مانده بودم که چکار کنم؟ اینقدری به آخر ماه نمانده بود. باید پول زیادی برای تمدید حساب تجاریام در بانک میریختم. آن روز تنها در مغازه نشسته و فکر میکردم. محسن آقا، همسایه بغل دستی مغازه، تا دید ناراحتم پرسید:
– داداش باز که قیافهات در همه؟
– چکار کنم نتوانستم جور کنم. باید یک فکر دیگری بکنم.
در واقع به هر دری که زدم، موفق نشده بودم. اول از همه نزد پسر عمهام رفتم. از او که حجرهای در بازار داشت خواهش کردم برای یک روز این پول را به من قرض دهد. اما از آنجائی که همیشه یک بیاعتمادی در بین ما حاکم بود، بهانه آورد و تمام چکهائی که برای معاملاتش در دست داشت روی میز ریخت وگفت:
– خودم قرض دارم باید تا آخر همین هفته همه را پرداخت کنم.
و به همین راحتی من را دست بهسر کرد. موضوع این بود که اگر به موقع این پول واریز نمیشد تمام سرمایهای که در مغازه ریخته بودم به حراج گذاشته میشد. دو روز مانده به موعد معین من هنوز در پی کسی بودم که این پول را در حسابم بگذارد، و یک روز بعد آن را به خودش برگردانم. اما کسی به من اعتماد نمیکرد، چون هیچ پل آبادی پشت سرم نگذاشته بودم. تمام اطرافیانم را به نوعی رنجانده و از خود رانده بودم. حتی مادرم را، بخاطر این که فکر میکردم مزاحم زندگی من است و او را به منزل برادر دیگرم ناصر فرستاده بودم. با این که پسر ارشد خانواده محسوب میشدم، به او گفتم که قادر به نگاهداری از او نیستم. نسرین همسرم میگفت که من خودخواه و خودپسندم، با هیچ کس مدارا و همدلی ندارم. انگار متوجه نیستم که دنیا بالا و پائین دارد و همه روزی به یک دیگر نیاز پیدا خواهند نمود. الحق که درست میگفت و امروز همان روز بود. منِ غافل، از آنجائی که سود فراوانی تا آن تاریخ از معاملات تجاری برده بودم، به تصور این که پشتوانه قوی مالی، من را از هر گزندی محفوظ خواهد داشت، با تحقیر و تمسخرِ کردن دیگران، خود را از دوستان و نزدیکانم جدا کرده بودم. ولی انگار روز پرداخت این پول، روز تصفیه حساب من با دنیا به حساب میآمد. هر آنچه به دست آورده، احتمالا از دست میدادم و مانند دیگران یک زندگی معمولی که همیشه از آن دوری میکردم، درانتظارم بود.
به فکرم رسید به محسن، دوست دوران دبیرستانم زنگ بزنم. مدتهای مدیدی میشد که از او بیخبر بودم. چند سال گذشته هیچ تماسی با او هم نداشتم. روزی که بعد از سالها دوری او را پیدا کردم، دنبال کار میگشت و از من خواسته بود که به او کمک کنم. اما من نه تنها کاری برای او نکرده بودم، بلکه بخاطر این که رد گم کنم، شماره تلفنهایم را هم تغییر داده بودم. ولی بعدها شنیدم که او با مدرک مدیریت دانشگاهی خود، در کارخانهای به عنوان مدیر آن کارخانه استخدام شده و با لیاقتی که نشان داده بود، توانست بجائی برسد که قسمتی از سهام آن را بخرد و صاحب ثروت و مکنت زیادی شود. اما این که چطور انتظار داشتم او با چنین از خود گذشتگی در این موقعیت به من کمک کند، راستش در آن لحظه مغزم کار نمیکرد و گوشی را برداشتم شماره او را گرفتم:
– سلام محسن جان، حالت چطوره؟
محسن که انگار مرا از صفحه خاطرش پاک کرده بود، با تعجب پرسید:
– شما را بجا نمیآورم. میشود خودتان را معرفی کنید؟
– عجب من را دیگر نمیشناسی؟ من احمد هستم.
