داستان کوتاه: زمستان عشق

داستان کوتاه: زمستان عشق

شعله دیگر این وضع را‌‌‌ نمی‌توانست تحمل کند احساس کرد که باید با او حرف بزند و تصمیم تازه‌‌ای بگیرند. اما چه تصمیمی‌‌‌‌؟ ‌شاید ناصر ایده‌‌ای برای حل این مشکل داشته باشد. اما به تنها چیزی که فکر‌‌‌ نمی‌کرد طلاق بود.

 
 
شعله تدارک مفصلی برای شب سالگرد ‌عروسی‌شان ‌دیده بود، ‌پنج سال پیش بود که به دنبال ‌عشقی که باعث تعجب همه شد ‌با ناصر ‌ازدواج کرد. باعث تعجب، ‌چون او با خانواده ‌ثروتمند و متنفذی که داشت، ‌با پسری از طبقه متوسط، ‌که از مال دنیا ‌فقط لیسانس ‌ادبیاتش باعث افتخارش بود پیمان بست. کسی نفهمید آن‌ها چگونه آشنا شدند و ناصر با چه زبانی‌‌‌‌ او را فریفته خود گردانید. اما هر دلیلی که داشت، ‌شعله ‌عاشق او شده بود و هیچ منطقی هم برای این که او را منصرف نماید نپذیرفت. ناصر که درهای خوشبختی به رویش باز شده بود ‌دو سه سال اول زندگی ‌برای او سنگ تمام گذاشت. ‌هر صبح بسترش را با ‌گلبرگ‌های ‌زیبا می‌پوشاند ‌و عطر آن‌ها همراه با آوای کلمات زیبای شاعرانه ‌او را بیدار می‌نمود. زمانی که ‌سر کار بود، ‌‌چندین بار زنگ ‌می‌زد و ‌و یادآوری می‌کرد که چه اندازه از دوری او رنج می‌کشد. ‌شعله ‌بر روی ابرها پرواز می‌کرد و پدر و مادر هم از دیدن خوشی و خوشبختی او قانع شدند که ‌دخترشان انتخاب درستی کرده است. ‌مغازله‌های ‌عشقی آنان، ‌‌بر محور ‌آینده‌‌ای که در پیش داشتند دور می‌زد:

‌‌- می‌دونی شعله ‌جان ‌دلم چند تا بچه می‌خواد؟

‌‌- چند تا عزیزم ‌

‌‌- شش تا، ‌‌می‌خوام یک خانواده بزرگ داشته باشم

‌‌- اوه‌‌‌‌….. بزار یکیش رو بزرگ کنیم ‌تا برای بعدی نقشه بکشیم

‌‌- میدونی چرا؟ برای این که مادرشون توئی عزیزم

‌‌- اوه چقدر تو خوبی، ‌منهم ‌از این که تو پدر بچه‌‌‌هام خواهی شد ‌افتخار می‌کنم

و با این آرزو ‌بدون این که متوجه باشند روزها را به شب ‌و شب‌ها را به صبح می‌رساندند ‌و انتظار می‌کشیدند. انتظار ‌خبر حاملگی ‌شعله. سه سال گذشت ولی ‌از حاملگی او ‌خبری ‌نبود. کم کم شعله نگران شد. ‌نزد دکتر رفت اما ‌با آزمایشاتی که انجام گرفت. دکتر گفت‌‌‌‌:

‌‌- شما متاسفانه ‌بچه‌دار‌‌‌ نمی‌شوید.

