برگردان: گروه ادبیات هفته
ویرایش: عباس محرابیان
روزی روزگاری در جنگل غوغا و بلوایی به پا شد. اوایل عصر بود که سروهای پیر خردمند، سرشان را با نگرانی هرچهتمامتر تکان داده و چیزهای عجیبی را پیشبینی کردند. آنها سالهای خیلی زیادی در جنگل زندگی کرده بودند. به قدر عمرهای متعدد؛ اما هرگز مناظر چنین شگفتانگیزی را ندیده بودند که اکنون در آسمان و بر فراز تپهها و در روستای دوردست دیده میشد.
«محض رضای خدا آنچه را میبینید، به ما هم بگویید!»، بوتهٔ انگور بود که اینگونه درخواست کرد و ادامه داد:
«ما که مثل شماها آن بالابالاها نیستیم تا هیچیک از این چیزهای خارقالعادهای که شما میبینید را دریابیم. لطفاً با توصیف کردن آنها، ما را هم شریک کنید تا از آنها در کنار شما لذت ببریم!»
یکی از سروها پاسخ داد: «اما من چنان شگفتزده شدهام که بهسختی میتوانم صحبت کنم. به نظر میرسد تمام آسمان شعلهور است؛ ستارهها انگار که در میان ابرها میرقصند؛ و فرشتگان از بهشت پایین میروند تا بر فراز تپهها با چوپانها سخن بگویند!»
تاک که از حیرت لال شده بود فقط گوش میداد. چنین اتفاقاتی بیسابقه بود. انگورها از هیجان میلرزیدند.
نزدیکترین همسایهٔ آن درخت کوچکی بود. بسیار کوچک، که بهسختی دیده میشد. درعینحال، آن درخت کوچک بسیار زیبا، نزد انگورها و سرخسها و خزهها و دیگر ساکنان کوتاهقد جنگل بسیار محبوب بود و او را همدلانه دوست داشتند.
«صد حیف، ایکاش من هم بخت آن را داشتم که بهقدر کافی بلند باشم و فرشتگان را ببینم!» آه از نهاد درخت کوچک برآمد و ادامه داد: «وای که چقدر دوست دارم ستارههای رقصنده در میان ابرها را ببینم! باید بسیار زیبا باشند!»
همانطور که انگور و درخت کوچک از این چیزها صحبت میکردند، سروها با علاقهای که لحظهبهلحظه بیشتر میشد، آن صحنههای شگفتانگیز را تماشا میکردند که آن بیرون، فراتر از محدودهٔ جنگل، در جریان بود. بهزودی کل هوا پر شد از شیرینترین هارمونیهایی که زمینیان تابهحال شنیده بودند!
«چه موسیقی زیبایی!» درخت کوچک درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، این جمله را گفت و ادامه داد: «من در عجبم که این نوای جادویی از کجا میآید!»
یکی از سروها جواب داد: «اینها فرشتگاناند که آواز میخوانند. هیچکس جز فرشتگان نمیتواند چنین موسیقی شیرینی بسازد.»
سرو دیگری گفت: «اما ستارهها هم آواز میخوانند. و چوپانان روی تپهها هم در این ترانه شرکت میکنند، و چه همنوایی باشکوهی!»
درختان یکایک و سراپا به این آواز گوش میدادند، اما در ابتدا معنی آن را درک نمیکردند. بعد کمکم به نظرشان رسید که این یک سرود است مربوط به کودکی متبرک که تازه متولد شده؛ اما چیزی فراتر از این نمیفهمیدند. آهنگ عجیب و باشکوه تمام شب ادامه داشت؛ و در تمام طول شب فرشتگان به اینسو و آنسو میرفتند و چوپانان با هم صحبت میکردند. با فرشتگان، و ستارگان در بهشت بلند میرقصیدند و میخواندند. و نزدیک صبح بود که سروها فریاد زدند: «آنها هستند! دارند به اینسو میآیند! فرشتهها به سمت جنگل ما میآیند!»
این کافی بود تا بوتهٔ انگور و درخت کوچک وحشت کنند. آنها از همسایگان مسنتر و قویتر خود ملتمسانه خواستند تا در برابر آسیب احتمالی محافظتشان کنند. اما سروها خیلی سرشان شلوغ شده بود. ابتدا سروها و سپس همه (حتی تاک و درخت کوچک) با فرشتگانی که برای خواندن همان آواز به جنگل میآمدند، گرم همسرایی باشکوهی دربارهٔ کودک شدند و ستارهها هم در این همخوانی با آنها همراه بودند. جنگل، قسمت به قسمت در این آواز جادویی و درخشش سفید بال فرشتگان پوشیده میشد. فرشتهها تاج بر سر و چنگهای طلایی در دستانشان داشتند.
