داستان کوتاه؛ خارجه

داستان کوتاه؛ خارجه

نیمه‌شب وقتی رسید به تهران، از فرودگاه به مادر زنگ زد. مادر که سمعکش را درآورده و خواب بود نشنید. مهناز خود را دیگر معطل تلفن نکرد ساعت پنج صبح سوار تاکسی شد و رفت.

 
 

الو مامان حالتون چطوره؟

خوبم مادر، تو چطوری دلم واست یک‌ذره شده آخه کی میای؟

میام بزار امتحانات پایانِ ترمم رو بدم میام شما رو با خودم میارم.

میخوای با ترن بیای؟ هر وقت اومدنت معلوم شد بهم خبر بدی‌ها! حتماً میام ایستگاه قطار.

ای‌وای مادر بازم سمعکت رو نزاشتی؟ ایستگاه قطار کجاست ترن کدومه؟ میگم درسم تموم که شد، میام.

اوووووه مادر، من که دق می‌کنم همش وعده میدی میای منو می‌بری پیش خودت ولی نمیای.

مادر جون، من درس دارم هر وقت امتحاناتم تموم شد میام. شما هم صبر کن دیگه!

باشه دخترم چه کنم مادر جز صبر کردن چاره‌ای ندارم.

مادر این حرفا چیه می‌زنی یک‌کمی سر خودتو گرم کن، سوغاتی واسه رامین و ساسان تهیه کن تا من برسم.

الهی که مادر فدات شه چشم، بگو چی لازم دارین تا من تهیه کنم.

حالا بعداً زنگ می‌زنم میگم الآن باید برم کلاسم شروع میشه خداحافظ.

چی گفتی مهناز دخترم، سرت چرا شلوغ میشه؟ هان؟ چرا جواب نمیدی؟

مادر که دوباره عوضی فهمیده بود مهناز چرا خداحافظی کرد و رفت، دل‌نگران با خودش شروع به حرف زدن کرد:

چی شده این بچه چرا سرش شلوغ شد یک‌کاره انگاری جمعیت ریختن رو سرش. حالا چه کار کنم چه جوری به دادش برسم؟

گوشی را برداشت به مهین خانم همسایه طبقه بالا زنگ زد:

مهین خانم میشه یه توک پا بیاین پائین؟

چی شده اختر خانم جون برنجم رو باره بزار آبکشش کنم میام.

نه دیر میشه کار واجبی دارم.

مهین خانم که به این‌طور تلفن‌های اختر خانم عادت داشت گفت: باشه میام.

 

وقتی گوشی را گذاشت گفت: ای‌بابا این پیره‌زن هم دست برنمی‌داره! ولی دلش شور افتاد که نکند با این حواس‌پرتی و سنگینی گوشش، اتفاق بدی افتاده باشد برای همین با عجله برنجش را ریخت توی آبکش و سریع شعله گاز را خاموش کرد و با عجله از پله‌ها پائین رفت. درِ آپارتمان خانم‌بزرگ را که همیشه نیمه‌باز بود باز کرد و سراسیمه وارد شد و گفت: چی شده خانم‌بزرگ؟

هیچی ننه، مهناز زنگ زد داشتیم حرف می‌زدیم که یکهو گفت شلوغ شده باید زودتر برم و در حالی که گریه و زاری می‌کرد و به سر و سینه‌اش می‌زد، گفت: مهین جون دستم به دامنت یعنی چی به سر بچم اومده نکنه سرش ریخته باشن؟ نکنه بلایی سرش اومده باشه؟

مهین خانم که نمی‌دانست موضوع چیست با تعجب گفت: مگه اونجا هم تظاهرات شده که شلوغ باشه؟

نمیدونم ننه اگه می‌دونستم که خودم یک خاکی بسر می‌کردم ولی الانه دستم جایی بند نیس!

خیلی خوب مادر شماره تلفنی چیزی اگر داری بده من زنگ بزنم بپرسم.