– بله بله، احمد جان شما خوب هستید؟
– بلی راستش دلم تنگ شده بود گفتم چطوره حالی از تو بپرسم کجائی چکار میکنی؟
و با زبان بازی، از او خواستم که همدیگر را ببینیم.
محسن آدم باهوشی بود و فهمید که بدون دلیل با او تماس نگرفتهام. برای همین وقتی او را دیدم با ژست ریاستمآبانهای گفت: باید زودتر برگردد چون کار دارد. من نمیدانستم در زمان کوتاه چطور میتوانم خواستهام را بیان کنم؟ اما ناچار در سه جمله به او گفتم که برای چه خواستم او را ببینم. محسن وقتی شنید، قدری فکر کرد و گفت:
تو از وضع اقتصادی این روزها که خبر داری، سهام ما هم افت کرده و اصلا پولی در بساط نیست برای همین شرمندهام که نمیتوانم کمکی بکنم. بعد به سرعت بلند شد و با لحن سردی خداحافظی کرد و رفت. من ماندم و از دست رفتن آخرین امیدم. از جا برخاستم و بیهدف در خیابان براه افتادم. حساب کردم، اگر ماشین و خرت و پرتهائی را که داشتم بفروشم، باز نمیتوانم به این سرعت چند صد میلیون تهیه و فردا که آخرین روز مهلت بانک بود تمدید حساب کنم. به مغازه برگشتم. نادر، شاگرد مغازهام گفت که چند تا از طلبکاران از ترس از دست رفتن پولهایشان آمده بودند تا طلبشان را وصول کنند. گویا آنها هم شنیده بودند که من هنوز حساب بانکیام را تمدید نکردهام. فکر کردم چارهای غیر از پنهان شدن ندارم. موضوع این بود اگر مغازه را میبستم زودتر ورشکستگیام لو میرفت، و اگر میماندم مجبور بودم با طلبکاران دست و پنجه نرم کنم. برای همین به نادر گفتم در مغازه بماند و خودم زودتر به منزل رفتم. در اتاقم تنها بودم و به این وضع فکر میکردم. همسرم از این که کاری نتوانستم بکنم نگران و ناراحت بود و گاهی میآمد پیشنهادی میداد. اما وقتی میفهمید همه آن راهها را رفتهام ناامیدتر به هال برمیگشت.
سرشب هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود که زنگ در بگوش رسید. بعد از چند دقیقه انگار کسی وارد خانه شد. در پی آن، صدای گفتگوئی در هال پیچید و بعد کم کم به اتاقم نزدیک شد. در این موقع ناگهان در باز و مادرم وارد اتاق شد. از جا برخاستم و با او احوالپرسی کردم. اما مثل همیشه ابدا حوصله حرف زدن با او را نداشتم. چون گوشش نمیشنید باید هر حرفی را چندین بار تکرار میکردم. انگار مادر متوجه بیحوصلگی من شده بود ولی بروی خود نیاورد. اما خوشحال از دیدن من صورت پرچینش با لبخند باز شده بود. و در همان حال بستهای از کیفش بیرون آورد و گفت:
-بیا مادر، این پول را بگیر فردا برو بانک قرضت را بده.
شوکه شدم اصلا انتظار چنین چیزی را نداشتم. به دستهای چروکیدهاش نگاه کردم. گفتم مادر این همه پول را از کجا آوردی از کجا میدانستی من پول لازم دارم؟ گفت: نگران نباش این پول خودم است خانه را فروختم. من که دیگر نمیتوانستم تنهائی در آن خانه زندگی کنم. از برادرت شنیدم که تو پول لازم داری، برای همین همان روز سفارش کردم و یک مشتری هم زود پیدا شد و فروختم. از شرمندگی سرم را نمیتوانستم بلند کنم. تن نحیفش را در آغوش گرفتم و رویش را بوسیدم. اما درسی از او گرفتم، که به مراتب با ارزشتر از پولی بود که مشکل مالیام را برطرف کرد. فهمیدم، پول همه چیز نیست و هیچ کس بدون پشتوانه انسانی در زندگی موفق نخواهد بود. پشتوانهای که با ارزشهای اخلاقی و انسانی هر فرد تأمین میگردد. / سی ام تیرماه ۱۳۹۴
ارسال نظرات