شکار آهو | داستانی از لاله زارع

شکار آهو | داستانی از لاله زارع

آفتاب یک‌وری یله داده بود روی کت‌اش. جز او کسی توی اتاق نبود. حتماً رفته بودند جلسه توجیهی برای پیدا کردن جنازه‌هایی که فقط یک پایشان روی زمین مانده بود. دست کشید روی پرزهای کج و کولهٔ کت که در پرتو کم‌رمق آفتاب نرم‌نرمک می‌لرزیدند. پرسید: «چه خبر؟»

 
معرفی نویسنده:

لاله زارع متولد ۱۳۵۹ شیراز است، او خود را چنین معرفی می‌کند: «اولین فعالیت‌های فرهنگی من در حوزه داستان به سال هشتادویک برمی‌گردد وقتی با داستان بوسه گندمی در جشنواره ادبی ماه و مهر (جشنواره داستان کوتاه جنوب کشور) اول شدم. بعد از آن مدتی دبیر صفحه ادبیات روزنامه تحلیل روز و افسانه در شیراز بودم. دبیری اجرایی نشست‌های ادبی نقد کتاب فارس با حمایت کتابخانه ملی بر عهده من بود که بیش از سی عنوان رمان و داستان کوتاه با حضور منتقدان و نویسندگان مطرح بررسی شد. ماحصل نشست‌ها در کتابی با عنوان «بوستان پارسی» منتشر شد. دبیر علمی این جلسات دکتر فرشید سادات شریفی بودند. در همین دوران دبیر اجرایی فصلنامه فرهنگی پژوهشی فرهنگ فارس بودم و چهار دوره مجله زیر نظر من منتشر شد. در دو دوره جایزه داستان تهران و در بخش اصلی جایزه جزو هشت برگزیده جایزه بودم. هر دو داستان برگزیده من در ژانر جنایی نوشته شده. از سال نود رمان‌نویسی را جدی و با نام مژگان زارع شروع کردم. در سال نودوچهار رمان جنایی عاشقانه من جزو پر خواننده‌ترین رمان‌های آنلاین فارسی بود. بعدها این استقبال باعث شد خبرگزاری بی‌بی‌سی هم راجع به ژانر جنایی و آثار من گزارش مفصلی کار کند. از دیگر کارهای من در ژانر جنایی عاشقانه رمان گناه دیگران است. اما دو رمان مشخصاً پلیسی من در نشر ققنوس منتشر شده. رمان‌های «جمجمه جوان» و «بی‌تابوت» که بی‌تابوت جزو پنج کاندیدای نهایی جایزه نوفه (ادبیات گمانه‌زن) شناخته شد. من به‌جز ادبیات در حوزه روزنامه‌نگاری فعالیت کرده‌ام و در حال حاضر سردبیر مجله سرنخ همشهری (مجله حوادث و جنایی ایران) هستم. دیگر اینکه چهار گیم جنایی تعاملی نیز با همکاری شرکت «گیم مدریک» از من در بازار گیم‌های موبایلی منتشر شده است.»

 

تاجمیری کت‌اش را کرد تنِ صندلی‌اش. سرشانه‌هایش را مرتب کرد و جدی بهش گفت: پَسین می‌بینمت!

در اتاق را بست و سیگاری روشن کرد. دود آبی از بالای سرش پیچ خورد؛ دوری توی کریدور تاریک زد و برگشت دنبال صاحبش که حالا میان قاب در ایستاده بود و با چشم‌های ریز شده به ماشین‌های زیر سایه‌بانِ آن‌طرف حیاط اداره نگاه می‌کرد. «کدامتان؟» لختی درنگ کرد و وقتی هیچ جوابی نیامد یک‌راست رفت دست چپ. پدرش اسب داشت. اسمش ویرا بود. مادیان کَهَری که دامن سبز دشت زیر سم‌هایش می‌رقصید. این اصطلاح پدرش بود. بعدها که پژو ۴۰۵ خرید تا مدت‌ها در پیچ و خم دامنهٔ زاگرس باهاش گاز می‌داد. ایمان داشت این‌طور نفسش باز می‌شود. ایستاد جلوی سمند سفید و سبز. با پاشنهٔ پا لگد زد به گلگیر قر شده‌اش. پژوی پدرش سر یک ماه از پا افتاد و خیلی زود اوراق شد. پیش خودش آدم‌های زه‌وار در رفتهٔ یک‌پایی را تصور کرد که توی این شهر بی‌صاحب زنده یا مرده ولو بودند. سه تا، سه‌تا پا توی سطل زباله‌های کنار اتوبان چمران پیدا شده بود و او باید صاحبشان را می‌جست. آخری ولی حوالی همت پیدا شده بود. سوار شد. سوئیچ را که یک‌دور چرخاند چشم‌های ریز و درشت سمند باز شدند. خوابش سبک بود. سیگار دودزا را با زبان هل داد کنج لبش. اشک از گوشهٔ چشم‌هایش راه افتاده بود. پلک روی هم فشرد. چشم که باز کرد شکلک‌های سبز و قرمز پیش رویش می‌رقصیدند. مثل شقایق‌های وحشیِ قرمزِ براق با چشم‌های سرمه کشیده‌شان در آغوش نسیم. دست کشید به یال زرد سمند. پدرش داده بود تمام روکش‌های پژو را عوض کرده بودند. صندلی‌ها مخمل پرزدار سیاه. داشبورد خز حنایی. تابستان‌ها نشستن روی آن روکش داغ مصیبتی بود.