خانم‌بزرگ بلند شد و دولادولا رفت طرف میز و یک دفتر با جلد آبی رنگ که معلوم بود این‌قدر نوشته شده که باید شماره‌ها را با هزار مکافات پیدا کرد برداشت به مهین داد:

شماره‌های بچه‌ها این تو نوشته شده. مهین دفتر را باز کرد ولی تا چشمش به صفحات دفتر که با خطوط عجیب غریب پرشده بود افتاد آن را بست و گفت: خانم‌بزرگ من نمی‌تونم از اینجا شماره پیدا کنم بگیر خودت پیداشون کن.

خانم‌بزرگ که از ناراحتی دست‌ودلش به کار نمی‌رفت، دید چاره‌ای ندارد، به مهین خانم هم نمی‌تواند زور بگوید برای همین دوباره از جا بلند شد و از روی همان میز عینکش را برداشت، به چشم زد و در حالی که انگشت شستش را با آب دهان تر می‌کرد دفتر را ورق زد تا بالاخره در یکی از صفحات شماره‌ای پیدا کرد و گفت:

بیا مهین جون این شماره مهنازمه ببین می‌تونی بگیری ببینم چی به سر دخترم اومده؟

مهین خانم برخاست و رفت روی مبل کنار تلفن نشست و دفتر را که از تُف اختر خانم دیگر نمدار شده بود از دست پیره‌زن گرفت و به‌زور شماره را خواند بعد شروع به گرفتن کرد. تلفن چند بوق زد ولی کسی گوشی را برنمی‌داشت. مهین گفت که کسی گوشی را برنمی‌دارد دوباره پیره‌زن شروع به گریه‌زاری کرد که حتماً دخترم رو کشتن الآن یکجایی انداختنش و مادرش نیست که کاری بکنه. مهین که دید نمی‌تواند او را آرام کند گفت:

مادر صبر کن تا بپرسیم بعد گریه کن شماره پسرت رو داری؟ پیره‌زن یک‌لحظه گریه را قطع کرد و با صدای آرام گفت:

معلومه که دارم. بعد دوباره دفتر را از دست مهین خانم گرفت و شروع به ورق زدن کرد. بعد از کلی ورق زدن و دفتر را دور و نزدیک چشم بردن، شماره را پیدا کرد و دفتر را به مهین برگرداند. مهین دوباره شروع به شماره گرفتن کرد و منتظر شد. پیره‌زن چشمش را به‌صورت مهین دوخته بود تا از حرکات صورت او بفهمد پسرش را پیدا کرده یا نه. ناگهان مهین گفت:

الو رامین خان؟ مثل‌اینکه طرف مقابل جواب مثبت داده بود چون ادامه داد:

من مهین همسایه طبقه بالای مادر شما هستم …بله بله حال شما خوبه؟…نه اتفاق بدی نیفتاده فقط مادر نگران حال شما بودن … بله همین‌جا هستن الآن گوشی رو میدم به خودشون و بعد گوشی را داد به خانم‌بزرگ:

الو رامین جون مادر حالت چطوره؟ خوبم ننه … تو از مهناز خبر داری؟

مگه چی شده معلومه که خبر دارم؛ و مادر شروع به تعریف ماجرا کرد که ریختن سر مهناز و معلوم نیست چه بلایی سرش اومده.

مادر این حرفا چیه؟ من یک ساعت پیش باهاش حرف زدم خوب بود.

نه مادر من فکر می‌کنم یک‌چیزی شده، ننه شیرم حلالت برو به داد خواهرت برس.

و شروع به گریه کرد آن‌قدر که تلفن از دست او افتاد. مهین خانم که دلش برای برنج آبکش شده‌اش مثل سیر و سرکه می‌جوشید و نزدیک آمدن شوهرش و بچه‌ها به خانه بود، پرید تلفن را برداشت و دید پسر بیچاره با نگرانی در حال داد زدن است، مهین گفت:

رامین خان نگران نباشید من مواظبشون هستم شما به مهناز خانم بگید بهشون زنگ بزند.

