نویسنده: ژینوس تقیزاده
اولین تصویر و تجربه آشنایی من با خانم توران زندیه به وقتی برمیگردد که شاگرد او در هنرستان آزادگان در تهران بودم، در سالهای دههی ۶۰. یادم است که با یک ضبط صوت -که آن سالها یک وسیله امالفساد بود- وارد کلاس طراحی میشد. در حقیقت مدیران هنرستان را مجاب کرده بود که بچهها زمانی که کار میکنند باید موسیقی بشنوند. اگر طراحی سریعی داشتیم شوستاکوویچ برایمان میگذاشت. من فکر میکنم اولین بار زمستان ویوالدی را در کلاس ایشان شنیدم. شوپن، باخ و بتهون میگذاشت و راجع به آنچه گوش میدادیم برایمان توضیح میداد و ما هم طراحی میکردیم. در آن سالهای تلخ و سیاه که همهچیز ممنوع بود آن کلاس احساس آزادی خوشایندی به ما میداد. خودش هم با بقیهی دبیرها فرق داشتید و بسیار باصلابت و شیک، با موهایی که ازمقنعه بیرون زده و کسی جرئت نداشت بگوید «بپوشان» به کلاس میآمد. توران زندیه برای ما موسیقی میگذاشت و از هنر حرف میزد. به خاطر همین به ایشان که فکر میکنم همیشه صدای موسیقی با فکرم همراه است؛ موسیقی کلاسیک و آهنگ آرام سخن گفتنِ توران زندیه. این بسیار تجربه خوشایندی است. خیلی خوشحالم که بعد از سالها یک اقیانوس دورتر، در جایی نشستهام و با استاد و آموزگارم، صحبت میکنیم.
***
خانم توران زندیه عزیز در آن سالها شما معلم طراحی ما بودید، در دوران بدون اینترنت که گالریهای محدود و تا حدی خصوصی و بسته وجود داشت و ارتباط هنری چندانی در دنیای خارج از مدرسه اتفاق نمیافتاد. ما این امکان را نداشتیم که به دنیای شخصی کسی که بهعنوان هنرمند معلم ما هم هست نزدیک شویم. الان شاید بچهها راحتتر بتوانند با معلمهایشان ارتباط بگیرند. جالب اینجاست که آن سالها شما از الان من بسیار جوانتر بودید و ما بچهریزهها فکر میکردیم شما چقدر بزرگید. دلم میخواهد قبل از اینکه به کارهایتان بپردازیم کمی در مورد اینکه اصلاً چه شد به هنر رو آوردید و چطور این راه را شروع کردید توضیح دهید؛ چیزی که در آن دوران اصلا پیش نیامد که از شما بشنویم.
توران زندیه: از اینجا شروع کنم که در خانوادهای زندگی میکردم که همیشه الگوی بزرگی برای همه اطرافیان بود. پدر من آدم ورزشکار و تنومندی بود که متأسفانه در حادثهای فوت کرد. به خاطر کار مرتبط با نفت ما همیشه خارج از کرمانشاه (محل زندگیمان) بودیم. مادرم همهچیز ما بود و هر آنچه داریم از برکت وجود اوست. او برای ما «چهلتکه» درست میکرد و این کار را به ما یاد داد. یادم است که وقتی کلاس ششم را تمام کردم گفت من پارچه روپوش برای شما میخرم و شما باید لباسهایتان را خودتان بدوزید. آن زمان هم مجلهای منتشر میشد که داخلش الگو و طراحی دوخت لباس را داشت، ما هم از روی آن الگوها میبریدیم. همهی عشقبازی ما همین بود. مادرم وقتی تنها میشد اضافه پارچههای ما را قشنگ و با دقت میبرید، کنار هم میگذاشت و برای ما چهلتکه میدوخت. من عاشق چهلتکههایش بودم که به صورت لحاف و رومیزی اطراف ما بود. گمان میکنم علاقه هنر با تماشای همینها در کودکی در من ایجاد شد. وقتی روپوشهایمان را میدوختیم من جدا و متفاوت از بچههای دیگر روی آن طرح میزدم. این برایم یک احساس تفاوت خوشایندی ایجاد میکرد. کلاس دهم دبیرستان بودم، در یکی از بهترین دبیرستانهای تهران که اکثر معلمهایش استاد دانشگاه بودند. یک دبیر جغرافی داشتیم که وقتی فهمید من کار طراحی انجام میدهم گفت هر جلسه قبل از اینکه من بیایم هر درسی که قرار است یاد بگیریم را روی تخته بکش. من هم دقیقاً با گچهای رنگی نقشهها را میکشیدم. بعد از آنکه راههای ایران را درس داد گفت هرکدام از شما باید یک نقاشی از راههای شوسه بکشید. اکثر بچهها روی یک برگه طرحشان را کشیدند، اما من رفتم یک مقوای یک متر در یک متر گرفتم و از فروشگاه لوازم خیاطی قیطانهای مختلف خریدم. مثلاً قیطانی دولایه را که سطحش کمی فرو رفته بود، برای راهآهن گرفتم. آمدم و قلمدرشت را مرکبی کردم و راهآهنش را چراغانی درست کردم. هر راهی را خلاصه به یک روش خاص درست کردم. همهی آنها را روی مقوا دوختم، برای همه شهرها یک علامتی یا میچسباندم یا میدوختم. این طراحی آنقدر مورد توجه قرار گرفت که تا وقتی دانشآموز آنجا بودم در دفتر مدرسه بالای سر مدیر نصب شده بود. آن موقع حتی نمیدانستم که به این کار کلاژ میگویند. زمانی که دیپلم گرفتم به خانوادهام گفتم میخواهم دانشگاه هنر بروم و آنها هم بدون معطلی پذیرفتند. همهی وسایل را برایم فراهم کردند، من هم کنکور شرکت کردم و دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران قبول شدم. یادم است سر کنکور از غلامحسین نامی معنی کلمه «اگزبیشن» را پرسیدم. هر دوی ما در یک آتلیه قبول شدیم.