شش ساعت درست از غروب خورشید گذشته بود اما تن سمند سفید هنوز گرم آفتابِ تابستان بود. پاها را نوبتی فشرد روی پدال‌ها و بلافاصله به آن پاها فکر کرد. پاهای متورم کبود بدون خون. مال کی بودند؟ یک روند این سؤال را از خودش می‌پرسید. از همکارانش و آن‌ها هم از همدیگر. این کی‌ها که معلوم نبود زنده‌اند یا مرده خودشان کجا بدون یک لنگه پا مانده بودند؟

سمند خرخری کرد و راه افتاد. غلاف چرمی کلت را زیر کتفش لمس کرد. پدرش آداب خودش را داشت وقت روغنکاری برنواش. بساط کارش را پهن می‌کرد روی سفرهٔ چرم. سیگار وینستون پایه قرمزش را با کبریت بی‌خطر توکلی آتش می‌کرد. اما تا نمی‌خواند کار شروع نمی‌شد. لب‌زد: «می‌گن اسبت رفیق روز جنگه» شب پیش رویش مثل همیشه پهن بود. یک دانه پولک نقره هم نداشت. صدای پدرش خش داشت وقتی دیگر اسب نداشت و تا دم صبح می‌خواند: «مو می‌گویم از او بهتر تفنگه.» این هم بهانه‌ای بود برای فراموشی داغ از دست دادن ویرا. ماه قرص تمام بود. ته سیگار را پرت کرد بیرون. دژبان دوید جلو و در را باز کرد. به خنده گفت: میری شکار آهو جناب سروان؟

پدرش بود که با همان لحن پر از تمسخر همیشگی‌اش جواب داد: آهو کجا بی توای باتلاق!

لبخند زد به پدرش! او را دم در پیش دژبان جا گذاشت و رفت پی پاهای بی‌صاحب.

 

***

کف پایش روی پدال گاز بود، دو دستش بیخ فرمان سمند و نگاهش خیره به دالان بلندی که دو طرفش آپارتمان‌ها ستون به ستون ایستاده بودند. فرقی نمی‌کرد از کجای این شهر راه افتاده باشد. در این وقت شب، در همه جای آن می‌توانست تکه‌پاره‌هایی از زاگرس را ببیند که قبلاً دوستشان نداشت. از همهٔ زاگرس، با آن همه دشت سبز و شقایق سرخ، گوردخمه‌هایش رسیده بود به تهران. انگار که آنها را از سینهٔ کوه قلوه‌کن کرده بودند و کاشته بودند کنار خیابان‌ها، توی کوچه‌ها، روی دامنهٔ البرز و بیشتر از هرجایی دو طرف نواب که بچهٔ پرورشگاهی تهران حساب می‌شد. به زور چپانده بودنش توی بغل شهر و بزک دوزکش کرده بودند که نگذارندش سر راه ولی نواب همیشه سر راهی بود و ناخلف و شرور. این تجربهٔ تاجمیری بود به عنوان پلیسی که در دایرهٔ جنایی کار می‌کرد.