و ارتباط قطع شد. مهین گفت: خانم‌بزرگ الآن مهناز زنگ میزنه نگران نباش. من باید برم بالا الآن بچه‌ها میان و بدون اینکه منتظر جواب خانم‌بزرگ شود، بلافاصله از آپارتمان بیرون رفت. نیم ساعت بعد تلفن خانم‌بزرگ زنگ زد:

مادر چی شده چرا این‌طوری می‌کنی؟

ببینم مادر سالمی جاییت نشکسته؟

مادر من، آخه چرا باید جاییم بشکنه من سالمم.

خب خدا رو شکر آخه دیدم شلوغ شده گفتم …

چی؟ اینجا شلوغ شده کی گفته؟ گفتم سرم شلوغه یعنی درسام زیاده امتحان دارم

ناگهان اشک‌های مادر خشک شد راست نشست و گفت: خب چه کنم ننه گوشام سنگینه درست نمی‌فهمم چی میگی. اگه من و تنها نمیزاشتین برین که دلم هزار راه نمی‌رفت.

خب مادر میام شما رو میارم اینجا دیگه…

آخه پس کی؟ من آرزومه که بیام پیش شماها.

و بعد از اینکه گوشی را گذاشت با غرولند گفت:

همش میگه میام می‌برمت ولی پیداش نیس.

آن شب مادر بعد از گپ و گفت‌وگو و زابه‌راه کردن همسایه و بچه‌ها، خیالش که راحت شد رفت گرفت خوابید. مهناز که از یک‌طرف نگران مادر و از طرف دیگر نگران درس و امتحانات پایان‌ترم خود بود و باید مقدمات سفرش را هم آماده می‌کرد به‌راستی سرش شلوغ بود؛ اما یک هفته بعد، امتحانات که به پایان رسید یک‌راست رفت از حراجی‌های مال نزدیک منزل چند سوغاتی برای همسایه و فامیل خرید و گذاشت در چمدان، از برادرانش هم خداحافظی کرد و رفت فرودگاه و به‌طرف ایران پرواز کرد. نیمه‌شب وقتی رسید به تهران، از فرودگاه به مادر زنگ زد. مادر که سمعکش را درآورده و خواب بود نشنید. مهناز خود را دیگر معطل تلفن نکرد ساعت پنج صبح سوار تاکسی شد و رفت. به منزل که رسید از تاکسی پیاده شد، با چمدان پشت در ایستاد و زنگ زد. خلوتی و سکوت خیابان ترس در دل او انداخت. دستش را دوباره روی زنگ گذاشت اما فایده‌ای نداشت مادر نمی‌شنید. ناچار زنگ آپارتمان طبقه اول را زد. بعد از ده دقیقه صدای دورگه مردی از پشت اف‌اف پرسید:

با کی کار داری؟

آقا من دختر اختر خانمم لطفاً در رو باز کنید.

خانم چرا زنگ خودش رو نمی‌زنی یک‌کاره نصف شب من رو کشوندی دم اف‌اف که چی؟

آقا مادرم گوش‌هاش نمی‌شنوه لطفاً درو باز کنید من روی پله‌ها می‌شینم تا هوا روشن بشه.

حالا من از کجا بدونم داری راست میگی نکنه یکی از اون جونورا دم دستت باشن؟

آقا تو رو خدا در رو باز کنین من تازه از کانادا رسیدم نمی‌تونم تو خیابون منتظر بشم.

خیله خب وایسا الآن خودم میام دم در.

و در حالی که آقای همسایه کارد آشپزخانه را برداشته و تیزی آن را رو به طرف مقابل گرفته بود رفت آرام در را باز کرد و از لای آن دور تا دور چشم گرداند تا چمدان‌ها را دید و باور کرد که دخترک راست گفته در را باز کرد و اجازه داد مهناز وارد شود که البته خودش هم کمک کرد چمدان‌ها را بردند بالا مقابل در آپارتمان گذاشتند. آقای همسایه بعد از کلی تشکر و عذرخواهیِ مهناز که آن موقع شب از خواب بیدارش کرده بود، به آپارتمانش بازگشت و مهناز روی پله‌ها نشست. دیگر سپیده صبح دمیده بود و لحظه به لحظه هوا روشن‌تر می‌شد ساعت حدود هفت بود که مهناز بلند شد و زنگ در را زد. این بار اختر خانم که در آشپزخانه مشغول دم کردن چای بود. زنگ را شنید. آرام‌آرام رفت در را باز کرد. تا چشمش به مهناز افتاد که در مقابلش ایستاده بهتش زد و با صدای بلند گفت:

