وحید ذاکری-داستاننویس ساکن ونکوور
شور نیستی به جانم افتاده است. خیالش تنم را مورمور میکند و جذبهای سرخوش و رخوتناک با خودش دارد. روی چهارپایهٔ فکسنی و پوستهپوسته مینشینم. چانه را روی کلاش میگذارم و سر لولهٔ فلزی و حلقهایاش را زیر گوشت گلویم حس میکنم. انگشت اشارهام بر پیکرهٔ لوله میسرد تا ماشه… انگار که نوازشی بر لطیفی گردن زنی باشد، با سری خم کرده و پوستی کشیده. انگشتم عرق کرده و بیجان بر ماشه میماسد. خودم را بازمیبینم که پیکرم بیسر و دراز افتاده آن پایین. نگاهم میخزد تا ماشه و اشاره و فکر میکنم اینطوری دیگر آنجا، آن پایین نیستم که فرشته بیاید بالای سرم …
شبهایی که مهتاب پر اغوا میریزد داخل اتاقک، ویارم بیشتر میشود. میایستم و جایی را پیدا میکنم که باید دقیقاً همانجا افتاده باشم. شاید هم تنها زنی بوده باشد، اما سفیدی لباسش به فرشتهها میمانست؛ مثل همین زنهایی که بچهها میگویند، موهایی طلایی و چشمانی آبی. همینجا ایستاده بودم، همین پنجره. سرش را از پایین به طرفم چرخاند. دلم میخواست با پشت انگشت اشارهام کشیدگی پوست گردنش را لمس کنم. پیکرم بیجان و بیسر در دستش بود …
فاصلهٔ اتاقک تا زمین را با چشم میپیمایم. شیرجه باید بروم، طوری که وقت فرود سرم پایین باشد. اتاقک فقط بهاندازهٔ یک چهارپایه و یک آدم است. جای عقبگرد و دورخیز ندارد. از کجا معلوم که اصلاً کلهام جدا شود و پیکرم بیسر بماند؟
کم پیدا میشود وقتهایی که پرده از رازهایت برداری. یا آدمی نیست تا برایش فاش کنی و بگویی یا شجاعت گفتنش را نداری. خندیده بود. تقریباً به قهقهه و با صدایی بلند. کمتر پیش میآمد که خندیده باشد. آن هم به قهقههای بلند. اخمهایم درهمرفته بود. بقیهٔ خندهاش را بلعید و پرسید چرا؟
«خود آدم میداند که انجامش نمیدهد؛ اما فکر کردنش لذت خودش را دارد دیگر. شده به راههای سر به نیست کردن خودت فکر کنی؟»
«هر کاری جربزهاش را میخواهد، حتی مردن.»
سر یکی از جوشهایش را میخارانْد. بعد طوری نگاه کرد که بهناچار لبخندی زدم. راستش را برایش گفتم. گفته بودم آخر خوابم فرشته نگاهی انداخته بود، از همانها که جایی را در دل آدم به رعشه میاندازد. زیر پیکرم را گرفته و پرواز کرده بود آنسوی مرز.
لقمهها را آهستهآهسته میجویدم که جلویش احساسی بروز نداده باشم. ناهار که تمام شد، رفتیم داخل محوطه. تفت گرما خرامان و تابخوران از آسفالت بالا میآمد. ایستادیم در سایهٔ آسایشگاه. با دست، زیر برجک را نشانش دادم. همانجایی که در خواب افتاده بودم. فهمید همان نزدیکیهای آن روز سینهخیزمان است. چیزی نگفت. سیگاری گیراندیم. آخرین نخ بود. پاکت مچالهاش را چپاندم ته جیبم. دود را اگر میشد همهاش را میبلعیدم و حتی جرعهای هم پس نمیدادم. سیگار را گرفتم طرفش. کامی عمیق و کشدار گرفت. کام گرفتنهایش معروف شده بود بین بچهها، کام البرزی. چشمهایش ریزتر میشدند و دود را آرامآرام از حفرههای بینی بیرون میداد، گویی آتشفشانی پیش از غلیان.