آن گوردخمه‌های مهاجر را هم به اسم دیگری می‌خواندند که کسی خوف نکند؛ بهشان می‌گفتند آپارتمان. یکی از مافوق‌های حالا بازنشسته‌اش که به قول خودش برای پر کردن اوقات فراغت و به قول بقیه برای پر کردن کیسهٔ خالی ماندهٔ کارمندی آخر ماه، شده بود وردست یکی از این بساز بفروش‌ها می‌گفت: یه آپارتمان بیست واحدی ساختیم دو سال پیش، زیر قیمت گذاشتیم مشتری نداره. بازار کساده. تازه دو واحدش فروش رفته.

تاجمیری یک ستون تراشیده از زاگرس را تصور می‌کرد با هجده حفرهٔ سیاه. هجده گوردخمه پر از جن و پری‌های پریشان احوال که سرگرمی‌شان پاییدن آن دوتا خانوار زندهٔ داخلش بود. خیلی وقت بود که دیگر ازشان نمی‌ترسید. درست از اولین شبی که به تهران منتقل شد فهمید چرا پدرش زینِ ویرا را نفروخت. آدمیزاد نمی‌تواند مطمئن باشد روز بعد کدام یادگاری‌اش می‌شود خاطره‌ای از گذشتهٔ قشنگ و کدام یکی می‌شود مایهٔ واهمه و هراس. از کجا معلوم که آن یادگاری ترسناک، اولین پناهگاهش برای روزهای بدتر نباشد؟

نرسیده به تونل دراز توحید چشم بست. نفسش را حبس کرد و بیخ گلوی پدال گاز را تا ته فشار داد. پاهایش می‌خوردند به پهلوی ویرا که تندتر از خودش نفس می‌زد. هردوشان خیس عرق بودند اما حریصانه دل دشت را می‌شکافتند. نمی‌دانست به کجا می‌تازند اما می‌دانست این آخرین باری است که می‌تواند روی زین او بنشیند و علف‌های نرم و شقایق‌های سرخ را ببوید و زیر سم‌های ویرا لگدکوب کند. بعد راهشان جدا می‌شد. پدرش نداشت خرج دخترکش بکند. هرکسی می‌رفت دنبال کار خودش.

وقتی به تهران آمد، ده سالی بود که ویرا رفته بود. مطمئن نبود او هم همین‌جا نباشد. توی یکی از همین باشگاه‌های شیک و باکلاس اطراف چیتگر. زیر پای یکی از ما بهتران. برعکس خودش که همان دور و بر اداره خانه داشت. وارد تونل که می‌شد بیشتر از ویرا محل زندگی‌اش را تصور می‌کرد. بوی پهن و واق واق سگ‌ها، اتاقک‌هایی که کم از کابین عروس نداشتند و می‌چسبیدند به کون ماشین‌های گنده و نخراشیدهٔ گران‌قیمت. ردیف می‌شدند توی باشگاه‌های اسب‌سواری با اسب‌سوارهای کفل گندهٔ شکم برآمدهٔ هرزه. و آن وقت بود که فکش قفل می‌کرد. ویرا می‌توانست توی یکی از همین کابین‌ها باشد. و بعد صدایی تو دماغی درمی‌آورد که فقط خودش می‌دانست چه معنایی دارد. ویرا حتماً حالا دیگر پیر شده بود. چشم‌هایش آب آورده بودند و دیگر کسی یالش را نمی‌بافت. بعدِ ده سال در آن لکاته‌خانه ویرا دیگر نای سواری دادن که نداشت. لابد فقط می‌توانست بچه بزاید برای صاحبش. بچه‌هایش هم حتماً پخش شده بودند همه‌جا. توی دل این شهر و هی می‌رفتند این مسابقه و آن مسابقه و گل می‌انداختند گردنشان. اما نمی‌دانستند اصل و نسبشان به کی و کجا می‌رسد. لابلای پاهای گترپوش سوارکارها، پاهای بریده را دید که سر در تونل آویزانند. آن پاهای کبودِ ول مانده میان مگس‌ها و موش‌ها و دستمال کاغذهای خیس و تلیس داخل سطل زباله‌ها.

زود چشم باز کرد. نور درخشان تونل توحید جایش را داد به تاریکی بی‌معنای شهر. خبری از قورقور نئشه‌وار غوک‌ها نبود هرچه بود هوم هوم آهن‌پاره‌های قراضه بود که مثل غدهٔ سرطان کل این روده‌های دراز شهر را قرق کرده بودند. درست مثل غده‌های رودهٔ پدرش.