از آثار کلاژ توران زندیه، روی کاغذ در فاصلهی سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۷- تورنتو / Tooran Zandieh - Toronto
استادهایتان چه کسانی بودند؟
توران زندیه: آقایان حیدریان، جوادیپور و حمیدی؛ و هرکدام از اینها یک شخصیت مشخصی برای خودشان داشتند و ما به معنای واقعی از همهی آنها آموختیم. اصلاً آن جرئتی که شما ابتدای صحبتتان در معرفی من گفتید ما از استاد حمیدی آموختیم. ساخت و ساز را از استاد حیدریان آموختیم و همچنین استاد جوادیپور که مثل یک فرشته بود، خیلی آرام و یک حالت انسانی عجیب و غریب داشت. آدم بسیار خوشبختی هم بود.
دانشگاه برای خودش یک دنیای عجیبی بود. دورهای که اختلافات عقیدتی ما با حکومت شاه مطرح بود. تقریباً هر روز همهی دانشجوها از دانشکدهی پزشکی که بالاتر بود شروع به راهپیمایی میکردند و در محیط دانشگاه با پلاکاردها و بنرها و دستنوشتههای مختلف حرکت میکردند.
این حدوداً مربوط به چه سال و دههای میشد؟
توران زندیه: مربوط به دههی ۳۰ میشد.
یعنی بعد از کودتای ۲۸ مرداد؟
توران زندیه: بله. جو دانشگاه ملتهب بود. من همیشه صف اول بودم و پلاکارد دستم بود. چون برادرم سیاسی بود و من هم با برادرم میانهی خوبی داشتم، بنابراین سیاست در زندگی ما جاری بود. یک روز قرار بر این شد کل دانشکدهی ما تعطیل شود، یعنی گروهگروه رفتند و همه دانشگاه را تعطیل کردند و سرتاسر شروع به راهپیمایی کردیم و من دوباره صف اول بودم. دور اول را زدیم، دور دوم را آمدیم بزنیم که دیدم رئیس گروه با معاون دانشکده تندتند بهطرف من میآیند. رسیدند به من و گفتند: «زندیه! مهندس سیحون با تو کار دارد.» من هم گفتم: « الان؟! من الان نمیتوانم بیایم». آنها گفتند: «مهندس سیحون گفته زندیه همین الان باید بیاید.» من هم پلاکارد را به یکی دیگر دادم و به دفتر مهندس رفتم. مهندس به من گفت: «اول آن پالتو را در بیار، مثل گاو پیشانی سفید شدی. و برو آن پشت آویزانش کن که کسی نبیند». من هم بیخبر از همهجا پالتو را آویزان کردم و برگشتم. یک صندلی کنار خودش را نشان داد و گفت: «همینجا بنشین و از جایت هم تکان نخور!» من همانجا نشستم. مدتی گذشت، من گفتم: «آقا نمیشود من بروم؟ بیرون تظاهرات است». او گفت: «حرف تظاهرات را نزن، همینجا بنشین تکان هم نخور». خلاصه یکی دو ساعت گذشت و من همینطور نشسته بودم تا معاون دانشکده و رئیس گروه دروس آمدند و به من گفتند:«پالتوت رو بپوش با هم برویم بیرون.» مهندس بهشان گفت: «زندیه را بین خودتان قرار دهید، یکی اینطرف، یکی آن طرف و کلاً از دانشگاه بیرون ببرید و سوار تاکسی کنید برود.»
