؟

 سربازی که شماره را گرفته بود گفت:

– خانم من از کلانتری … حرف می‌زنم آقای شهرام را می‌شناسید؟

– بلی او همسرمه چطور مگر چه‌کار کرده؟

– زودتر شناسنامه او را بیارید خودتان می‌فهمید

سارا به فکر فرورفت شهرام چه کرده که کار او به کلانتری کشیده؟ بدون درنگ شناسنامه را برداشت و سراسیمه به کلانتری رفت. وقتی وارد شد و نگهبان او را راهنمایی کرد، شهرام را دید که در سالن با کودکی در بغل کنار پنجره ایستاده. از تعجب خشکش زد. این بچه چه کسی است که شهرام در آغوش گرفته؟ ناگهان به یاد حرف فردی که به او زنگ‌زده بود افتاد که گفته بود خودتان بعداً می‌فهمید.

– پس که این‌طور آقا بچه داره برای همینه که تو خونه بند نمیشه. شهرام تا سارا را دید خواست جلو برود و توضیح بدهد ولی او با عصبانیت نگاهی به او کرد و وارد اتاق رئیس شد. شناسنامه را از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت:

– این شناسنامه شهرام است … رئیس آن را برداشت و ورق زد، در صفحه فرزندان، اسم کودکی در آن نوشته‌نشده بود. نگاهی به شهرام که پشت سر سارا ایستاده بود کرد و فهمید وی راست گفته، دوباره سؤال کرد:

– بچه رو از کجا پیدا کردید؟

– از بازارچه، کنار یک مغازه گذاشته بودند. سارا برگشت و گفت:

– اگر ریگی تو کفشت نیست برای چی این بچه را برداشتی، به شما چه ربطی داشت که این بچه مال کیه؟

– آخه خانوم دلم به حال این بچه سوخت گناه داشت همین‌طور یکریز داشت گریه می‌کرد.

رئیس گفت:

– خانم اجازه بدید بعداً موضوع روشن میشه؛ و رو کرد به شهرام و گفت او را تحویل نگهبان بدید و برید.

سارا به بچه که سرش را روی شانه شهرام گذاشته و خوابیده بود نگاه کرد. یک‌لحظه دل او هم برای این بچه سوخت. جلو رفت دست او را گرفت و به‌طرف خود کشید و درحالی‌که او را بغل می‌گرفت از رئیس پرسید:

– آقا این بچه واقعاً مال کیه؟ پدر مادر این بچه کجا هستند؟

– ما نمی‌دانیم باید این بچه رو به شیرخوارگاه تحویل بدیم بعد آگهی می‌کنیم اگر تا یک ماه دیگه والدینش پیدا نشدند او را در شیرخوارگاه نگاه می‌دارند.

سارا بدون اینکه به شهرام نگاه کند گفت:

– می شه این مدت پیش ما بمونه؟ رئیس قدری سکوت کرد و بعد گفت:

– اگر مسئولیتش را می‌پذیرید که هیچ مشکلی برای بچه پیش نیاد می تونید.

– بله من می‌پذیرم … شهرام که تا این موقع ساکت بود رو کرد به سارا و گفت:

– چطور میگی می‌پذیری می‌دونی نگاهداری بچه چقدر کار داره؟ اگر بچه مریض بشه چی؟ سارا با لحن التماس‌آمیزی به شهرام گفت:

– اجازه بده این بچه یک مدتی پیش ما باشه خواهش می‌کنم، اگر پدر مادرش پیدا شدند که او را می‌برند اگرنه… تا خدا چی بخواد

شهرام که تا آن روز سارا را این‌طور ندیده بود با تعجب فکر کرد شاید با وجود این بچه اخلاق او هم بهتر شود رو کرد به رئیس و گفت:

– جناب سرهنگ اگر اجازه بدید مسئولیتش را می‌پذیریم.

لحظه‌ای بعد درحالی‌که بچه در آغوش سارا بود با خوشحالی از کلانتری خارج‌شده سوار تاکسی شدند. انگار از همان لحظه رنگ زندگی آن‌ها عوض شد. سارا که این اواخر بی‌حوصله و عصبی بود باهیجان از کارهایی که برای این بچه باید می‌کردند حرف می‌زد و در همان حال به راننده گفت بایستد تا سر راهشان چند دست لباس برای او بخرند و بعد از خرید هم درحالی‌که پاکت‌های لباس و اسباب‌بازی در دست هر دو بود به‌طرف خانه به راه افتادند. در خانه ابتدا او را حمام بردند و سارا لباس‌های تمیز را به تنش پوشاند و غذایی مخصوص او درست کرد و دخترک با ولع خورد، بعد وی را در رختخواب تمیزی خواباند. سپس درحالی‌که دلخوری‌هایشان را فراموش کرده بودند، کنار تخت نشستند و بامحبت به او نگاه کردند تا دخترک خوابش برد. برای آن‌ها تعجب‌آور این بود که یک بگومگو چطور شهرام را به آن کوچه کشاند و باعث نجات این بچه و ترمیم احساس و روابط آن‌ها گردید. ناگهان متوجه شدند نمی‌دانند اسم کودک چیست برای همین قدری سرنام او باهم صحبت کردند و بدون اینکه هیچ انگیزه‌ای برای دعوا و مشاجره داشته باشند، اسم سرور را برای او انتخاب کردند چون وجود او واقعاً سبب سرور قلبی هردوی ایشان شده بود. ازآن‌پس شهرام با خوشحالی به منزل می‌رفت و اسباب‌بازی و یا خوراکی‌هایی که برای سرور خوب بود می‌گرفت و می‌برد. سارا هم مانند مادر واقعی از او مراقبت می‌کرد و بچه در این مدت حالش خوب و چاق و سرحال شده با شیرین‌زبانی و ابراز احساسات، خودش را در دل شهرام و سارا جا کرده بود. یک ماه گذشت یک روز از کلانتری به منزل شهرام زنگ زدند و از آن‌ها خواستند که کودک را به آنجا ببرند. دل سارا هری ریخت. شروع به گریستن کرد و گفت:

– اگر سرور رو بخواهند بگیرند چی؟ شهرام که جوابی نداشت وضعش بهتر از سارا نبود اما چاره‌ای نداشتند و باید بچه را به کلانتری می‌بردند. رئیس تا او را دید با تعجب گفت:

– معلومه که خوب به او رسیدید تابه‌حال چند نفر پیدا شدند و گفتند بچه مال اونهاست ولی با نشانی‌هایی که می‌دادند جور درنمی‌آمد برای همین باید او را به شیرخوارگاه تحویل بدید. سارا و شهرام که دل کندن از سرور برایشان سخت بود گفتند حاضرند بچه را به فرزندی بپذیرند. سرهنگ که حدس می‌زد آن‌ها بچه را به فرزندی قبول کنند، نامه‌ای نوشت و ترتیب تحویل دائمی کودک را به آن‌ها داد. موجودی که زندگی شهرام و سارا را با وجودش دگرگون کرد و روح تازه‌ای به زندگی خشک آن‌ها دمید که اگر در آن کوچه می‌ماند معلوم نبود به چه بلاهایی گرفتار می‌شد./ پایان

ارسال نظرات