روزها به آن هوم‌هوم دامب دامب پتک‌ها هم اضافه می‌شد. نه که کوه بتراشند برای محبوبه‌شان؛ گوردخمه می‌ساختند.

***

رسیده بود به دره، زیر پل مدیریت. سیبل ترکش بالادستی‌ها برای توبیخ امثال او. پشت داده به گران‌ترین جای شهر، خطر کمین کرده بود و کاری هم از کسی برنمی‌آمد. اینجا برای تاجمیری گبه‌هایی بود که زنان فامیلش می‌بافتند. گران قیمت، پر از نقش‌مایه‌های دلفریب که می‌شد با جارو آشغال‌ها را زیرش پنهان کرد. آنجا زیر فرش تهران بود. سمند را نگه داشت. توی آن تاریکی، هر جانوری دوپا یا چهارپا خوف می‌کرد گرد آن سمند بگردد. فقط به اعتبار رنگ سبز و سفیدش. در ماشین باز شد و دخترک جلدی پرید توی ماشین. تاجمیری بی‌نگاه به او، دوباره راه افتاد. دخترک بویناک بود. پدرش می‌گفت کفتارها زشتند و بدبو چون مرده‌خوارند. پرسید: شوم خوردی؟

دخترک فقط نگاهش کرد. چه سوالی پرسیده بود. به داشبورد ماشین اشاره زد: ویرا برات شوم پخته.

دختر بی‌هیچ تعارفی حمله برد به داشبرد و با همان انگشت‌های سیاهش لقمهٔ نان و کباب را برداشت. بعد مثل توله سگی دست‌آموز شروع کرد به تعریف: هیچی پیدا نکردیم.

یک تکه از غذای جویده همراه «هیچی» از دهنش پرید بیرون.

پرسید: دیشب و پریشب هم نه؟

دخترک سرش را محکم بالا انداخت. موهایش چتری بودند و کم‌پشت. مثل گونه‌هایش که گوشت نداشتند. رنگ هم نداشتند.

 لقمه را فرو داد: ممد میگه هرکی بوده رفته یه جای دیگه. این‌ورا نمیاد.

هیچی نگفت. دخترک نگاهش کرد. ترسیده من من کرد: ولی میادش. همه‌مون حواسمون هست. همه‌جا رو خوب می‌گردیم. قبلش که آشغالی بیاد همه‌چی رو بار بزنه ما قشنگ همهٔ سطل‌ها رو گشتیم.

تاجمیری داشت حساب می‌کرد امروز می‌شود چهار ماه و ده روز که دیگر هیچ پای بریده‌ای توی سطل‌آشغال‌های حوالی اتوبان چمران پیدا نشده. یک ماه و سه روز بود که این دخترک می‌نشست اینجا، روی صندلی کنار دستش و دو لپی هرچی را بهش می‌داد می‌خورد و قول می‌داد که کشف کند آن پاهای بریده را کی می‌آورد آنجا می‌اندازد. هیچ‌کدام را خودشان پیدا نکرده بودند. پاکبان‌ها دیده بودند یک پای مردانهٔ کبود و متورم لای آشغال‌هاست. تاجمیری را مأمور کرده بودند برود سر صحنهٔ جرم. پا آنقدر پلاسیده و آش و لاش و گاز خورده بود که وقتی رفت پزشکی قانونی گفتند: «موش‌ها امونش ندادن.»

یک پای بریده می‌توانست مال یک جنازه باشد. حدس می‌زدند باقی‌ماندهٔ جنازه را جاهای دیگر پیدا کنند. وجب به وجب آن منطقه را گشته بودند. حتی لای بوته‌ها و پس و پناه‌های نزدیک به اتوبان را وارسی کرده بودند. ماه بعد یک پای دیگر پیدا شد. این یکی لاغرتر بود و پر موتر. دومی را دخترک جسته بود وقتی می‌خواست آشغال‌ها را بجورد برای چیزهای به درد بخور. خبر داده بود به مأمور راهنمایی رانندگی سر چهارراهی که گاهی آنجا گل می‌فروخت. او هم خبر داده بود به تاجمیری. و یک ماه و ده روز پیش پای دیگری پیدا شد. باز هم پاک‌بان‌ها آن را جسته بودند. مال یک زن بود. سوهانی، پزشک قانونی اداره گفته بود هرکی بوده خوب پاها را بریده. توی یک اتاق عمل!

نیرو نداشتند که سر تا ته آن اتوبان دراز را بپاید. تاجمیری اما نیروهای خودش را داشت.