از آثار کلاژ توران زندیه، روی کاغذ در فاصلهی سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۷- تورنتو / Tooran Zandieh - Toronto
احتمالا میدانسته که قرار است شما را بگیرند؟
توران زندیه: حالا گوش کنید! بیش از این حرفها بود. من به خانه آمدم. شب که روزنامهها را جلوی در خانه انداختند تازه متوجه شدیم چه بلایی سر دانشگاه آوردهاند. چتربازها همه از هلیکوپترهای متفاوت با سرنیزه بالای دانشگاه تهران پیاده شده بودند. چطور بگویم که فقط آمبولانسهای بیمارستان پسر مصدق تند و تند جلوی دانشگاه میآمد. البته آن روز کسی کشته نشد، فقط یکی از دخترهای اگر اشتباه نکنم دانشکده علوم یکی از چشمهایش را از دست داد. وقتی متوجه این وضعیت شدم با خودم گفتم ببین دختر! مهندس اصلاً با عقیدهی من مخالف بود ولی عاشق دانشجویانش بود و اینطور مرا نجات داد. من چون صف اول بودم و با آن پالتویی که پوشیده بودم به قول خودش شبیه گاو پیشانی سفید شده بودم قطع بهیقین کشته میشدم. این شد که از آن مخمصه سالم به خانه رسیدم. سلامتی و زنده ماندنم را مدیون مهندس سیحون هستم. همان شب هم اعلام کردند که دانشگاه تهران تا مدت زیادی تعطیل است.
این ماجرا دقیقاً مربوط به چه زمانی میشود؟ به نظر میرسد حوالی ۱۶ آذر سال ۱۳۳۲ باشد و قضایای بازدید نیکسون از دانشگاه.
توران زندیه: سال ۱۳۳۲، همان حوالی. من این ماجرا را همیشه تعریف میکنم برای اینکه واقعاً مهندس سیحون با من اختلاف عقیده کامل داشت ولی در عین حال برای نجاتم قدم برداشت. در کل مهندس سیحون موجود عجیبی بود و ما واقعاً از او آموختیم. آنقدر نسبت به ما سختگیری میکرد که هیچکس جرئت نداشت دستوراتش را انجام ندهد ولی در مقابل توجه و مهربانیاش هم به این صورت سر جایش بود.
توران زندیه، استادِ طراحی و نقاشی، ساکن تورنتو / عکس از مهسا علیخانی
همان سالها بود که با آقای نامی ازدواج کردید؟
توران زندیه: نه بعد از دوران دانشکده بود. نامی کمی زودتر از من تحصیلش را تمام کرد، چرا که من یکی، دو سال داستان تحصیلم عقب افتاد. خلاصه دانشکدهام تمام شد و پروژهام را تحویل دادم. آن موقع دیگر با مهندس سیحون رفیق شده بودیم و به خانهاش میرفتیم هر وقت دلش تنگ میشد تماس میگرفت و میگفت بیایید پیش ما که تنهاییم! تا اینکه ما با هم ازدواج کردیم. من ۲۵ ساله بودم و او ۲۸ ساله. عروسی را هم بسیار سبک برگزار کردیم. مهمانها را عصر را دعوت کردیم و حتی شام عروسی هم ندادیم. اکثر مهمانها را هم از دانشکده میشناختیم، منزلمان هم بزرگ بود. داخل حیاط صندلی چیده بودند و خلاصه خیلی خوش گذشت. شب هم که میخواستند بروند گفتند باید همراه ما تا پای اتوبوس بیایید. خانهی ما تهرانپارس بود و میگفتند تا فلکهی اول باید همراه ما بیایید خلاصه ما عروس و داماد هم دنبالشان رفتیم.
تقریباً دو سه هفته بعد از عروسیمان برای ماهعسل به ایتالیا رفتیم؛ به ونیز. بینال ونیز هم افتتاح شده بود. این سفر برای من بسیار ارزشمند و پربار بود، چرا که ایتالیا واقعاً مهد تمدن و هنر است. توی خیابان مجسمههای میکل آنژ مخصوصاً آن مجسمهی نیمهتمامش باعث میشدند گاهی بیاختیار اشک از چشمانم سرازیر شود. خلاصه در آن سفر خیلی یاد گرفتم. بعد از بازگشت زندگی مشترکمان را در خانهی نامی شروع کردیم دو سال بعد دخترم آتوسا به دنیا آمد. با تولد او من تازه متوجه شدم بچه چیست! تازه فهمیدم وقتی مادرم آنطور عاشقانه با ما برخورد میکرد چه حسی داشته و اینکه اصلاً امکان ندارد در مقابل بچهات عاشق نباشی. خلاصه که تجربهی این حس هم بسیار خوب و جالب بود و من خالصانه و مخلصانه آتوسا را بزرگ کردم.