اوا ننه کی اومدی؟ چرا زنگ نزدی بیام در رو باز کنم؟ مهناز که دید توضیح در این باره فایده‌ای ندارد گفت:

خب مامان جون نخواستم بیدارتون کنم… و شروع به احوالپرسی کرد. از فردای آن روز مهناز شروع کرد به آماده کردن مادر برای سفر همه‌چیز را چک کرد ویزا و پاسپورت و بلیت و سوغاتی‌ها و غیره، سری هم به فامیل زد و یک هفته بعد مادر را با خود به کانادا برد.

مادر خوشحال از اینکه در آنجا هرروز می‌تواند بچه‌ها را ببیند و از تنهایی درآمده هیجان زیادی داشت. روزی که رسیدند تعطیلات آخر هفته بود و مهناز باید از دو روز بعد به دانشگاه و کار بازمی‌گشت ولی این دو روز را صرف رفع خستگی و کارهای دیگرش کرد و روز دوشنبه به سرکار بازگشت. چاره‌ای نبود مادر باید در خانه می‌ماند سراسر روز تنها بود اگر کسی زنگ می‌زد نمی‌توانست جواب دهد. از طرفی مهناز فرصت نداشت مادر را بیشتر از دو ساعت ببیند آن‌هم به‌قدری خسته بود که حوصله حرف زدن و توضیح دادن با صدای بلند را نداشت و زود می‌رفت می‌خوابید. روزهای اول اختر خانم با تنهایی‌اش کنار می‌آمد. بخصوص که ویکند بعدی رامین و ساسان هم به دیدنش آمدند و او کلی خوشحال شد. ولی بعد از رفتن آن‌ها دوباره روز از نو روزی از نو. یک روز احساس کرد در قفس گیر کرده نه می‌تواند بیرون برود، نه ارتباط با کسی، نه هم‌زبانی. کارش شده بود پشت پنجره نشستن و اشک ریختن. دیگر از آن هیجان و الدرم‌بلدرم‌های تهرانش خبری نبود. انگار اصلاً دیده نمی‌شد پسرانش هم بعد از یک دیدار انگار او را فراموش کردند. یک‌شب که مهناز از سر کار برگشت مادر دل به دریا زد و گفت: ننه من میخوام برگردم.

مادر میخوای برگردی چرا؟ تنهایی تو تهرون چکار کنی؟

مادر من اونجا تنها نیستم، اینجا تنهام من میخوام برگردم.

نه نمیشه!

یعنی چی نمیشه مادر شماها رو دیدم خیالم راحت شد دیگه باید برگردم.

آن شب با دلخوری و ناراحتی هر دو به رختخواب رفتند. صبح مهناز موضوع را به رامین و ساسان خبر داد آن‌ها هم با تعجب کلی با مادر حرف زدند و مخالفت کردند؛ اما مادر پای خود را در یک کفش کرده بود و کوتاه نمی‌آمد. آن‌قدر گفت و گفت تا مهناز تاریخ بلیت او را عوض کرد و او را با پرواز ویژه به تهران بازگرداند. وقتی اختر خانم وارد خانه‌اش شد انگار عمر دوباره پیدا کرد، همه‌چیز برای او آشنا بود، فهمید خودش است و خاطراتش، اگر به‌ظاهر تنها بود دیگر آن را احساس نمی‌کرد. تازه در پیری فهمید که هیچ موجودی برای او وفادارتر از تنهایی نیست. احساسی که یار و همراه همیشگی او بوده و هست و تا مرگ او را رها نخواهد کرد.

ارسال نظرات