دخترک گفت: پس کی میریم اونجا؟

لبخند زد. زیر لب گفت می‌رویم. دخترک دوباره پرسید: «کی؟»

-ویرا آماده بشه. میریم. چی داری توی دست و بالت؟

دخترک زود دست کرد زیر پیرهنش و کیسهٔ کوچک و چرکی را بیرون آورد. دانه‌های آبی و کریستالی مثل نگین‌هایی بودند که بی‌بی‌اش روی لچکش می‌دوخت. همان‌قدر اغواگر و خلسه‌آور. کیسه را از دخترک گرفت و او دانست که وقت رفتن است. حالا آنقدر جان داشت بدود تا کپری که مادر و خاله و خاله‌زاده‌هایش با هم توی آن سر می‌کردند. دخترک اسم هیچ مردی را نمی‌آورد هیچ‌وقت.

خیلی‌قبل‌تر گاهی خواب ویرا را می‌دید که از جلو می‌رفت و او دنبال سرش بود. توی تاریکی فقط گیس سیاهش را می‌دید که تاب می‌خورد به چپ و راست. همیشه وقت گرگ و میش خوابش تمام می‌شد. ناکام از سیر دیدن ویرا، می‌نشست توی تشکش و باقی خیال را در اتاقش که از نور کم رمق صبح بنفش رنگ شده بود می‌بافت. از رو به رو، نه از پشت سر. زلف‌های شبق‌رنگ ویرا همیشه از دو سوی مَینای زمردی رنگ بیرون آمده بودند و مثل دودست مهربان لپ‌های صورتی‌اش را قاب گرفته بودند. چشم‌هایش همان بودند که هر روز می‌دید. همان دو چشم مورب درشت سیاه غمگین. همهٔ احساساتی را که یک پسر دوازده ساله می‌توانست با هم داشته باشد، او در نگاهش جمع کرده بود. ویرا برای پدرش می‌توانست زین بپوشد، برای او اما فقط دامن قِری می‌پوشید و نرم می‌خندید و روی دو پا می‌خرامید. لابلای شقایق‌های سرخ.

تاجمیری مطمئن بود دخترک هیچ‌وقت اسم مردی را نمی‌آورد چون فکر می‌کند او غیرتی می‌شود. اما جناب سروان تاجمیری، کارآگاه دایره دهم آگاهی تهران، خیلی وقت بود که دامنه‌های نیمه خشک زاگرس را رها کرده بود. شده بود نرم‌تنی که پوستهٔ سختش را بی‌اجازه کنده باشند.

آفتاب یک‌وری یله داده بود روی کت‌اش. جز او کسی توی اتاق نبود. حتماً رفته بودند جلسه توجیهی برای پیدا کردن جنازه‌هایی که فقط یک پایشان روی زمین مانده بود. دست کشید روی پرزهای کج و کولهٔ کت که در پرتو کم‌رمق آفتاب نرم‌نرمک می‌لرزیدند. پرسید: «چه خبر؟»

پدرش به جای جواب گفت: چشمات چرا کاسهٔ خونه؟

اول نگاهش نکرد. کت را پوشید. بعد بهش لبخند زد: اینجا جای ماشین‌دارهاست. وگرنه می‌رفتیم با هم قدم بزنیم.

-حرف چشمات بود. پا رو وسط کشیدی په چرا؟

لب باز کرد چیزی بگوید، در اتاق قیژه‌ای داد. فرهنگ‌نیا آمد داخل. لب بست. به هم زل زدند. توی تخم چشم‌های او زل زدن برای تاجمیری راحت‌تر بود. پرسید: چه خبر؟

-یه پا پیدا شده دوباره

سرش را جلو برد: کی؟ کجا؟

-ته همت.

چیزی برداشت و بی‌معطلی رفت بیرون. کسی نخواسته بود او هم برود. نرفت. دخترک راست گفته بود. قاتلشان کشیده بود طرف همت! رود دراز و عمودی شهر را ول کرده بود، چسبیده بود به رود افقی! ساحل آنجا را رج می‌زد با پاهای عاریه‌اش. پدرش سیگار به لب ایستاده بود توی تاقچهٔ پنجره. داشت گردن می‌کشید. لابد به هوای دیدن کوه‌ها. پدرش همان‌طور که خیره مانده به گوردخمه‌های کوتاه و بلند که آسمان را شرحه شرحه کرده بودند، پرسید: صدای رود چرا نمیاد؟