از آثار کلاژ توران زندیه، روی کاغذ در فاصلهی سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۷- تورنتو / Tooran Zandieh - Toronto
و تا آن زمان کار هنری نمیکردید؟
توران زندیه: نه اصلاً چرا که با بچه نمیشد. من از وقتی دیپلم گرفتم استخدام آموزش و پرورش شدم. وقتی کمی بزرگتر شد کلاسهای خودم را در آتلیه خودمان تشکیل دادم. در جاهایی مثل کانون درس نمیدادم چرا که من همیشه در بحبوحهی بعد از انقلاب هم در کلاسهایم موسیقی میگذاشتم، خودشناسی آموزش میدادم و پسر و دختر با هم بودند. انقلاب شد، جنگ شد، ترس و وحشت و نابسامانیها ایجاد شد. حتی تحت همان شرایط هم کلاسهای نقاشی ام را برگزار میکردم نه فقط برای یادگیری فن نقاشی بلکه من به وضعیت روحی تک تک شاگردانم رسیدگی میکردم و اگر کمکی لازم داشتند با تمام قوا و انرژی یاریشان میکردم. چیزی بیش از هنر آنجا ما را به هم پیوند میداد و در کل کلاسها بسیار راضیام میکرد. من و نامی یک آتلیه داشتیم، نامی فقط یک روز و نصفی در آتلیه بود و من همهی روزها شاگرد داشتم. من این کلاس را تا زمانی که به کانادا آمدیم برگزار میکردم. مهاجرت ما هم خیلی اتفاقی شد. دخترم دکترای داروسازیاش را گرفته بود و زبانش بسیار قوی بود. یکی از دوستانمان که از عالیترین وکلای کانادا بود بهعنوان مترجم از او دعوت کرد و پیشنهاد تقاضای مهاجرت داد. پسرم در رشتهی کامپیوتر در دانشگاه تحصیل میکرد. راستش را بخواهید مهاجرت ما تقریبا مجانی و بیدرسر تمام شد. خیلی راحت و آسوده اول دخترم اینجا آمد و بعد هم ما به او پیوستیم.
حالا به کارتان برگردیم؛ شما در طول آن سالهایی که بهعنوان معلم، چه در آموزش و پرورش و چه در آتلیهی خودتان فعالیت میکردید، به کار مستقل هنریتان مشغول نبودید؟
توران زندیه: خیر.
چرا؟
توران زندیه: برای اینکه فرصت نمیکردم. طی این سالها و تا سن ۶۲ سالگی بیشتر اوقات من صرف مدیریت زندگی و بچهها شد که البته عاشقانه و با همهی وجودم به این کار میپرداختم. اما چون فرصتی برای نقاشی پیدا نمیکردم، این آتش درون خودم را صرف آموزش نقاشی به کودکان و نوجوانان کردم. من صبحها ساعت ۶:۱۵ (قبل از شروع طرح ترافیک) از خانه بیرون میرفتم و ۸:۳۰ شب به خانه میآمدم. البته شاید یکی از دلایل آن هم عشق به بچهها بود و اینکه نمیتوانستم رهایشان کنم و بعد از اینکه جنگ شد، این اوضاع شدیدتر شد؛ چرا که آتلیهی امنی داشتیم. آتلیهی ما در زیرزمین یک ساختمان تاریخی دورهی قاجار بود، سالنی بزرگ با سقف و ستونهای بلند به طوری که سقف زیرزمین ما همسطح خیابان بود و موقع بمبارانها آتلیه کاملا مانند پناهگاهی در امان بود.
از آثار کلاژ توران زندیه، روی کاغذ در فاصلهی سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۷- تورنتو / Tooran Zandieh - Toronto
کجا بود؟
توران زندیه: توی خیابان ویلا. خلاصه آنجا برای بچهها محل امنی بود که باعث شده بود پدر مادرها با خیال راحت بچههایشان را به آنجا بیاورند و من هم عاشقانه با آنها برخورد میکردم. در واقع من از وقتی بچهدار شدم، شخصیت کودکان را خیلی زیادتر درک میکردم و بیشتر متوجه شدم که مسئلهی آموزش کودک دقیقه به دقیقه مطرح است و دقیقه به دقیقه با آنها در همهی زمینهها کار میکردم. چقدر با آنها کلاژ کار کردم! یک نمایشگاه فوقالعاده بزرگ در موزهی هنرهای معاصر از کلاژهای بچهها برگزار کردم.
خودتان شخصاً از چه دورهای کار در زمینهی کلاژ را شروع کردید؟
توران زندیه: از زمانی که به کانادا آمدیم من کاملاً بیکار شدم. کلاسهایم با غم و غصه فراوان تمام شده بود. یک جلسه خداحافظی برگزار کردیم که هیچ موقع یادم نمیرود، همهی بچهها دستهجمعی تا پای ماشین آمدند و مرا بدرقه کردند و من با گریه به خانه آمدم و هرگز هم مهاجرت را دوست نداشتم. حتی حاضر بودم همه بروند و من بمانم ولی نامی اینطور دوست نداشت؛ بنابراین ما به کانادا مهاجرت کردیم.
