نگذاریم شرافت به سرقت رود؛ یک حکایت

نگذاریم شرافت به سرقت رود؛ یک حکایت

رانندگان تاکسی دنیای ویژه‌ای دارند. در طول کار روزانهٔ خسته‌کننده با ده‌ها ماجرای جالب، خنده‌آور، گریه‌آور – و گاهی، گریه و خنده – روبه‌رو می‌شوند. از خطرهای جانی و مالی نیز، متأسفانه، بی‌نصیب نیستند. از این رو پای صحبتشان که می‌نشینی حکایت‌های واقعی و شگفت‌آوری برای گفتن دارند و هر ماجرایی که نقل می‌کنند تصویری است زیبا یا نازیبا از جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم.

 

آورده‌اند که در روزگار قدیم، روزی جوانمردی سوار بر اسب به راهی می‌رفت. ظهر تابستان بود و هوا داغ. سوار، همچنان که پیش می‌رفت به مرد ژنده‌پوشی رسید که به زیر سایهٔ درختی در کنار جاده پناه برده بود. پیدا بود مسافری است که از شدت گرما و خستگی رمق از دست داده است. مرد ژنده‌پوش وقتی سوار را دید با یکدست چوب‌دستی‌اش را بالا برد و با دست دیگر به دهان خشکش اشاره کرد. سوار، از اسب پیاده شد، قمقمهٔ آبی از خورجین درآورد و نزد او رفت. بر زمین نشست و قمقمه را به او تعارف کرد.

ناگهان ژنده‌پوش بی‌رمق با سرعتی باورنکردنی، از جا برجست و در یک‌چشم برهم زدن روی اسب پرید! صاحب اسب، حیرت‌زده، از جا بلند شد. ولی دیگر دیر شده بود و ژنده‌پوش، سوار بر اسب، چرخی زد و «خدا نگهدار» گفت و خنده بر لب، مهمیز کشید و دور شد.

صاحب اسب که کار را تمام‌شده می‌دید، فریاد زد:

«آهای … وقتی به شهر رسیدی، به مردم بگو که اسب را از احمد بازرگان به هزار درهم خریده‌ای!»

دزد به شنیدن این پیام بازگشت و بی‌آنکه به صاحب اسب نزدیک شود، پرسید:

«چرا این را بگویم؟ من اسب تو را سرقت کرده‌ام.»

صاحب اسب جواب داد:

«مردم می‌دانند که این اسب مال من است. سرقت اسب مهم نیست، در این شهر دزدی سابقه ندارد… می‌خواهم «شرافت» به سرقت نرود و «مردمی» از جامعه رخت برنبندد!»

این داستان را داشته باشید…

رانندگان تاکسی دنیای ویژه‌ای دارند. در طول کار روزانهٔ خسته‌کننده با ده‌ها ماجرای جالب، خنده‌آور، گریه‌آور – و گاهی، گریه و خنده – روبه‌رو می‌شوند. از خطرهای جانی و مالی نیز، متأسفانه، بی‌نصیب نیستند. از این رو پای صحبتشان که می‌نشینی حکایت‌های واقعی و شگفت‌آوری برای گفتن دارند و هر ماجرایی که نقل می‌کنند تصویری است زیبا یا نازیبا از جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم.

یک دوست من که رانندهٔ تاکسی است، برایم تعریف کرد:

اون هفته کارم از ساعت چهار صبح تا ظهر بود. یه روز، نیم ساعتی به تمام شدن کار روزانه مونده، تلفن بیسیم تاکسی مأموریت جدیدی کف دستم گذاشت. باید مسافری را از بیمارستان ولسلی در مرکز شهر بردارم به فرویو مال (Fairviwe Mall) برسونم. فورا راه افتادم. در راه با خودم فکر می‌کردم: «دیگه از این بهتر نمیشه. این مسافرو برسونم کارم تمومه. خونه هم که نزدیک مقصده. از صبح تا حالا که کار درست‌وحسابی نکردیم، فقط شش مسافر. اقلاً این آخری خیلی جوره. باید به فال نیک بگیرم…»

پنج دقیقه بعد رسیدم به بیمارستان. یه جوون، نشسته بر صندلی چرخ‌دار، پشت در شیشه‌ای ورودی اصلی بیمارستان نظرمو جلب کرد. سرش پائین بود و مجله نیگا می‌کرد. از تاکسی پیاده شدم و رفتم پیش جوون، به زبون انگلیسی پرسیدم:

«شما تاکسی خواسته بودید؟»

سرشو بلند کرد. چهره‌ای پریده‌رنگ داشت. با لبخند جواب داد:

«بله آقا. چه زود رسیدید!»