‌‌- این جواب حال شعله را دگرگون کرد. ‌نیازی نبود که به ناصر بگوید ‌برای تشخیص بچه‌‌‌‌دار نشدن نزد دکتری برود، ‌چون خود او مشکل داشت. ‌ناصر که متوجه وخامت حال شعله شده بود پرسید‌‌‌‌:

‌‌- عزیزم چیزی شده که من خبر ندارم‌‌‌‌؟

شعله ابتدا از دادن جواب ‌طفره رفت. ولی ناصر دست بردار نبود ‌تا این که او گفت‌‌‌‌:

‌‌- ناصر تمام آرزوهامون بر باد رفت، ‌من بچه‌‌‌‌دار نمی‌شم

ناصر ‌که در حال ریختن چای بود ‌استکان از دستش افتاد زمین ‌و خورد شد. دستانش یخ کرده بود یک‌‌‌‌ آن احساس گیجی کرد. چطور چنین چیزی ممکن بود ‌یعنی باید او تا ابد بدون فرزند می‌ماند‌‌‌‌؟ نه این ممکن نبود. اما توانست خود را کنترل نموده و بگوید‌‌‌‌:

‌‌- این که چیز مهمی نیست ‌من ترسیدم فکر کردم ‌خدای نکرده ‌اتفاقی برای تو افتاده‌‌‌‌.

در واقع برای خود او از این بدتر اتفاقی نبود. اما عشقش به شعله بقدری بود که‌‌‌ نمی‌توانست به سادگی از او دست بردارد. ‌از‌‌‌‌ آن ببعد این فکر مانند ‌خوره‌‌ای ‌مغز او را می‌جوید و تمام افکار و آمالش را حول‌‌‌‌ آن متمرکز نمود. که پس از این چه باید کرد. ‌مادر و خواهرانش هر چند وقت یک بار سراغ حاملگی شعله را می‌گرفتند. آن‌ها هم کم کم فهمیده بودند که اشکال از شعله است. ‌برای همین هر گاه که ناصر به دیدن آن‌ها می‌رفت مادر می‌گفت‌‌‌‌:

‌‌- آخه پسر ‌تو نباید از خودت یک نشان داشته باشی بعد از تو کی اسم پدرت رو زنده نگه می‌داره‌‌‌‌؟

‌‌- آخه مادر چکار کنم ‌خب وقتی که نمیشه نمیشه دیگه

‌‌- نه مادر، این رسمش نیست ‌یا باید طلاقش بدی یک زن بزا ‌بگیری ‌یا این که‌‌‌‌…..

‌‌- چی شد چرا حرفت رو قطع کردی مادر‌‌‌‌؟

‌‌- چی بگم ‌مادر، می‌ترسم شعله ناراحت بشه ‌والله قصد بدی ندارم ولی آخه تو هم گناه داری آرزو به دل می‌مونی

‌‌- حالا حرفت رو تموم کن ‌ببینم ‌،یا که چی‌‌‌‌؟

‌‌- یکی رو صیغه کن، ‌چه می‌دونم ننه، ‌حالا شعله رو هم نخواستی طلاق بدی نده‌‌‌‌.

‌‌- مادر عجب حرفی میزنی‌ها‌‌‌‌؟ من روی شعله زن بگیرم‌‌‌‌؟ ‌او سکته می‌کنه

‌‌- من که گفتم‌‌‌ نمی‌خوام او ناراحت بشه ولی چاره چیه‌‌‌‌؟ نمیشه که تو پاسوز او بشی