وقتی به کانادا آمدیم تقریباً دو سال و نیم در خانهی دخترم زندگی میکردیم که یک زیرزمین فوقالعاده بزرگ داشت و همه جای آن زیرزمین حتی موکتهایش هم سفید بود، یکجاهایی هم آینههایی کار گذاشته بودند. یکبار یک عالمه ژورنال تهیه کرد، به من داد و گفت میتوانی اینها را هم با خودت به زیرزمین ببری و با خیال راحت نگاه کنی. ژورنالها را نگاه میکردم و کنار میگذاشتم. یک روز دیدم این ژورنالها دارند مرا صدا میزنند و یکدفعه خودم را فراموش کردم. حالت عجیبی به من دست داد. ژورنالها را جلو کشیدم و شروع کردم به جدا کردن ورقهای مورد نظرم. دخترم یک قیچی کاغذبُر هم برایم آورد. من چندین و چند شبانهروز فقط نشستم و آنها را بریدم و وقتی شروع به بریدن میکردم اصلاً وجود خودم را حس نمیکردم؛ یعنی برایم مدیتیشن مطلق بود. آخرین برش را که انجام دادم بازهم بهطور ناخودآگاه، طوری که انگار کس دیگری دستم را حرکت میداد، آن برشها را تقسیمبندی کردم.
از آثار کلاژ توران زندیه، روی کاغذ در فاصلهی سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۷- تورنتو / Tooran Zandieh - Toronto
سه تا میز متصل را در زیرزمین برای من گذاشته بود، یکی از این میزها را به آن برشها اختصاص دادم، سپس آنها را تقسیمبندی کردم و کنار همدیگر گذاشتم. وقتی سراغ ادامه کار رفتم دیدم یک بسته مقوا هم برایم گذاشته. واقعاً عاشق خوشفکریاش هستم. متفکر است و بدون اینکه به روی من بیاورد و بدون هیچ حرفی شرایط را طوری چیده بود که من به سمت خلاقیت بروم. میدانست این میتواند حال روحیام را عوض کند. خلاصهاش کنم که مقواها را آوردم و طوری که بازهم نمیتوانم حالتم را برایتان توضیح دهم شروع کردم به کار. کمپوریسیونهایی درست میکردم و روی مقوا میچسباندم و گاهی پس از اتمام کار آن را نگاه میکردم و گریه میکردم. یکشب خوابم نمیبرد، بلند شدم و شروع به کار کردم و فقط در آن یکشب ۱۵ کمپوزیسیون درست کردم.
انگار انرژی که سالها جمع شده، یکدفعه آزاد شده باشد.
توران زندیه: یعنی دقیقاً مثل آتشفشان... او محیطی زیبا و امن برایم ایجاد کرده بود و من غرق در ژورنالهایی که پستچی به خانه می آورد، در آن فضای خالی از مسئولیت به دنیایی دیگر میرفتم. جسم مادی خود را فراموش میکردم و انگار کسی دستهایم را به حرکت در می آورد و این تصاویر و قطعات را از صفحات بیروح و بیجان مجلات بیرون می آورد و جان میبخشید. وقتی کار تمام میشد. مدتی طول می کشید تا وجود مادیام را در یابم. وقتی خودم را مییافتم کارم را دستم میگرفتم واز پلهها بالا میرفتم و به همه نشان میدادم. بزرگترین خوشبختی زندگی من آغاز شده بود و من به آنچه سالها دلم طلب میکرد رسیده بودم. ده ها و صدها کار انباشته شد. تا هفتاد سالگی فقط و فقط کار کردم. به یاد دارم روزی مرحوم دکتر براهنی برای اولین بار به خانهی ما آمده بودند و من از او خواهش کردم که کارهایم را ببیند. اولین جمله ای که گفتند این بود که اینهمه اندیشه و تفکر را از کجا آوردهای؟ هر یک از این کارها با دیگری کاملا متفاوت است. و سپس اعتراض کرد که چطور تا به حال از این کارها نمایشگاه نگذاشته ام؟ نامی هم به دنبال این موضوع از گالری آرتا برایم وقت گرفت. به این ترتیب اولین نمایشگاه من در آرتا گالری در آستانهی هفتاد سالگی با حضور جمعیتی غیر قابل تصور افتتاح شد. سه هفته کارهایم روی دیوار گالری بودند. مجلهی شهروند پر شده بود از مقالاتی که در نقد و بررسی کارهایم نوشته شده بود.