عشق، امید، برکت، همدلی و شادی از زیبایی آنان پرتو میگرفت؛ به تکتک چهرهها میرسید، آنچنانکه گویی حضور آنها جنگل را مملو از آرامشی مقدس میکند.
صبح که شد، فرشتهها جنگل را ترک کردند؛ همه بهجز یک فرشته. سرو با تعجب از او پرسید: «ای فرشتهٔ مقدس، چرا نرفتی و با ما ماندی؟» فرشته پاسخ داد: «من میمانم تا از این درخت کوچک محافظت کنم؛ زیرا او مقدس است و نباید هیچ آسیبی به او برسد.»
خیال درخت کوچک از این نوید آرام گرفت و رفتهرفته سر خود را چنان با اعتمادبهنفس بالاتر از هر زمان دیگر برافراشت و شروع به رشد و زیبا شدن کرد که سروها گفتند هرگز مانند آن را ندیده بودند.
انگار خورشید بهترین پرتوهای شگفتش را بر این درخت کوچک میتاباند و شیرینترین شبنمها نیز سهم او میشد. حتی تندبادها دیگر به آن سمت جنگل نمیآمدند و واقعاً دیگر هیچ خطری او را تهدید نکرد. نه از آسیبی خبری بود و نه تهدیدی.
برای مدتهای مدید فرشته نخوابید؛ در طول روز و در تمام شب، فرشته درخت کوچک را پرستاری و از آن در برابر هرگونه شر محافظت میکرد. اغلب اوقات درختان با فرشته صحبت میکردند.
البته درختان فقط اندکی از آنچه فرشته میگفت را میفهمیدند، زیرا او همیشه از کودکی صحبت میکرد که قرار بود «مرشد» شود؛ و همیشه هنگام این صحبت، درخت کوچک را نوازش میکرد، و شاخهها و برگهای او را با مهربانی ناز میکرد و با اشکهایش آبیاریاش میکرد، همهٔ اینها برای درخت کوچک خیلی عجیب بود.
سالها گذشت و فرشته از درخت در حال رشد پرستاری کرد. نه میگذاشت حیوانات برگها و شاخههایش را بخورند و نه میگذاشت تندباد و تشنگی و خشکسالی تهدیدش کند.
اما روزی که با بقیهٔ روزها فرق داشت، درخت صدای غریبهای را شنید که از میان جنگل میآمد. فرشته اما این بار کمی دورتر زیر سروها ایستاده بود.
درخت فریاد زد: «فرشتهٔ عزیز، مگر صدای قدمها را نمیشنوی؟ غریبههایی نزدیک میشوند. چرا به جای محافظت از من داری مرا ترک میکنی؟»
فرشته گفت: «نترس! زیرا کسی دارد میآید که همان «مرشد» است.» مرشد به سمت درخت آمد؛ به آن نگریست؛ دستانش را بر تنهاش گذاشت؛ از دقت در تنه و شاخههای صاف آن خوشش آمد. درخت هم هیجانزده شده بود. غرق در لذتی عجیب و باشکوه.
سپس مرشد خم شد؛ درخت را بوسید؛ برگشت و رفت. پس از آن مرشد زیاد به جنگل میآمد و کنار یا زیر آن درخت میآسود و از سایه و شاخ و برگ آن لذت میبرد و به موسیقی بادی که برگهای درخت را نوازش میکرد گوش میداد. مرشد بارها آنجا خوابید، و درخت مراقب او بود، و فرشته نیز نگهبان وفاداری بود که در همان نزدیکیها آنها را نظاره میکرد.
کمکم مردانی با مرشد به جنگل آمدند و با او در سایهٔ درخت نشستند و دربارهٔ موضوعاتی صحبت کردند که درخت نمیتوانست کامل درکشان کند. فقط میشنید که صحبت از عشق و برکت و لطافت است و میدید که مرشد موردعلاقه و احترام دیگران است.
هنگامیکه او به جنگل میآمد، همهجا پر از شادی بود، و فرشته همیشه همان نزدیک میچرخید.
مرشد اما یک شب تنها به جنگل آمد. چهرهاش رنگپریده و از ناراحتی خیس از اشک بود. نزدیک درخت زانو زد و دعا خواند. همهٔ جنگل در سکونی فرورفت که انگار در حضور مرگ ایستاده. وقتی صبح فرارسید، فرشته رفته بود!
سردرگمی و همهمهٔ بزرگی در جنگل ایجاد شد. صداهای ترسآوری میآمد؛ صدای جنگ و برخورد شمشیرها. مردان عجیبی هم در جنگل ظاهر شدند، با سوگندهای بلند و تهدیدهای بیرحمانه.