آن روز ناصر با دلخوری از خانه مادر بیرون رفت ولی ‌این حرف او مانند ویروس به جانش افتاد و ذره ذره قوت گرفت. هر بار ‌بیشتر به مادر حق می‌داد‌‌‌‌. که نباید پاسوز شعله شود. ‌به دنبال ‌این افکار دیگر مانند روزهای قبلا ترانه‌های ‌عاشقانه ‌برای شعله‌‌‌ نمی‌خواند، ‌و او را نوازش‌‌‌ نمی‌نمود. به اندازه‌‌ای که ‌شعله متوجه شد ناصر رفتارش عوض شده. دیگر وقتی از خانه خارج می‌شد تا عصر که برگردد حتی یک بار سراغ او را‌‌‌ نمی‌گرفت. شعله که می‌دانست او برای چه اینطور شده سعی می‌کرد با دادن میهمانی و یا برنامه‌های ‌تفریح و گردش سر او را گرم کند. اما این کارها ‌حال ناصر ‌را تغییر‌‌‌ نمی‌داد، ‌و هیچ سرگرمی‌‌‌‌ او را از تصمیمی که قصد داشت بگیرد منفک‌‌‌ نمی‌نمود. افکارش بقدری بهم ریخته بود که سالگرد عروسیشان را ‌بر خلاف ‌دو سال گذشته فراموش کرد. اما ‌این بار شعله محیط شاعرانه و زیبائی فراهم کرده بود و می‌خواست‌‌‌‌ او را خوشحال کند.‌‌‌‌ آن شب وقتی ‌ناصر وارد خانه شد، بوی شمع‌های معطر که در فضا ‌موج می‌زد مشامش را پر ‌نمود و شعله با لباس زیبائی که به تن داشت در آستانه در ظاهر شد. پیش رفت و‌‌‌‌ او را در آغوش گرفت. ‌ولی ناصر با لبخند خشگی صورت‌‌‌‌ او را که برای بوسیدنش پیش آورده بود کنار زد و وارد سالن گردید. پرسید‌‌‌‌:

‌‌- موضوع چیه‌‌‌‌؟ امشب چه خبره‌‌‌‌؟

‌‌- اوه عزیزم باز سالگرد عروسیمون رو فراموش کردی‌‌‌‌؟

‌‌-آها‌‌‌‌… پس امشب سالگرد عروسی ما است‌‌‌‌؟

شعله خیلی خود را کنترل کرد که فریاد نزند، ‌یا به او پرخاش نکند و از رفتار سردش توضیح نخواهد. فقط برگشت و به بهانه‌‌ای به‌‌‌‌ آشپزخانه رفت و اشک‌هایش را به پهنای صورت جاری کرد. ناصر ‌روی مبلی نشست و مدتی ‌در تنهائی ‌فکر کرد. ناگهان متوجه ‌شد ‌شعله که برای آوردن نوشیدنی به‌‌‌‌ آشپزخانه رفته هنوز ‌به اتاق بر نگشته است. با‌‌‌‌ آن شوقی که برای برگزاری‌‌‌‌ آن شب تدارک دیده بود غیبتش طولانی به نظر می‌رسید. ‌برای همین به‌‌‌‌ آشپزخانه رفت، ‌شعله را دید که پشت میز نشسته و مشغول گریستن است‌‌‌‌:

‌‌- چی شده چرا گریه می‌کنی، ‌از چیزی ناراحتی‌‌‌‌؟

شعله بدون این که به او نگاه کند گفت‌‌‌‌:

‌‌- نه چیزی نیست، ‌تو برو ‌من ‌میام

شعله دیگر این وضع را‌‌‌ نمی‌توانست تحمل کند احساس کرد که باید با او حرف بزند و تصمیم تازه‌‌ای بگیرند. اما چه تصمیمی‌‌‌‌؟ ‌شاید ناصر ایده‌‌ای برای حل این مشکل داشته باشد. اما به تنها چیزی که فکر‌‌‌ نمی‌کرد طلاق بود. ‌اصلا چرا باید طلاق می‌گرفت‌‌‌‌؟ ناصر غیر از بچه ‌چه مشکلی داشت‌‌‌‌؟ ‌از جا بلند شد و صورتش را شست. ‌به اتاق رفت و مقابل ناصر نشست. 

شعله دیگر این وضع را‌‌‌ نمی‌توانست تحمل کند احساس کرد که باید با او حرف بزند و تصمیم تازه‌‌ای بگیرند. اما چه تصمیمی‌‌‌‌؟ ‌شاید ناصر ایده‌‌ای برای حل این مشکل داشته باشد. اما به تنها چیزی که فکر‌‌‌ نمی‌کرد طلاق بود. ‌اصلا چرا باید طلاق می‌گرفت‌‌‌‌؟ ناصر غیر از بچه ‌چه مشکلی داشت‌‌‌‌؟ ‌از جا بلند شد و صورتش را شست. ‌به اتاق رفت و مقابل ناصر نشست.