هوس سیگار میکنم. چهار پنجره، چارسوی اتاقک را حصار کردهاند. آتش سیگار از دوردستها نیز پیداست، آنهم برای فرماندهای که حتی اگر شده از خواب شبانهاش میزند تا ناموس قاعدههای مرزی را پاس بدارد. اجازه و اشارهام در حسرت نخی به ویر ویر میافتند. جوشی زیرپوستی روی گونهٔ چپم روییده است. شست و اشاره را دورش گرد میکنم و میفشارم. درد لذت ناکی است. ترکیدن پوست و خروج چرک که مثل کِرْمی بیرون میآید، آدم را لَخت میکند و آرام، درست مثل رخوت بعد از همآغوشی. گونهام به ذقذق میافتد. جوش نارس است و جمع نمیشود. البرزی میگفت: «از آبوهواست، بهار که بیاید همهچیز بیقرار میشود.»
روی چانه و صورتش اغلب جوشهای صورتیرنگی دارد که از چربی برق میافتند. نه دستی میزند که بترکاندشان و نه گلایهای میکند از رویش گاهبهگاهشان. توداری و آرامیاش را تنها کمی لغو مرخصیها به هم زد، آنهم بیشترش به خاطر بچهها. شد نمایندهشان. اولش من خواستم پیشنهاد کنم که میروم و حرف همه را میزنم. نشده بود دیگر. زل زده بود به چشمهای فرمانده، بیآنکه صورتش بلرزد یا تپقی زده باشد. گفت: «اعتراض است!»
لبخندی گوش تا گوش نشست به لبهای فرمانده.
«زن و بچهٔ آدم چشمانتظارند …»
تمام واکنش فرمانده سر تکان دادنی بود و بعد نعرهاش: «آفرین، آفرین! سرباز مرزی باید محکم باشد و جسور، حتی پیش روی فرماندهاش!»
و بعد با گردنی افراشته سر گردانده بود سمت البرزی. دیگر هیچکس هیچ نگفته بود.
لببهلب پنجره میایستم. سایهام پهن و لرزان پخش میشود تا زمین. موشی بهسرعت میدود و سایهاش آمیخته میشود با سایهام. ارتفاع را باز ورانداز میکنم. فرمانده میگفت: «سرباز مرزی باید استقامت داشته باشد و سختی جان!»
که لابد کلاغپرهای صبحگاهی و بعد سینهخیز رفتنهایمان برای تربیت همین سرباز مرزها بوده است. هک دو سه… هک دو سه… بوی خاک در حفرههای بینیام کشیده میشود تا جایی در گلویم. سینهام را مالش میدادم به خاک و با کشوقوس دستوپاها میسریدم جلو. موشی صحرایی بهموازات صورتم آمد. ایستاد و یکبار نگاهم کرد. چشمهایش ریز و مرطوب بود. چشمکی زدم برایش. باز همراهم آمد. سایهای پیش رویم افتاده بود. سر گرداندم. فرمانده لبخندی پر از ملاحت به لب داشت. لولهٔ کلتش را دیدم که تا جایی میان صورتم بالا آمده بود. انگشت اشارهاش بر ماشه شکست …
چشمها را که گشودم پرهیب ناواضحی بود از آدمهای دورادورم. میان اصوات و صداهای گنگ، تنها «به هوش آمد» را شنیدم. آدمها و چیزها کمکم وضوح گرفتند و روشنی. اولین بود که جلو آمد و همین شد آغاز رفاقت. جوشی هم داشت با قلهای سفید و برآمده، جایی زیر گونهٔ چپش.
آبقند گلویم را زده بود. زیر بازوهایم را گرفت و کشیدم بالا. بلند شدم. چشمانم سیاهی میرفت. داخل محوطه شدیم. دنگم گرفته بود بشمارمشان. جوشها گل به گل صورتش روییده بودند. لکهٔ سرخی روی زمین نشانم داده بود: «عادتش است. موشها را با تیر میزند.»
سیگاری گیراند و دستم داد. دو سه پک زدم و پسش دادم. باد موهایش را به پیشانی چسبانده بود و دود را به سیاق همیشه بیرون میداد، آتشفشانی در انتظار خروش: «از تازهواردها زهرچشم میگیرد، اما تیرانداز خوبی است. میداند کجا را باید بزند.»
حرفی نزده بودم. پاشنهٔ پوتین را دایرهوار بر کونهٔ سیگار فشرد و بعد تنها سری تکان داد به نشانهٔ خداحافظی. اسمش را خواندم: «ک. البرزی». وقتی دور شد تازه از خنک شدن وسط پاها خیس کردنم را فهمیده بودم.