از آثار کلاژ توران زندیه، روی کاغذ در فاصلهی سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۷- تورنتو / Tooran Zandieh - Toronto
به نظر برخی از دست اندرکاران من توانسته بودم این نوع کلاژ را به نام خودم ثبت کنم! این وقایع افتخار وسربلندی زیادی را برایم به همراه داشت و تا آستانهی ۷۷ سالگی هر سال یک نمایشگاه در ایران عزیز و یک نمایشگاه هم درتورنتو داشتم ولی از آن زمان تا امروز دیگر هیچ نمایشگاهی برگزار نکردم. هیچوقت هم تمایلی برای فروش کارهایم نداشتم . چرا که من این آثار را متعلق به ایران میدانم و آرزو دارم کارهایم همه در ایران نگهداری شوند یا در ذخایر موزه که موجب نهایت شادمانی من خواهد بود و یا هر راهی که باعث پراکندگی و نابودیشان نشود.
شما در دانشکدهی هنرهای زیبا هنر خواندید، وارد کار تدریس شدید و سپس درگیر نگهداری بچهها بودید و سالها کار نکردید. از یک جنبه وقتی به تاریخ هنر مدرن ایران نگاه میکنیم، متوجه میشویم که وضعیت هنر ایران هم مثل همه جای دنیا بسیار مردانه بوده است. یادم میافتد به کار معروف گوریلا گرلز که در آن آمار میدهد که آثار هنرمندان زن تنها ۵ درصد بخش مدرن موزهی متروپولیتن را به خود اختصاص میدهند و ۸۵ درصد از مدلهای برهنه، زنان هستند. انگار زن فقط به عنوان یک «میوز» الهامدهنده و پسزمینه است و خودش مهم نیست. این مسئله در هنر مدرن جهان بود ولی در کشوری مثل ایران با آن ساختارهایی که ما داریم شاید بسیار شدیدتر بود. این سالهای اخیر بازنگری و خوانش دوبارهی تاریخ هنر در شکل جهانی باعث شده برای مثال تصویر کار آرتمیسیا جنتلیسکی به جای کار اواجو روی جلد کتاب تاریخ هنر برود. در داخل ایران هم فارغ از اینکه زنان بیشتری میان هنرمندان با رویکرد معاصر فعال هستند اما این موج بازنگری، نور را به سمت زنان مدرنیست ایران هم آورده است. در حقیقت شاید در آن دوره هنرمندانی چون بهجت صدر، منیر فرمانفرمایان یا فریده لاشایی به اندازهی بقیهی هنرمندان مدرنیست ما که اغلب مرد بودند دیده نمیشدند. خلاصه این اتفاق افتاده که همگام با آنچه در دنیا در کالبد روح جمعی در حال وقوع است، در تاریخ هنر ما هم نگاه نسل جدید و منتقدان را بهسوی هنرمندان زن برگردانده است. طیف بزرگی از زنان هنرمند نسل قبل میگویند که من تماموقت داشتم کار هنری انجام میدادم، اما حذف شدم، نادیده گرفته شدم یا از سوی فضای جامعه هنری جدی گرفته نشدم. این موضوع البته همواره در فضای هنری ما وجود دارد، به هر حال باید بپذیریم که چالشهای زن هنرمند بودن از مرد هنرمند بودن خیلی بیشتر است و هنرمند زن انگار باید مدام خودش و مداومتش را اثبات کند. ولی من در صحبتهای شما دارم شکلی از انتخاب را میبینم؛ یعنی شما در حقیقت عنوان نمیکنید که من کار میکردم و کسی نمیخواست مرا ببیند. بلکه دقیقاً میگویید من انتخاب کردم که یک دورهی بزرگ از زندگی خودم را صرف بچههای خودم و بچههای دیگران بکنم چه از لحاظ تربیتی و چه درزمینهی فعالیتهای هنریشان؛ و از یک جایی به بعد دیگر فکر کردید الان نوبت به خودم است و شروع کردید. یعنی من متوجه این قدرت انتخاب در حرفهای شما میشوم. البته که در خیلی از هنرمندان دیگر در فضای هنر مدرن ایران بهویژه آنهایی که زوج هنرمند هستند میبینیم که همزمان کار کردند و واقعاً مجموعهدارها، منتقدان و دانشجویان هنر نخواستند کارهای یکی از آنها را ببینند؛ یعنی مخاطبان تصمیم گرفتند یک نفر از آن زوج (غالبا هنرمند مرد) را ببینند و دیگری را نبینند. ولی من همواره در صحبتهای شما انتخاب فردیتان را میبینم. اینکه شما خودتان انتخاب کردید کاری نکنید. ولی این شور را نگه داشتید تا زمانی که وقتش برسد...