راست به چشمان او نگاه کرد و گفت‌‌‌‌:

‌‌- در واقع خیلی چیزها هست که باید راجع به‌‌‌‌ آن حرف بزنیم

‌‌- درسته اتفاقا من هم می‌خواستم راجع به خیلی چیزها صحبت کنیم

‌‌- خب‌‌‌‌… بگو گوش می‌کنم ‌می‌دونم اینقدر دلت پره ‌که مدت‌هاست می‌خوای حرف بزنی

‌‌- راستش چطور بگم ‌می‌دونی که موضوع بچه برای من خیلی مهمه، ‌من دلم می‌خواد از خودم وارثی داشته باشم‌‌‌‌.

‌‌- خب‌‌‌‌.. پیشنهادت چیه‌‌‌‌؟ تو که می‌دونی من‌‌‌ نمی‌تونم بچه‌‌‌‌دار بشم ‌پس باید‌‌‌‌…..

‌‌- هان بگو خودت بگو ‌که من باید چکار کنم‌‌‌‌؟ ‌چطور با این خواسته‌ام کنار بیایم‌‌‌‌؟

‌‌- خب می‌توانیم برویم یک بچه قبول کنیم اینهمه ‌بچه‌های ‌بی پدر مادر هستند که می‌خواهند خانواده داشته باشند‌‌‌‌.

‌‌- یعنی من که می‌توانم خودم بچه‌‌‌‌دار بشوم بروم بچه‌‌ای که‌‌‌ نمی‌دانم از چه کسی است قبول کنم‌‌‌‌؟

‌‌- خب پس چاره چیست چکار کنیم‌‌‌‌؟ ‌نکند می‌خواهی یک زن دیگر بگیری‌‌‌‌؟

ناصر سکوت کرد و به گوشه‌‌ای خیره شد.‌‌‌ نمی‌خواست به این صراحت حرف‌‌‌‌ او را تأیید کند. اما شعله خود را به لبه مبل کشاند و گفت‌‌‌‌:

‌‌- واقعا خواسته‌ات همین است‌‌‌‌؟ این سردی و نارحتی‌ات برای این است که قصد دیگری داری‌‌‌‌؟

‌‌- ولی من‌‌‌ نمی‌خواهم تو را از دست بدهم من باید تو را داشته باشم عشق من توئی.

‌‌- یعنی هم من را داشته باشی هم زن دیگری‌‌‌‌؟

‌‌-ولی به خدا قصد من فقط این است که بچه‌‌ای داشته باشیم

شعله دیگر‌‌‌ نمی‌توانست تحمل کند. با جواب مبهمی که ناصر داد ‌تکلیف خود را دانست. برای همین از جا بلند شد و گفت‌‌‌‌:

‌‌- نه، ‌دیگر بین ما همه چیز تمام شد. تو برو زن دیگری بگیر و بچه‌‌‌‌دار شو

‌‌- ولی شعله قصد من این نبود‌‌‌‌.

شعله ‌در حالی که سوئیچ ماشین را برمی‌داشت گفت‌‌‌‌:

‌‌- من هرگز این وضع را تحمل نخواهم کرد‌‌‌‌. و بلافاصله از خانه بیرون رفت.

بی‌هدف در خیابان‌ها رانندگی می‌کرد. با خود فکر کرد چگونه این راز را با پدر مادر خود در میان بگذارد‌‌‌‌؟ آن‌ها که روابطشان زبانزد بود چگونه بگوید که همه چیز تمام شد و بخاطر بچه ناصر از او دل کنده است. پس باید چه می‌کرد‌‌‌‌؟ ‌چقدر احساس بیچارگی می‌نمود. به داخل یک خیابان خلوت پیچید و کناری پارک کرد. سرش را روی رل ماشین گذاشت و ‌های ‌های گریست‌‌‌‌. نمی‌توانست این شکست را بپذیرد ‌باید راه چاره‌‌ای بیابد. ‌با خود فکر کرد اگر ناصر ‌زنی بگیرد که فقط برای او بچه بیاورد جای او محفوظ خواهد ماند. ولی چگونه تحمل کند که ناصر، عشقش، ‌با زن دیگری ‌همخوابه شود. ‌نه هرگز هرگز ‌چنین ‌چیزی ممکن نیست.