تقِ سریع و محکم به هم خوردن دستها در اتاقک میپیچد. جدایشان میکنم. لکهٔ سیاه و سرخی، تنها حجم مانده از پشه است. میمالمش به لبهٔ پنجره. میشد مچش چند سانتی اینطرفتر لغزیده باشد. آنوقت، سوراخ سرخی بود وسط پیشانیام. مثل یاقوتی تاج نشان که آنقدر سریع تمام جنبشهای تنم را میخشکانْد که مجال چیز دیگری نبود، حتی شاشیدن؛ اما دقیق میزند. آنقدر دقیق که میتواند همراهش خندهٔ ملیح کند. میگوید: «سرباز مرزی باید مثل عقاب باشد، تیز در تشخیص و سریع در شکار!»
و بعد کلت کمریاش را درمیآورد و مثل فیلمهای وسترن شلیک میکرد طرف سیمخاردارها. صبحگاهی را اگر دیر میرسیدی، جریمهات میشد رفتوروب لاشهٔ موشهای تیرخورده. یا اگر هم جنازهٔ آشولاشی در کار نبود، آفتابهای آب یخ میریختند به پوتینت. همینها شده که سربازها را موش باز کرده. فرمانده نعره میکشد و سربازها دشمنان فرضی را هدف میگیرند. موشها ترسان میدوند، در هراس گلولهای که دیر یا زود تنشان را میشکافد. پشت سیمخاردارها نیز میدان مین است. مینهایی آنقدر حساس که حتی فشار پاهای کوچک موش را هم تاب نمیآورند. سه تیر زدم. همه خطا رفت. موش نزدیکم بود. میدانستم این بار دیگر خطا نمیزنم. بیهیچ جنبشی، تنها نگاهم میکرد. انگشتم بر ماشه فلج شده بود. نگاهش به موشها نمیمانست و پوزخند میزد. دوید و از حفرهٔ تنگ زیر سیمها گذشت و بعد غرش انفجار بود که سکوتی یکباره آورد. چشمهایم را بسته بودم.
خمیازهای ته گلویم خشک شده است و بالا نمیآید. در چشمهایم انگار تند تند سوزن فرومیکنند. تاریکی فکر میآورد، تخیل آدم بالوپر میگیرد، ویر نیستی مثل وزوز این پشهها میافتد به جان آدم. شب دوم یا سوم بعد از ابلاغ بود. چشمهایم، سوزش حالا را داشتند. خوابیده بودم. تکیه داده به چارچوب همین پنجره. مدتش؟ طولانی نبود. فرشتهٔ موطلایی آمد به خوابم. شاید از حرف همین بچهها باشد. هی دوربین میاندازند و آنطرف مرز را میپایند. من که چیزی ندیدم جز پرهیب ناواضحی از زنی با موهای پرکلاغی، نشسته بر صندلی و زل زده بهجایی نامعلوم. دوربین بین بچهها دستبهدست میشد. هرکس، همانطور که دوست داشت تصورشان میکرد، میساختشان و بعد با چشمان بسته، در خیال میآوردشان. باورش هم میشد که همان را دیده است. زنی با موهای زرد پریشان شده در باد و چشمهای مثلاً آبی. سرباز بودند. مطمئنم. لباس ارتشی تنشان بود، هرچند هیچوقت شبها نگهبانی نمیدادند. گفتم کارهای مهمتری دارند لابد! و بعد همه باهم پقی خندیده بودیم. آخرش با فکر اینکه هر مرزی و هر میدان مینی چقدر میتواند فاصله گذار باشد و آنسویش چقدر حسرتناک، هرکسی میرفت پی کارش. شب نیز اگر حمام و دستشویی را زیاد کشش میدادی، لبخندی و چشمک زدنی ردوبدل میشد بین بقیه که بله آنیکی حاجتش را برطرف میکند.
باریکهای از روشنایی از آسمان میگذرد و محو میشود. چشمها را بر هم میگذارم. مسیرش شکل خطی سرخفام پشت پلکهایم نقش میبندد. چیزهایی است که از پیشتر در آدم ریشه دواندهاند. چیزهایی دیگر، مثلاً خوابی، آنها را تنها واضحتر میکنند. زن نخندیده بود. نگاه لحظهٔ آخرش، جایی در هزارتوی عصبها و کرهٔ مغزم مانده است، گویی خراش کتیبهای بر سنگ. اولش آمدم نگویم. البرزی طوری نگاهم کرده بود انگار از پشت چشمخانهها، تمام ذهنم را میخواند. گفتم: «میدانی، پیکرم آن پایین شاشیده بود توی خودش، وسط شلوارش را دیدم که خیس بود. فرشته از پایین نگاهم کرد. نمیدانم اسمش را چه میشود گذاشت؛ ولی احساسم ترس نبود، حسی بود مثل فاش شدن چیزی یا رازی که حتی به خودت هم جرئت اعترافش را نداری. پیکر را که دست گرفت و پرید، حواسم بود. خیسی وسط شلوار رفته بود.»