از آثار کلاژ توران زندیه، روی کاغذ در فاصلهی سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۷- تورنتو / Tooran Zandieh - Toronto
توران زندیه: من عاشق ایرانم و واقعاً وطنپرستم. خیلی کارها هم برای ایران کردهام. یکی از دلایلی که کلاس کودکان را تشکیل دادم دقیقاً به خاطر ساختن قسمتی از فرهنگ جامعه بود و واقعاً در حد توانم فرهنگسازی کردم. خیلی از بچههایی که از کلاس من بیرون آمدند موفق هستند و خیلی از آنها شهرتشان از من بیشتر است. اینها برای من افتخار است چرا که توانستم کاری کنم که آن کسی که ارزشمند است و تواناییاش را دارد راهش را پیدا کند. وقتی میدیدم چنین اتفاقی دارد میافتد با شور بیشتری آموزش میدادم. نامی هم کسی نبود که بخواهد سد راهم شود. امکانات زندگیمان هم طوری بود که من میتوانستم به اهدافم برسم ولی خودم نخواستم و آموزش را انتخاب کردم که درونی راضیام میکرد. حتی وقتی به کانادا آمدم با خودم گفتم دیگر نقاشی کردن از من گذشته است ولی این نگاه با تأسف همراه نبود؛ چراکه بهجایش آدمسازی کرده بودم.
بله و همین قشنگ است که با تأسف به این موضوع فکر نکردید. بنابراین بهنوعی با یادآوری و هل دادن دخترتان دوباره شروع به فعالیت کردید، این شروع تقریباً از چه سالی اتفاق افتاد؟
توران زندیه: از سال ۲۰۰۲، وقتی مهاجرت ما شروع شد. یادم است داشتم وسایل را بستهبندی کردم که صدمه نبینند، یک سری از وسایل را هم بیرون ریختم. در این میان مقداری هم ژورنال بوردا داشتم... آنها را هم داخل کیسهی آشغال انداختم که یکدفعه ژورنالها از همدیگر باز شد و یک رنگ قرمزی قلبم را لرزاند. آن را از توی کیسهی آشغال درآوردم و کنار گذاشتم. همه کارها را کردم و خانه را جمعآوری و مرتب کردم و این ژورنال همینطور روی میز من بود. در آن زمان یک مشکلی بین ایران و کانادا پیش آمد و کار مهاجرت ما حدود یک ماه و خردهای عقب افتاد. من طی این مدت شروع به کار کلاژ کردم. بعد هم که شرایط را دخترم فراهم کرد و ادامه پیدا کرد.
از آثار کلاژ توران زندیه، روی کاغذ در فاصلهی سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۷- تورنتو / Tooran Zandieh - Toronto
چه جالب و چه پیوندی میان رفتار مادر و دخترتان در دو دوره متفاوت. همان کاری که در کودکی به تشویق مادر انجام دادید شش دهه بعد به ترغیب دخترتان دوباره اتفاق افتاد!
من داشتم کارهایتان را در دورههای مختلف نگاه میکردم متوجه شدم بعضی از آنها با نگاه فرمگراست؛ یک جور شبیه نقاشی آبستره که بهجای ضربهی قلم با قطعاتی از تصاویر انجام شده است. ولی به نظرم آمد بعضی از کارهایتان هم فیگوراتیواست و بهنوعی انداموارگی در آنها دیده میشود و هم کمی مفهومیتر است. شروع کار شما در کدامیک از این طبقهها دستهبندی میشد؟ از فرم به فیگور رسید یا برعکس؟
توران زندیه: همهی آنها به این بستگی داشته که در آن لحظه من در چه حالتی بودم. من از همان ابتدا به طور کلی روی همهچیز فکر میکردم و در تمام مدتی که آموزش میدادم خودم هم آموختم، زیاد هم آموختم. زمانی که کار میکردم بدون هیچگونه اراده و تصمیم و برنامهای بود. الان اگر از من بپرسید کدامیک از کارهایت را اتود کردی میگویم هیچکدام؛ یعنی هر کاری که انجام دادم برای من مدیتیشن مطلق بود و به همین دلیل یکدفعه چندین کار انجام میدادم. این کار که تمام میشد آنوقت شروع به چسباندن آن میکردم. حتی موقع چسباندن هم در همان حالت مدیتیشن بودم. ولی وقتی تمام میشد بعضیاوقات به آن نگاه میکردم و گریه میکردم و بعضیاوقات هم خیلی شاد میشدم و همه این حالات غیرارادی بود. علتش هم این بود که ایران بزرگترین الگو در ذهنیت من است. من هر وقت به ایران میرفتم ذهنم پر میشد و وقتی به اینجا برمیگشتم آن را خالی میکردم و الان که سه چهار سال است نرفتهام یک کار هم انجام ندادهام چرا که ذهنم خالی است. از دید من کانادا به یک اقیانوس بیانتها میماند که یک موج هم روی آن نیست که حداقل یکچیز جدیدی تکانمان بدهد. هر کجا میرویم مثل جاهای دیگر است. تو سوار ماشین میشوی و از این شهر به شهر دیگری میروی و کوچکترین تغییری نمیبینی؛ بنابراین هیچچیزی در اینجا یاد نگرفتم و هیچچیز اینجا روی من اثر نداشت.