پس باید طلاق بگیرد و پی ‌زخم زبان‌های پدر و مادر و یا دوست و آشنا را به تن بمالد که می‌گفتند تب تند زود به عرق می‌نشیند. ‌الان چه کند ‌چگونه با مردی که فکر زن دیگری به سر دارد ‌زیر یک سقف باشد‌‌‌‌؟ عاقبت تصمیم گرفت که به خانه برگردد و اتاقش را از او جدا کند. ‌به خانه برگشت. ‌ناصر صدای در را که شنید توجهی نکرد و در اتاقش نشست و خود را به مطالعه کتاب سرگرم نشان داد. ‌شعله ‌به اتاق خوابشان رفت و وسایل ناصر را برد و روی کاناپه هال قرار داد ‌و ‌به اتاق برگشت. در را از داخل قفل نمود و دراز کشید. یک ساعت بعد ‌ناصر برای خوابیدن خواست به اتاق برود که با در بسته روبرو شد. به هال برگشت و پتو و وسایلش را برداشت و به اتاق دیگری رفت و خوابید. ‌حدس می‌زد که عکس‌العمل شعله بهتر از این نخواهد بود. برای همین گره مشکلش که گفتن این موضوع به او بود خود بخود در حال باز شدن بود. ‌از‌‌‌‌ آن به بعد ‌تقریبا هر روز ‌به منزل مادر سر می‌زد و از او می‌خواست دختری برایش انتخاب کنند. مادر که از این خبر خوشحال شده بود از آن روز دوره افتاد تا فرد مناسبی برای او پیدا نماید. اما ‌باید او کسی می‌بود که ‌که این شرایط را می‌پذیرفت. البته مشکل بود چون دختران تحصیل کرده و جوان چنین شرایطی را‌‌‌ نمی‌پذیرفتند. زیرا برای خود احترام زیادی قائل بودند ‌و ‌می‌خواستند اولین و آخرین عشق همسرشان باشند. اما بودند زنان معطلی ‌که به دنبال ‌مردانی مانند ناصر بوده، تا با ازدواج‌، آینده خود را برای تأمین ‌مخارج و تهیه ‌جا و مکان ‌تضمین نمایند، ‌در عوض آن‌ها هم انتظارات‌‌‌‌ آن مرد را برآورده ‌نمایند.‌‌

