الو بفرمائید. یک نفر از آنطرف گفت: مجید هستم نسرین خودت هستی؟ باعجله پرسیدم: کجا هستید؟ فرشاد کجاست؟ در پاسخ گفت: ببین تو دیگه فرشاد را نمیبینی من دارم با او به ایران برمیگردم. الآن در فرودگاه هستم و تا یک ساعت دیگه پرواز میکنیم خداحافظ و مکالمه را قطع کرد. گوشی از دستم به زمین افتاد و نفس در سینهام حبس شد، نمیدانستم که چه باید بکنم. بیرمق روی مبل کنار تلفن افتادم و از ته دل فریاد کشیدم و زارزار گریستم، خدایا چطور فرزندم را نبینم. مجید چطور دلش آمد با من این کار را بکند او که میدانست جان من به جان پسرم بسته است. آن شب تا صبح گریستم و اشکها و بیقراریهایم چیزی را عوض نکرد و کسی نفهمید چه بر سرم آمده. جز آنکه مدتها در خانه را بروی خود بسته و با غم خود تنها ماندم. نمیخواستم کسی را ببینم از همه آدمهای دوروبرم بدم آمده بود. تصور میکردم در پس ظاهر خوب و با اتیکتشان یک نوع خودخواهی و دروغ و فریب نهفته است. بعد از مدتی دوستانم که از غیبتم در جمعشان نگران شده بودند. به سراغم آمده و با تلفن و ملاقات از موضوع مطلع شدند. بعضی از آنان در عین همدردی سعی میکردند مرا از آن حالت خارج کنند؛ اما من بهسختی میتوانستم وضع موجود را تحمل کنم.
روزها و ماهها گذشت و بالاخره زمان پیروز شد و غم و دردم قدری تسکین پیدا کرد. زندگیام به روال نسبتاً عادی بازگشت و به سرکار خود رفتم؛ اما با این تفاوت که تعطیلات آخر هر هفته را پای تلفن در انتظار شنیدن صدای پسرم سپری میکردم. هر گوشهای از خانه جای پای فرزندم را میدیدم. از لباسهایی که در مدرسه یا جشن تولد بچههای همسنوسالش میپوشید تا کیف و کتاب مدرسه و میز کاری که برایش بهتازگی خریده بودم و غذاهایی که دوست داشت، همه و همه به یاد او سپری میشد.
تنها کسی که با چشمان نگرانش مرا میپائید تا مبادا با افسردگی که پیدا کرده بودم کاری دست خودم بدهم، دوستم سیمین بود که در جریان تمام وقایع پیش آمده، یار و غمخوار من بود و از هر راهی وارد میشد که مرا از آن حال بیرون بیاورد و لبخندی به لبانم بنشاند. ولی من که ابداً حوصله نداشتم گاهی از محبتهای او هم خسته میشدم؛ اما او صبورانه مانند یک خواهر مهربان بدقلقیهایم را تحمل میکرد.
شبی به دعوت یکی از دوستان مشترک ایرانیمان به یک میهمانی دعوت شدیم. من نمیخواستم بروم اما مریم با اصرار مرا آماده کرد و با خود برد. میهمانی مفصلی بود تعداد میهمانان نسبتاً زیاد و مریم، میزبان این میهمانی تدارک مفصلی دیده و زحمت زیادی کشیده بود. بهمحض اینکه به سالن وارد شدم سیمین که قبل از من رسیده بود به طرفم آمد و در گوشم گفت:
امشب کسی را به تو معرفی میکنم که تو مجید را سهله هر اتفاق دیگری که تا به حال تو را اذیت کرده فراموش میکنی. با تعجب پرسیدم:
چی میگی پس تو امشب برام نقشه کشیدی؟ گفت:
آره، با این مکالمه کمکم به وسط سالن رسیدیم و سیمین من را به مرد جوانی که در کنار او ایستاده بود معرفی کرد. مرد جوان که بعداً فهمیدم نامش صبا است، با لبخند گرمی برگشت و با ما شروع به احوالپرسی و حرف زدن کرد. او خیلی خونگرم و جذاب بود و اینطور که به نظر میرسید انگار او هم منتظر چنین معرفی و ملاقاتی بود و در انتهای میهمانی اظهار تمایل کرد بیشتر یکدیگر را ببینم. رفتارش طوری فکرم را به خود مشغول کرد که روزهای پس از آنهم به یادش بودم؛ اما اینکه من با او تماس بگیرم به نظرم یک کار غیرعادی بود. چون زنگ زدن و درگیر آشنایی بیشتر و احیاناً دوستی و فراتر از آن، موضوعی بود که ابداً حال و حوصله آن را نداشتم. درنتیجه کمکم دیدار او را به خاطره تبدیل کردم. یک روز مریم زنگ زد که امروز صبا با من تماس گرفته و شماره تلفن تو را خواسته اگر اجاره بدی میخوام شمارهات را به او بدم.