عمیق نفس کشید. ازآن روزهایی نبود که حوصلهٔ تن تحیف و صدای رنجور پدرش را داشته باشد. سیگاری آتش زد، ایستاد کنار او. چشم بست. زیر لب گفت: «گوش کن!» صدایش می‌آمد. بی‌وقفه. همان هوم‌هوم ممتدی که یک‌لحظه هم قطع نمی‌شد؛ تنها دلخوشی تاجمیری در این بی‌وطنی. از میان رودهای تهران، که پیچ و واپیچ می‌خوردند توی تن شهر و همه‌جایش را کرده بودند جزیره‌های جدا افتاده؛ فقط یکیشان را دوست داشت. همان که به دخترک هم قول رفتنش را داده بود. گفت: یکی هست نه که شکل ویرا، فقط جای ویرا. مثل خودمان بی‌وطن. قرار داریم بریم لب رود. تو هم می‌آیی؟

-رودهای اینجا که بارور نمی‌کنه. تخم زنا انگار که میریزه به دامن زمین.

پدرش راست می‌گفت. رودهای زاگرس معاشقه می‌کردند با خاک، همین بود که خاک دامنگیرش رهایش نکرده بود. تهران را اما به زور به حجله برده بودند این رودهای بی‌حاصل.

دوباره گفت: می‌آیی؟

پدرش فقط به چشم‌هایش نگاه کرد. بعد به دود پیچانی که تاب می‌خورد تا وسط آسمان دودآلود.

***

دخترک هق زد: پس کی؟

تاجمیری به سس صورتی رنگی که دور تا دور لبش پهن شده بود نگاه کرد. ویرا هم که قند می‌گرفت از دستش همین‌جور آب از دهانش راه می‌افتاد. گفت: ویرا …

-کجاست؟ چرا نمیاد هیچ‌وقت باهات…کجاست؟

زیر لب گفت: اونجا

دخترک به تاجمیری نگاه می‌کرد و او به درهٔ شمع آجین زیر پاهایش. گاهی آرزو می‌کرد پریدن بلد بود. می‌رفت بالا. می‌چرخید روی سر این شهر همیشه باردار که از هر سو ماری دراز به حفره‌هایش فرو رفته بود. دنبال صورتی می‌گشت که هرگز اینجا نیافته بود. چرا توقع داشت اینجا که نه دشت داشت و نه شقایق سرخ برای سواری گرفتن از مادیان‌ها و نه زمین سفت و وسیع داشت برای دویدن و خرامیدن، چنین چیزی بیابد؟ گاهی از خودش حیران می‌شد. از این همه ساده‌دلی‌اش و حق می‌داد به همکارانش دستش بیندازند و پشت سرش بگویند: «تقصیری نداره نمی‌جوشه! پشت کوهیه.»

دخترک کلافه گفت: اونجا اسم نداره؟

وطنی که به زور گرفته باشندش چه اسمی می‌توانست داشته باشد؟ وقتی روده‌های پدرش را تومورها وجب به وجب فتح کردند و ناچار شد انتقالی بگیرد به تهران تا بلکه راهی بیابند وسط گوردخمه‌ها برای نجاتش زمان برد، خیلی زمان برد به خانه که می‌رود بگوید می‌روم خانه، و پشت تلفن که حرف می‌زند فکر نکند تهران نیست و نگوید: «اونجا هوا خیلی کثیفه!» پدرش رفت و او ماندگار شد اما زمان برد که آنجا بشود همانجایی که نمی‌دانست کجاست دیگر. به جای جواب دخترک گفت: اونجا، همه‌اش کوهه. تخم بلدرچین جمع می‌کنیم از تو لونه‌هاشون. از گوشه و کنار تخته سنگا. تخم بلدرچین خوردی؟

-نع

-خوشمزه‌اس. گوشت آهوهاش هم خوشمزه‌اس. ویرا هم بیاد …

-کجاست؟

باید با دخترک خداحافظی می‌کرد. دیگر نمی‌خواستش. نتوانسته بود صاحب پاها را پیدا کند. توی همت هم بودند کسانی که با یک لقمه نان بخواهند بگردند میان پس‌مانده‌های شهر. ویرا برای او موقتی شده بود. درست مثل تهران که همیشه آمادهٔ عوض شدن بود. صورتی نداشت این شهر همیشه زخمی.