بعد از چند ماه ‌جستجو ‌بالاخره مادر ناصر ‌زن جوانی را پیدا کرد که تازه بیوه شده و چاره‌‌ای جز ازدواج نداشت. ‌سارا زنی با صورتی قشنگ اما شهرستانی بود. ‌یک روز مادر پیغام داد و ناصر را برای دیدن او خواست. ‌ناصر به منزل مادر رفت ‌و‌‌‌‌ او را دید. باورش‌‌‌ نمی‌شد که زن این اندازه جوان و زیباست. ‌برای همین ‌بلافاصله ‌به مادرو خواهرانش ‌گفت که ‌به سر و وضع او برسند و وی را برای عقد آماده نمایند. ‌مادر و خواهران ناصر ‌به سرعت ‌سارا را ‌به حمام و آرایشگاه بردند و لباس‌های نو و زیبائی برایش خریده، ‌به تنش پوشاندند. روز عقد سارا براستی ‌زیبا شده بود. ‌ناصر سه روز مرخصی گرفت و بدون این که با شعله صحبتی کند ‌به مجلس عقدی که در خانه مادر بر قرار شده بود ‌رفت. عاقد ‌عقد را برقرار نمود و بعد ‌عروس و داماد بلافاصله به شمال رفتند. ‌در ویلائی که ‌متعلق به شعله بود ‌وارد شدند ‌و سه روز را با خوشی در آنجا سپری ‌نمودند. ‌بعد ‌از بازگشت ‌عروس در منزل مادر شوهر ‌و در اتاقی که برای آن‌ها در نظر گرفته بودند ‌مستقر گردید. ‌از‌‌‌‌ آن به بعد ‌بیشتر شب‌ها ‌ناصر در آنجا بود.‌‌‌‌ سارا ‌که از محبت زیاد ناصر برخوردار بود ‌تغییر حالت داده و از یک زن خجالتی شهرستانی در حال تبدیل ‌شدن به یک خانم ‌شیک و امروزی ‌بود. ‌شعله ‌دیگر کمتر ناصر را می‌دید.‌‌‌ نمی‌دانست او چه می‌کند. حدس می‌زد که دنبال ‌برنامه‌اش است ولی‌‌‌ نمی‌دانست که او کار خودش را کرده، ‌برای همین کمتر در خانه پیدایش می‌شود. ‌او‌‌‌ نمی‌خواست مسئله‌اش را با مادر در میان بگذارد. می‌دانست که آن‌ها این موضوع را تحمل نخواهند کرد. برای همین باید رابطه‌اش با ناصر به صورت یک راز باقی می‌ماند مگر این که ‌وضعیتی پیش می‌آمد و تصمیم دیگری می‌گرفت. ‌‌‌شش هفت ماه ‌گذشت. یک روز ناصر ‌با سارا به ‌پارک رفته بودند. ‌اتفاقا مادر و پدر شعله هم در همان پارک برای هواخوری رفته و روی نیمکتی نشسته بودند. ناگهان مادر از دور ‌ناصر را دید که با زن جوان و زیبائی که شکم برآمده‌اش نشان می‌داد حامله است، ‌مشغول قدم زدن ‌است. ‌از تعجب دهانش باز ماند ‌نیم خیز شد ‌پدر گفت‌‌‌‌:

‌‌- باز چی دیدی که اینطور بلند شدی‌‌‌‌؟

‌‌-اگر تو هم ببینی از جایت می‌پری. ‌به به پاشو دامادت رو ببین با یک خانم زیبا ‌

پدر از جا برخاست. ‌تا‌‌‌‌ او را دید گفت‌‌‌‌:

‌‌-آِ اِ‌‌‌‌… این پسره یه‌لاقبا رو ببین چطور سر دختر بیچاره‌ام هوو اورده. الان می‌رم پدرش رو درمی‌یارم

‌‌-وایستا ‌وایستا، ‌‌با هم بریم

‌‌- هردو ‌سریع ‌راه افتادند ‌وقتی رسیدند پدر داد زد‌‌‌‌:

‌‌- ناصر ناصر‌‌‌‌.

ناصر با وحشت برگشت و خود را در مقابل‌‌‌‌ آن دو که دید، ‌از ترس نزدیک بود سکته کند. مادر گفت‌‌‌‌:

‌‌- آقا ناصر بالاخره سر دخترم هوو اوردی‌‌‌‌؟ تف به اون شرفت

پدر اضافه کرد‌‌‌‌:

‌‌- به این دختر ‌ساده خودم چقدر گفتم این پسره یه‌لاقبا ‌ارزش زندگی نداره به حرفم گوش نکرد. ‌حالا اینهم نتیجه‌اش.

مردمی که‌‌‌‌ آن دور بر بودند ایستاده و به این جر و بحث گوش می‌دادند. سارا با تعجب ‌این حرف‌ها را که شنید برگشت به ناصر که از خجالت سرش را پائین انداخته بود گفت‌‌‌‌:

‌‌- ناصر اینها کی هستند‌‌‌‌؟ ‌چرا به تو توهین می‌کنند، ‌چرا جوابشون رو نمی‌دی‌‌‌‌؟

‌‌- مادر گفت‌‌‌‌:

‌‌- تو بشین سر جات ‌حرف اضافه هم نزن که بد می‌بینی ‌دختره ‌بی حیا سر زن دیگه اومده و جاش ‌رو با شکم براومده‌اش سفت کرده حالا مدعی شده‌‌‌‌.