لبخندی زد: «خب، از کجا معلوم که خودت بوده باشی؟!»
برایم بعدش چشمکی زد و گفت: «زود تمام میشود. خدمت هم برای خودش دورهای است …»
پلکهایم سنگین شدهاند و کمرمق. وسواس نگهبانی لذت تماشای اطراف را گرفته است. جایی بالاتر از زمین، عبور کرده از مارپیچ پلهها و نشستن در اتاقک هم لذت خودش را باید داشته باشد. فرمانده آخرش را مشخص نکرده است. با صدایی که هیچ هیجان یا مکثی در آن نبود، ابلاغیه را خوانده بود: «هرکس، در هر پستی که هست، همانجا میماند تا اطلاع ثانوی.»
چه احساسی باید تزریق کنم به اعصابم؟ مرخصیها همه لغو بود. هیچکس نمیدانست کدام مقام دار و مسئول است که قرار شده بیاید؛ حتی خود فرمانده. سرزده میآید و تا آمدنش پست شبنشینیام برقرار است. ماندن در این دخمهٔ آخرالزمانی همهمان را بیتاب کرده. فرمانده میگفت: «چارهای نیست. قانون سرباز اطاعت از مافوق است، خواه شما باشید، خواه من!»
روشنای افق مثل گستردگی لکهٔ خونی، در تاریکی شب پیش میآید. نگاهم را پایینتر میآورم و سیمهای خاردار تنیده در هم را تماشا میکنم که در سیاهوسپید صبحگاهی، گویی شمشادهایی فلزی، خط مرز را ساختهاند. چشمهایم با این پرخوابی، سوی چشمهای آدمیزاده را هم ندارد، چه رسد به عقاب؛ اما… سیاهی جنبندهای میرود سمت سیمخاردارها. نفسهایم ممتد و بیوقفه از لبهای شیپوری شدهام بیرون میریزند: «ایییسست!»
سیاهی مکثی میکند کنار سیمها. خم میشود و انگار که میبُرد و قطعشان میکند. چراغ اتاقک فرماندهی نیز روشن میشود. فرمانده سراسیمه و با همان رکابی وقت خواب، بیرون میدود. میآید و زیر پایههای برجک میایستد و بی مکثی فریاد میکشد: «بزن! یالا بزن جلوی پاش!»
انگشتهای خیس و عرق کردهام توان نگهداشتن اسلحه را ندارد. خلطها در گلوی فرمانده به غلوغل میافتد: «معطلی چرا؟! یالاااا…»
شلیک میکنم. چشمبسته و یکباره. نفسم با هنﱢ تیزی بیرون میریزد. پلکها را سریع میگشایم. دود خاکیرنگ همراه صدای بم و خفهای از زمین بلند میشود. پرت زدهام. فرمانده نعره میکشد: «زودتر، نزدیکتر… نزدیکترش را بزن! الآن است که پاهاش بروند روی …»
جملهاش را تمام نمیکند. دست به کمر میبرد و بعد چند تیر هوایی شلیک میکند: «ایییسست! ایییسست!»
انگشتم خیس و لرزان میلغزد بر ماشه. خون به سرم میدود. گوشهایم سرخ و داغ شدهاند و حرارتشان را حس میکنم روی صورتم. بازهم پرت و بیحواس زدهام.
«بنداز کلاشت را پایین. بجنب! گفتم بجنب!»
اسلحه بین من و زمین معلق است که سیاهیاش یکباره بدل میشود به پارهآتشی. موجی از خاک و غبار با شعلههای سرخ و زرد درهمپیچیده و تنوره میکشند. فرمانده مبهوت، دوزانو بر خاک نشسته و لرزان میگوید: «البرزی بود. البرزی بود. البرزی …»
موشی بهسرعت میدود و سایهاش باز قاتی سایهام میشود. هیچ صدایی دیگر نیست، جز صدای پاهای موشی و گروگر شعلههایی که گویی آتشفشانی خروشان زبانه میکشند و میسوزند.
نگارش نخست: شهریور ۸۶، شیراز
بازنویسی آخر: فروردین ۹۶، ونکوور
ارسال نظرات