گفت: اونجا، صد سال هم بگذره همه‌چی همون‌جوره. کوهه! کوه که عوض نمیشه. روده‌اش هم خوب تامیکنن باهاش.

دخترک هق زد: دیگه برنمی‌گردی؟

سکوت کرد. هوم‌هوم لبریز از آهن‌پاره به گوش می‌رسید.

التماس کرد: نه؟

سکوت کرد. چه فایده داشت که بگوید برمی‌گردم. گفت: آگه برگشتم می‌برمت اونجا. چی توی دست و بالت داری؟

دخترک محکم سر بالا انداخت. نگاهش کرد. او زود بزرگ شده بود یا دخترک عقب مانده بود از بالیدن؟ بهش لبخند زد. به چشم‌های خیس از اشکش که تمام حس‌های فرو خفتهی یک مرد میان‌سال را در خودشان منعکس می‌کردند. دخترک گفت: من می‌دونم کی اون پاها رو دور انداخته. بگم من رو می‌بری اونجا؟

چشم ریز کرد. پس این جانور چموش هم چیزهایی داشت برای روزهای مبادا. مثل بی‌بی ماه‌سلطون که نخودچی‌هایش را می‌بست پر شالش.

دخترک عقب عقب رفت. دنبالش راه افتاد. گیس چرک و به هم گوریده‌اش چپ و راست می‌رفت. صدایش زد. دخترک برگشت و نگاهش کرد. دوید. دخترک پا تند کرد. تندتر دوید. به نفس نفس افتاده بود. مثل دخترک که پیش رویش می‌دوید. پایش گیر کرد به سنگی. پیچ خورد و زمین افتاد. دخترک توی تاریکی دور شد. گم شد میان کپرهایی که هیچ چراغی نداشتند. خوابید روی خاک، خیره به آسمان بی‌صورتی که هیچ پولک نقره‌ای نداشت برای کپرهای تاریک و کور. نقاب کشیده بود روی صورتش نبیند اینجا تخم‌های حرام‌زادهٔ شهر چطور توی هم می‌لولند. سیگاری آتش زد و به دود پیچانش که بالا می‌رفت خیره ماند.

****

فرهنگ‌نیا پرسید: امشب میریم سروقتش. میای که؟

چشم‌هایش کاسهٔ خون بود. سر بالا انداخت. محکم.

-باز چرا؟

-خودتون برید. من جایی باید برم.

-کجا؟

زیر لب نالید: اونجا.

لخت از جا بلند شد. اتاق دور سرش می‌چرخید. سنگین قدم برمی‌داشت. کار تمام بود. پدرش ایستاده بود توی درگاهی. سیگار به لب، تفنگ به دست. باید اول می‌رفت دنبال دخترک. خودش خواسته بود بیاید. حقش بود که بیاید. رد صاحب پاها را او زده بود. هرچند سوهانی فهمیده بود پاهای گندیده دیابتی هستند و اگر بیشتر می‌گشتند حتماً خودشان می‌رسیدند به سرنخ اصلی ولی دخترک کارشان را پیش انداخته بود. شمارهٔ ماشین پادزد را برداشته بود. شماره را که گرفت داد به همکارهایش. ردش را زده بودند توی یک بیمارستان. پاها مال جنازه نبودند.

سیگارش را آتش زد. فندک گرفت طرف پدرش. باد ملایمی می‌وزید. راه افتادند طرف سایبان ماشین‌ها. دوش به دوش رفتند سمت سمند سبز و سفید. پدرش نشست و دست کشید روی یال حنایی سمند. گفت: میری شکار آهو؟

بی‌جواب سمند را راه انداخت. زدند به دل شهر. حرفی نداشتند بزنند با هم. اینجا جای حرف زدن هم نداشت. فقط باید پا می‌فشردی روی پدال گیر نیفتی وسط چشم‌های ریز و درشت قرمز که کون به کون هم توی تن شهر می‌لولیدند. پدرش اما بی‌قرار بود. پرسید: سی چه پاهاشون رِ دور انداخته بودن؟

بعد اشاره زد به آن دورها. وسط دودها. نگفته می‌دانست البرز را نشان کرده. او هم به همانجا نگاه کرد. پدرش گفت: پا به کار میاد. جای راه رفتن نداره اینجا؟ روده‌اش آب نداره اینجا…

حرفش را برید: فایده نداره. اونجا هم همینه. می‌دونم کجا رو نشون کردی. جای بهتری سراغ دارم. بدون پا هم میشه رفت.