‌‌- در این موقع ناصر ‌وقتی توهین‌های ‌آنان را ‌شنید ‌و فکر کرد که آب سرش گذشته. برای این که بیشتر حرصشان بدهد. دست سارا را گرفت و در حالی که دست دیگرش را دور شانه او حلقه می‌کرد از آنجا دور شد. ‌پدر و مادر همچنان به او بد و بیراه می‌گفتند و خط و نشان می‌کشیدند. ‌سپس به سرعت به خانه برگشتند و مادر گوشی را برداشت و به شعله زنگ زد وبا تحکم ‌گفت‌‌‌‌:

‌‌- ‌شعله زود پاشو بیا کارت دارم

‌‌- مادر الان ممکنه ناصر بیاد خونه ‌باید این جا باشم

‌‌- دیوونه دِ واسه همینه که می‌گم پاشو بیا ‌مربوط به همون ناصر جونته

شعله که دید ‌مادر خیلی عصبانی است ‌سوار اتومبیل شد و خودرا به منزل آن‌ها رساند سراسیمه ‌وارد شد. دید ‌پدر عصبانی روی مبل نشسته و مادر با صورت سرخ مشغول خوردن داروی فشار خونش است. تا این وضع ‌را دید گفت‌‌‌‌:

‌‌- چی شده مامان بابا شما چتون شده‌‌‌‌؟

‌‌- چی بگم مادر ‌امروز رفته بودیم پارک ‌چیزی دیدیم که اگر به چشم خودمون ندیده بودیم باورمون‌‌‌ نمی‌شد. ‌آقا ناصرتون رو دیدیم

‌‌- خب ‌یعنی چی مگر پارک رفتن غدغنه‌‌‌‌؟

‌‌- نه خانم پارک رفتن غدغن نیست با زن دیگه رفتن غدغنه

‌‌- چی کدوم زن‌‌‌‌؟

‌‌- همینه دیگه خانم نشسته تو خونه ‌برای آقا پخت و پز می‌کنه كآقا میره سرش هوو می‌یاره

‌‌- ناصر زن گرفته‌‌‌‌؟

‌‌- بله خانم حامله هم هست نزدیکه بزاد اونوقت تو خبر نداری

شعله فریادی کشید و خود را روی کاناپه انداخت و شروع به گریه کرد. ‌بعد از یک ساعت با گوشی خود شماره ناصر را گرفت. دید او جواب‌‌‌ نمی‌دهد شماره منزل مادرش را گرفت و گفت‌‌‌‌:

‌‌-این پسر بی‌چشم روی شما کجاست چرا جواب نمیده‌‌‌‌؟

‌‌-اوا شعله جون توئی‌‌‌‌؟ چرا عصبانی هستی‌‌‌‌؟

‌‌- بهش بگین مگر دستم بهش نرسه یک دماری از پسرت و همه شما در بیارم که یک عمر بنشینید و تأسف این روزهاتون را بخورید

‌‌-اگر ناصر بد کرده باشه، ‌اخه مادر من چه گناهی کردم، ‌

‌‌-شما چکار کردین هر چی هست زیر سر شماهاست خیال کردین که من خبر ندارم چه قدر زیر پاکشی من رو کردید. اونقدر تو گوش ناصر خوندید تا کاری که خواستید کرد.

و گوشی را گذاشت. همان ساعت وکیل خانوادگی‌شان را خواستند و ماجرا را تعریف و درخواست طلاق را تنظیم کردند. روز بعد وکیل به دادگاه رفت و درخواست را ارائه کرد. و تاریخ دادگاه را یک هفته بعد تعیین نمودند.