بقیه صحبتمون به زبون انگلیسی بود. با اینکه کانادایی تبار به نظر نمی‌رسید، انگلیسی خوب صحبت می‌کرد. از بیمارستان با هم خارج شدیم. در کنار تاکسی، درو براش باز کردم و کمک کردم تا سوار شد. بعد صندلیشو تا کردم و در صندوق‌عقب جا دادم. تو صندلیش که جا افتاد، چند بار تشکر کرد. به راه افتادیم. برای اطمینان پرسیدم:

«مقصد، فرویو ماله، درسته؟»

«بله آقا، بسیار متشکرم.»

«کدام ورودی فرویو مال مناسب تره؟»

«وردی جنوبی، آقا. مغازه پدرم توی مال نزدیک اون ورودیه.»

چند دقیقه بعد مسافر پرسید:

«ببخشید آقا شما شرقی هستید؟»

از توی آینه نگاهی به او انداختم. هیچ‌وقت دوست نداشتم که به پرسش‌های شخصی و خصوصی جواب بدم. به‌هرحال پس از چند لحظه مکث با بی‌میلی گفتم:

«بله آقا.»

«پس حدسم درست بود. می دونید، از مهربانی چهره‌تان فهمیدم»

لبخندی زدم و برای اینکه صحبت کش پیدا نکنه، چیزی نگفتم. ولی او ول‌کن نبود. پس از دقیقه‌ای باز شروع کرد:

«شغل تاکسیرانی باید کار جالبی باشه. تماس و ارتباط با آدم‌های گوناگون خیلی هیجان‌انگیزه، این‌طور نیست؟»

«بله جالبه، ولی مشکله و دردسر زیاد داره.»

«منظور شما اینه که سخته؟»

«نه کار، کاره؛ ولی گاهی مسافرا ناباب هستن و شر درست می‌کنن.»

«یعنی چه‌کار می‌کنند؟»

 پول نمی‌دن، تهدید می‌کنن، یا دزد از آب در میان!

با تعجب گفت:

«عجیبه! چطور کسی به خودش اجازه میده سر یک رانندهٔ زحمتکش که فقط خدمت می‌کنه، کلاه بذاره؟»

«این طوریه دیگه. همه جور آدمی تو دنیا پیدا می‌شه. دزد و قاتل اگه انصاف داشت که دزد و قاتل نمی‌شد… دیگه داریم می‌رسیم.»

«از این آدم‌های شر امیدوارم که به تور شما نخورده باشند.»

خندیدم و جوابی ندادم.

خوشبختانه به جلو فرویو مال رسیده بودیم و تا چند لحظه دیگه از دست این مصاحبه‌گر انسان‌دوست (!) خلاص می‌شدم. در نزدیکی در ورودی مال توقف کردم. باعجله پرسید: «آقا چه قدر می‌شه؟»

«بیست‌وسه دلار آقا. صبر کنید تا من صندلی رو آماده کنم.»

پیاده شدم و در صندوق‌عقب و باز کردم. صندلی چرخ‌دار و بیرون آوردم و بازش کردم. مسافر خودش در عقب و بازکرده بود. صندلی چرخ‌دار را بردم نزدیک صندلی ماشین که سوار بشه و خودم خم شدم که کمکش کنم. ولی باکمال تعجب دیدم که به قول قدیمیا، جا تره و بچه نیس! سرم را بلند کردم و به‌طرف ورودی مال چرخیدم. مسافر افلیج مهربونو دیدم که با سرعت یک دوندهٔ در حال عبور از موانع از لابه‌لای مردم ویراژ می‌ده و می‌دوه. خون به کله‌ام تنوره کشید! مات موندم…

چند لحظه بعد، جوون در دریای جمعیت ناپدید شده بود! بعدها فهمیدیم که صندلی هم دزدی بوده.

ارسال نظرات