از آثار کلاژ توران زندیه، روی کاغذ در فاصلهی سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۷- تورنتو / Tooran Zandieh - Toronto
دارم فکر میکنم به هر حال حرفهای بودن در یک هنر گاهی اوقات مثل یک ماراتن فرساینده است و لذت تولید اثر هنری از جان آدم میرود چرا که آدم درگیر پیش بردن بخش ملزومات حرفهای آن هنر است از نمایش و فروش و استراتژیهای حرفهای. ولی از برآیند حرفهایتان چنین برداشت میشود که ارتباط شما با هنر، چه زمانی که درس خواندهاید، چه زمانی که تدریس کردهاید و چه الان، در حقیقت شما دارید از این کار لذت میبرید؛ نوشش را نگه داشتید و نیشش را واگذاشتید. نیش همان بخش مناسبات حرفهای هنرمند بودن است که واقعاً دمار از روزگار آدم درمیآورد و نوشش آن لذت درونی است که شما از آن صحبت میکنید.
توران زندیه: برداشت شما کاملاً درست است. برای همین از وقتی شروع به این کار کردم با خودم گفتم خدایا خوشبختی من دیگر کامل شد.
چقدر هم قشنگ!
توران زندیه: واقعاً دیگر چیزی کم نداشتم. من آرزویم این بود که بتوانم نقاشی کنم و وقتی به کانادا آمدم با خودم گفتم محال است دیگر نقاش شوم. ولی وقتی دخترم در سکوت شرایط را فراهم کرد اصلاً متوجه نشدم چطور کار به اینجا کشید. من کارهایی در اندازه یک متر در یک متر و نیم انجام دادم. حین کار در مدیتیشن کامل هستم یعنی باید جا و شرایطی باشد که هیچکس به سراغم نیاید. حتی الان یک اتاقخواب بسیار کوچک با یک نیمکت قدیمی دارم و این کارهای بزرگم را در همان اتاق انجام دادهام. آن نیمکت قدیمی را جلوی کمد لباسهایم میگذاشتم، بوم بزرگ را روی آن میگذاشتم و معمولاً من وقتی کاری را شروع میکنم باید تمامش کنم و دیگر خواب و روز و شب و غذا داشتن یا نداشتن را متوجه نمیشوم. البته نامی هم همیشه با من همکاری میکند و هیچوقت به من معترض نشده است.
چرا باید معترض میشدند؟
توران زندیه: خیلیها ممکن است اعتراض کنند و تحمل نکنند.
بله ولی شما هم همیشه همراهشان بودهاید. شاید اگر این بخش سنگین بار بزرگ کردن بچهها را شما نگه نداشته بودید آقای نامی هم نمیتوانست اینقدر حرفهای به هنر بپردازد. بهنوعی یک تقسیم وظایف همراه با تفاهم انجام دادید.
توران زندیه: بله البته. در بسیاری از کارها کمکش هم میکردم. مثلاً این کارهای سفید و برجستهاش نیاز به دوخت و دوز داشت و من آن دوخت و دوزها را انجام میدادم و هیچوقت تنهایش نمیگذاشتم. ولی نامی هم استعداد خودش را داشت و قدرتش در طراحی اصلاً بینظیر است.
از آثار کلاژ توران زندیه، روی کاغذ در فاصلهی سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۷- تورنتو / Tooran Zandieh - Toronto
پس وقتی کاری را شروع میکنید همان روز تمامش میکنید؟
توران زندیه: بله. حتی برای کارهای بزرگ هم همینطور است. اصلاً متوجه نمیشوم چهکار دارم میکنم از قبل برنامه یا اتودی ندارم...
اجازه میدهید که تصاویر و رنگها شما را با خودشان ببرند!
توران زندیه: یک میز کار کوچک هم دارم که روی آن مینویسم و مطالعه میکنم و... از این میزهای کار کودکان است که برشها را روی آن کار میکنم و بعد به آن نگاه میکنم و یکدفعه متوجه میشوم چنین اتفاقی افتاده است؛ یعنی خوشترین اوقات من زمان کار است.
چقدر قشنگ توصیف کردید من فکر میکنم این احساس رستگاری از هنر، قشنگترین پایانبندی برای گفتوگوی ما است. انگار دارم دوباره در هنرستان صدای انجیل به روایت متای باخ را میشنوم وآن احساس شکوهمند رستگاری را در جانم حس میکنم.
ارسال نظرات