درخت این بار پر از وحشت بود. با صدای بلند فرشته را صدا میزد، اما فرشته نیامد…
تاک فریاد زد: «وای بر ما! آنها آمدهاند تا درخت مقدس را نابود کنند؛ غرور و شکوه جنگل را!»
جنگل بهشدت آشفته بود؛ اما فایدهای نداشت. مردان عجیب با نیروی بیرحمشان درخت را بریدند، شاخههای زیبای آن را کندند و به کناری انداختند و برگهای او به دست باد به هر سو پراکنده شدند…
«آنها دارند مرا میکشند!» درخت گریه کرد و نالید که: «پس چرا فرشته اینجا نیست تا از من محافظت کند؟»
اما هیچکس فریاد مظلومانهٔ او را نشنید؛ هیچکس بهجز درختان دیگر و کوه و جنگل. و آنها گریه کردند، حتی بوتهٔ کوچک انگور نیز گریه کرد.
سپس مردان بیرحمْ پیکر درخت متلاشیشده و تراشیده را کشیدند و با خود بردند.
طولی نکشید که بادِ وحشیِ شبانه همهٔ جنگل را برای ساعتهای متمادی برآشفت و سروها و درختان جنگل چیزی را که فردای آن روز دیدند باور نمیکردند: آنها صلیبی را دیدند از جنس درخت مقدس آشنایشان. درختی که پیکری بیجان بر آن مصلوب شده بود. پیکر مرشد!
معرفی نویسنده یوجین فیلد (زادهٔ ۱۸۵۰ و درگذشته در ۱۸۹۵)، در زمان خود طنزپردازی محبوب، روزنامهنگاری اثرگذار و خالق آثاری مرتبط با کودکان بود. سبک او که بیان وقایع بزرگسالانه با مخاطبی بهظاهر کودک بود تا آنجا پیش رفت که او را «شاعر کودکی» مینامیدند. فیلد در سنلویی در ایالت میسوری امریکا و در سوم سپتامبر ۱۸۵۰ به دنیا آمد. پدرش وکیل بود و پس از خدمت بهعنوان وکیلی که برای آزادی بردگان جنگید به شهرت بسیار دست یافت. مادر فیلد در ششسالگی وی درگذشت و او و برادر کوچکترش روزولت به ماساچوست فرستاده شدند تا توسط اقوام دورشان مراقبت شوند و پرورش یابند. نخستین گامهای قلمزنی و اشتهار فیلد تقریباً بهتمامی در قالب ستوننویسیهای اوست؛ جایی که مطالبش دربارهٔ کودکان توجه مخاطبان را جلب کرد و همینطور پوششی شد برای طنزهای گزنده او. این شیوه در نوشتارهای او از ۱۸۸۱ در «پرایمر تریبون» (The Tribune Primer) دیده میشود و در یکی از آثارش بهنام «بیسروته برای پیر و جوان» (Nonsense for Old and Young) در ۱۹۰۱ به اوج میرسد. عشق او به شوخی و شوخطبعی، که در روزهای جوانی و تحصیل برایش دردسر ایجاد میکرد، باعث محبوبیت وی در بزرگسالی شد؛ زیرا این شوخیها قصد آسیب زدن نداشتند بلکه سرگرمکننده و آموزنده بودند. داستانی که از او در میخوانیم در قالب زبانی کودکانه نشان میدهد که به باور او مسیح (که در متن از او با عنوان «مرشد» -Master- یاد شده) چگونه باعث صلح و آرامش در جهان بود و دشمنان او با چه قساوتی با این پیامآور مهر و مدارا برخورد کردند. توضیح: متن انگلیسی این اثر از «پروژه گوتنبرگ کانادا» (به نشانی: gutenberg.ca) برگرفتهشده است. مطابق اعلام این وبگاه اثر حاضر در کانادا زیرمجموعه «آثار عمومی» (پابلیک دامین) قرار دارد؛ اما ممکن است در دیگر کشورها مشمول کپیرایت باشد. همچنین این اثر اولین داستان از مجموعهداستان «کتابچهٔ قصههای سودمند» (A Little Book of Profitable Tales) است و نسخهٔ مورداستفادهٔ «پروژه گوتنبرگ» برای بار نخست در نیویورک به سال ۱۸۹۴ منتشر گردیده و در تاریخ سیام ژوئن ۲۰۱۰ به شمارهمدرک ۵۶۲ در «پروژهٔ کتاب گوتنبرگ کانادا» برای استفادهٔ عموم ثبت و نشر گردیده است. |
ارسال نظرات