به محض این که احضاریه دادگاه به دست ناصر رسید. سراسیمه ‌به سراغ شعله رفت. تمام تلاشش این ‌بود که‌‌‌‌ او را از طلاق منصرف کند. چون مهریه‌‌ای که قرار بود پرداخت کند ابدا ‌نداشت اگر خانه پدری‌اش را می‌فروخت ‌و هر چه پس‌انداز هم داشت ‌روی‌‌‌‌ آن می‌گذاشت تازه نیمی از مهریه را می‌توانست پرداخت کند. بر‌‌ای همین مادر و خواهرانش که حساب اینجا را نکرده بودند نگران شده ‌‌از این که در این مورد پافشاری کرده و ناصر را به ازدواج مجدد تشویق کرده بودند بشدت پشیمان شدند. ولی کاری بود که شده و باید با خواهش و تمنا و زبان بازی شعله را از طلاق منصرف می‌نمودند. ‌شعله که می‌دانست ناصر پی او خواهد آمد از خانه پدر جائی نرفت. او در این زمان به حمایت پدر بسیار نیاز داشت. ‌ناصر وقتی‌‌‌‌ او را در منزل ندید ‌با تلفن سعی کرد با او صحبت کند. شاید بتواند با ‌کلمات زیبائی که یک بار‌‌‌‌ او را فریفته خود کرده بود یادآور عشقی شود ‌که ‌روزی به یک دیگر داشتند ‌و عقیده‌‌‌‌ او را عوض کند. اما ‌شعله تا روز دادگاه ‌به هیچ یک از تلاش‌های ناصر جواب نداد. تا این که روز موعود فرا رسید. شعله به همراه پدر و مادر ‌سوار بر ماشین پورشه خودشان ‌به دادگاه ‌رفت و از‌‌‌‌ آن پیاده شد. ناگهان مادر و خواهران ناصر را دید که در مقابل در دادگاه ایستاده و منتظر او بودند. به محض این که آن‌ها‌‌‌‌ او را دیدند جلو دویدند ‌و مادر ناصر خواست با قربان صدقه و زبان‌بازی ‌باب گفتگو را باز کند. ولی شعله با دست‌‌‌‌ او را کنار زد و وارد راهرو ‌شد. ‌ناصر که از دور‌‌‌‌ او را دید با وجود پدر و مادر او که با نگاه خصمانه‌‌‌‌ او را تهدید می‌کردند، ‌جرأت پیشروی ‌نداشت. ‌تا این که دادگاه تشکیل شد و مدارکی که وکیل تنظیم کرده بود ‌ارائه گردید و ‌قرار طلاق گذاشته شد. ‌مهریه ‌چند صد میلیون تومانی را که ناصر از پس پرداخت‌‌‌‌ آن بر‌‌‌ نمی‌آمد، ‌‌با توجه به حقوق و درآمد او قرار شد یک سوم را نقدا و بقیه را به اقساط بپردازد. ناصر‌‌‌ نمی‌دانست که بعد از این چگونه باید زندگی کنند، ‌‌چون باید خانه فروخته می‌شد و همگی در یک آپارتمان اجاره‌‌ای کوچک زندگی می‌کردند. می‌دانست که شعله برای این که انتقام بگیرد. هر کاری توانسته است، ‌کرده تا آب خوشی از گلوی او پائین نرود. ‌والا او به این پول‌ها هیچ احتیاجی نداشت، ‌و اگر با او زندگی را ادامه می‌داد تا آخر عمر هم آن را مطالبه‌‌‌ نمی‌نمود. ‌‌ولی کاری بود که شده، ‌و وی زمانی آنرا فهمید که در مخمصه افتاد و احساس کرد که در مورد شعله خیلی بی‌انصافی کرده ‌است‌‌‌‌. زیرا پنج سال زندگی در بهترین شرایط‌‌‌‌ او را چنان از خود غافل کرده بود که نفهمید، ‌‌با گرفتن زن دیگر به بهانه بچه‌‌‌‌دار شدن مسیر زندگی خود را چه اندازه دگرگون می‌نماید‌‌‌‌.

ارسال نظرات