نویسنده: یاسمن حسنی
ظهر خرماپزون تابستانی بود. راننده آمبولانس صف مسافرهای میدان هفتتیر را با آن نگاههای متعجبشان رد کرد و جلوی پای مرد جوان کت و شلوارپوش که چکپول لوله شدهی لای انگشتش را بالا گرفته بود، ترمز کرد. همکار راننده وسط نشست و برای مسافر جا باز کرد. مسافر با یک جست پرید بالا. راننده آژیر آمبولانس را روشن کرد و راه افتاد. چند لحظه بعد رعد و برقی زد و آسمان چند بار غرید. هر سه به حجم ماشینهای جلویشان زل زده بودند. آمبولانس با تلاش راهش را باز میکرد. باران گرفت. مسافر ساعتش را نگاه کرد. «چه خبره امروز؟ بارون چی میگه؟». همکار سپیدپوش راننده خم شد فلاسک چای را از کنار پای مسافر برداشت و سه تا چای در لیوانهای پلاستیکی یکبار مصرف ریخت. «میرسیم الان آقا. یکی اومده با اسب وسط میدون ولیعصر واساده از صب راهو بند اورده». راننده تمام بالا تنهی پف آلود و خمیریاش را روی فرمان پهن کرد و به آسمان پوشیده از ابر سیاه زل زد. مسافر چای را گرفت: «آقا ممنون، گفتین با اسب؟»
کمک راننده قند را گوشه لپش هل داد و سرتکان داد.
صدای نالهای از عقب ماشین آمد. کمک راننده برگشت از پنجره پشت سرش نیم نگاهی به مریض بدحال روی برانکارد انداخت. مسافر هم همینطور. بعد هر دو رویشان را برگرداندند. مسافر هم یک قند برداشت. راننده چای را تا آخر سر کشید و پشت بلندگو به ماشین جلویی توپید. مسافر با سر به عقب اشاره کرد: «همراه نداره این بابا؟» همکار راننده سر بالا انداخت. باران تند شد. مسافر گفت: «انتخاباتم که تموم شده، یارو اسب سواره نگفت کاندیدای چیه؟»
کمک راننده جواب داد: «نه بابا، سیاسی نیس، میگفت ایمان بیارین نجاتتون بدم»
مسافر گفت: «آهان.» بعد دوباره به ساعتش نگاه کرد و با منشیاش تماس گرفت. آمبولانس از بین ماشینها راهش را باز میکرد و به جلو میخزید. هنوز به پل کریم خان نرسیده بودند که نور درخشانی از زمین به آسمان تابیده شد. مسافر به جلو خم شد و گفت: «این دیگه چه کوفتیه؟»
کمک راننده با آن چشمهای از حدقه درآمدهش جواب داد: «لعنتی، باید از سمت ولیعصر باشه. انفجاری… چیزیه!» بعد روبه راننده گفت: «بهت نگفتم اومدن اینور مرز… باورت شد حالا؟ هواپیماهاشون رادارها رو کور میکنه» مسافر گفت: «نه آقا چه حرفیه، نور پردازیه، جلوههای ویژه س… حتمن پاساژی، تالاری، چیزی افتتاح شده» راننده ترمز کرد. باران بند آمد اما آسمان انگار خسوف شده باشد، سیاه و تاریک بود. همان موقع چند هلیکوپتر با تکتیراندازهایشان از راه رسیدند.
صدای شلیکها توی هوا سوت کشید. مردم فریاد میکشیدند و سرگردان در خیابانها و کوچهها به این طرف و آنطرف میدویدند. ناگهان باد شدیدی وزید. هلیکوپترها چرخیدند و چرخیدند و هنوز به میدان نرسیده بالای کلیسای خیابان ویلا در آسمان گم شدند. بعضیها ماشینهایشان را همان وسط خیابان گذاشتند و فرار کردند. بقیه ماشینها مثل اسباب بازیهای بچهها، مدام به هم میخوردند و راهشان را باز میکردند.
مسافر گفت: «عجب مسخره بازیای شدهها! یه اسبو نمیتونن تکون بدن؟» راننده که تا آن لحظه مثل گونی آرد ساکت و سنگین رانندگیش را میکرد، زیر لب گفت : «اگه اونی که میگه باشه چی؟» مسافر پوزخندی زد و گفت: «نه آقا…جمعه که نیس! وسط هفتهس!» و با کمک راننده زدند زیر خنده. یکدفعه متوجه راننده شدند که به نفس نفس افتاده بود. دستهایش میلرزید. کمک راننده داد زد: «چه مرگته؟ هان؟ وایسا من بشینم پشت فرمون، وایسا همین جا» راننده بریده بریده هذیان میگفت، گوشه لبهایش کف نشسته بود. «دخل هممون اومده…نگفتم با این بدبختا کاری نداشته باشیم…نگفتم بهت گناه دارن…نگفتم آتیش میشه میسوزندمون»
کمک راننده به سختی درِ طرفِ راننده را باز کرد و هلش داد پایین. پیاده که شدند محکم زیر گوش راننده خواباند و یقهاش را چسبید. مسافر دستش را روی بوق گذاشت: «آقا ولش کن بیا من عجله دارم، گه خورد تو میتینگم. بیا ارواح جدت هر دو سوار شدند و کمک راننده اخم آلود نشست پشت فرمان. راننده دیگر هیچی نگفت. مثل جن زدهها به دستهایش خیره شده بود و خر خر میکرد. طوفان شدیدتر شد. شاخهی درختها شکست و هر چه روی زمین بود به هوا بلند شد. ترافیک غلیظتر شد.
مسافر باز به ساعتش نگاه کرد. کمک راننده خم شد و یک نوار کاست از داشبورد درآورد و فوت کرد و توی ضبط گذاشت. «هایده رو عشقه، گوش بده داداش حالشو ببر. الانه که برسیم» و شروع کرد به بشکن زدن. دیگر رسیده بودند به خیابان خردمند شمالی. نوری که تا آسمان رفته بود حالا لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. از دور فرد سفیدپوشی را دیدند که صورتش منبع آن نور درخشان بود. سوار بر اسب از روی پل، خلاف جهت همه ماشینها، به تاخت میآمد. پیش از آنکه فرصت کنند پیاده شوند سوار از کنارشان رد شد و پشت سرش هر چیز و هر کسی که بود خاکستر شد.
ارسال نظرات