پدرش آرام گرفت. پاها مال مریض‌های زیادی شیرین شدهٔ تهران بودند. بیمارستان پول نداشت معدومشان کند. تخفیف می‌داد به مریض‌ها، خودشان پایشان را ببرند یک جایی گم و گور کنند. تاجمیری فکر می‌کرد برای شهری که جای قدم زدن ندارد، چه یک پا چه دو پا. چه فرقی داشت. پا هم گاهی می‌شد مشکل و اینجا برای هر مشکلی راهی بود. حالا بگو کوره راه. یکی توی بیمارستان بود که پول می‌گرفت از مریض‌ها پایشان را می‌برد برایشان گم و گور می‌کرد کنارهٔ رودهای متجاوز تهران. خانه‌اش عوض شده بود. پاها هم از چمران رفته بودند همت.

به دره که رسید دخترک حاضر و آماده ایستاده بود. ذوق‌زده پرید بالا. نشست کنار دست پدرش. گفت: میریم اونجا؟

فقط سر تکان داد. آفتاب خیلی وقت بود غروب کرده بود. گرمای تابستان به کل پریده بود از تن سمند. حرف نمی‌زدند هیچ‌کدام. انداخت توی رسالت. دخترک با چشم‌های وق زده خیره مانده بود به ماشین‌ها. سرش سنگین بود. دخترک گاهی ترسیده بهشنگاه می‌کرد. حسی غریزی داشت که هوشیار نگهش می‌داشت. مال این شهر نبود. برای همین آن حس بکر غریزی‌اش هنوز کار می‌کرد. گفت: نترس!

رسیدند به دهانهٔ گشاد تونل. از یک سرش ماشین‌ها مثل تخم‌های عقرب بیرون می‌ریختند. از طرف دیگر مثل آهن مذاب تو می‌رفتند. او هم می‌رفت تو. چشم‌های قرمز جلوی رویش می‌رقصیدند. پرسید: اینجا اومده بودی؟

دخترک سر بالا انداخت. پرسید: نمی‌ترسی که؟

باز هم سر بالا انداخت. پدرش دست کشید روی چتری‌های کم‌پشتش. خندید. چندبار زیر لب گفت: بارک‌الله بارک‌الله.

قبلاً به او هم همین‌طور بارک الله می‌گفت. وقتی ترک ویرا می‌نشست و به تاخت روی دامن زاگرس می‌رفتند.

تونل مثل دهان مکنده‌ای منتظرشان بود. پا فشرد روی پدال گاز. دخترک جمع شد توی خودش. فرو رفتند در دهان تونل که هنوز چراغ‌هایش روشن نشده بودند. پیش چشم‌های تاجمیری اما ستاره‌ها تند تند جرقه می‌زدند. تاریکی مثل عسل غلیظ و شیرین و سنگین بود. مثل خواب دم صبح، با پلک‌های نیمه‌باز در نور بنفش کم‌رنگی که او را می‌بلعید. پلک روی هم گذاشت. سرش سبک شده بود. پدرش گفت: هی کن سمندت رو! نفس بگیره زبون بسته.

پایش را فشرد روی پدال و تخت‌گاز از همهٔ آن آهن‌پاره‌ها جلو زد. رفت. نزدیک‌های دهانه دیگر کسی کنارشان نبود. خودشان سه‌تا بودند تنهای تنها. به ته تونل که رسیدند، ایستاد. افسار سمند را کشید. سمند سم کوبید روی آسفالت. روی دو پا ایستاد. پدرش سینه جلو داده تفنگش را حمایل کرد و پایین پرید. جلو افتاد و خیز برداشت به سوی قوس تونل و از زمین کنده شد.

او اما دخترک را آرام از سمند پایین آورد حواسش به چشم‌های مبهوتش بود که زل زده بود به صخره‌های افراشته. شاهینی آن بالا چرخ می‌خورد. گفت: بدو ویرا!

دخترک لبخند زد. دل از آسمان کند. بعد انگشت‌های نحیف و سیاهش را از میان دست‌های تاجمیری بیرون کشید و دوید سمت چشمه‌ای که از لای صخره‌ها می‌جوشید. دشت سبز زیر پاهایش موج برمی‌داشت و دست که می‌کشید به ساقهٔ لرزانشان می‌شکفتند سرخ سرخ! 

ارسال نظرات