من که در اوج ناامیدی قلبا خوشحال شده بود گفتم: باشه اشکالی نداره … نیم ساعتی نگذشته بود که صبا زنگ زد. ابتدا گلایه از اینکه چرا با او تماس نگرفتم که من بهحساب مانور آشنایی گذاشتم و بعد صحبت از هر دری شروع شد. من که در منزل کاری نداشتم با خیال راحت دو ساعتی با هم حرف زدیم. شبهای بعد هم تلفنهای او تکرار شد و کمکم جرقهای در دلم درخشید که پس زندگی هنوز ادامه دارد. کمکم قرار ملاقات گذاشته و یکدیگر را حضوراً میدیدیم. با اینکه از بازنمودن درهای قلبم بروی مرد دیگری در هراس بودم؛ اما بدون اینکه متوجه باشم قفل آن با دستهای مهربان صبا گشوده و تحمل زندگی بدون وجود او برایم غیرممکن شده بود. او نیز احساس من را داشت و در یک ملاقات ویژه پیشنهاد ازدواج را مطرح کرد. من با وجود عشق شدیدی که به او داشتم قدری در دادن پاسخ تأمل کردم. با تعجب علت تردیدم را سؤال کرد و من با این امید که روزی فرزندم دوباره به آغوشم بازگردد، از آرزو و دغدغه بازگشت پسرم گفتم. او پس از شنیدن این حرف قدری سکوت کرد و همان لحظه تصور کردم او را از دست دادهام؛ اما دقایقی بعد رو کرد به من و گفت: فرزند تو را پدر او برده و معلوم نیست دوباره به نزدت بازگردد؛ بنابراین به خاطر تصوری که معلوم نیست واقعیت پیدا کند درست است که لحظات شیرین با هم بودن را از دست بدهیم؟ ظاهراً حرف او منطقی به نظر میرسید اما برای من وجود این آرزو یک امید بهحساب میآمد و به قول او شاید هم هرگز تحقق پیدا نمیکرد؛ بنابراین با تردید، پیشنهاد او را پذیرفتم و در یک مراسم ساده با یکدیگر ازدواج کردیم. زندگی ما خیلی خوب آغاز شد و تمام غمهای گذشتهام را در خود حل کرد. پس از یک سال صاحب پسری شدیم که نام او را فرهاد گذاشتیم. وجود او گرمای بیشتری به زندگی ما بخشید و هردو تمام تلاش خود را برای آسایش او انجام میدادیم. فرهاد روزبهروز بزرگتر میشد و پس از ۸ سال، زندگی ما قوام بیشتری یافت. او دیگر وارد دبستان شده و باعلاقه درس میخواند. من هرروز او را به مدرسه میرساندم و در بازگشت از کار، با یکدیگر به منزل برمیگشتیم.
یکشب در حال رفتن به رختخواب تلفن زنگ زد صبا گوشی را برداشت. چون بیموقع بود با تعجب به صورتش چشم دوختم بلکه صدای آشنایی آن را تغییر دهد، اما بهزودی اخمهایش در هم کشیده شد و پرسید:
شما کی هستید؟ و بعد گوشی را به دستم داد:
حالا نوبت من بود که بپرسم صاحب صدا کیست. مردی از آنطرف جواب داد:
من مجید هستم نسرین خودت هستی؟ صدای او را شناختم و با تندی جواب دادم:
بله خودمم چکار داری برای چی زنگ زدی؟ گفت:
هیچی خواستم بگم من ازدواج کردم و دیگه نمیتونم فرشاد را نگه دارم چون با زنم نمیسازه. او رو فرستادم پیش خودت و الآن در راهه، شب گذشته ساعت … حرکت کرده و ساعت… به اونجا میرسه برو ورش دار. با فریاد گفتم: واقعاً که از انسانیت بویی نبردی ده سال پیش بیخبر او را از من گرفتی و بردی. حالا که میبینی با زنت نمیسازه باز بیخبر فرستادی اینجا، اخه به توأم میگن پدر؟ با این بچه بیچاره تو چه کردی؟ در حالی که اشکهایم سرازیر شده بود صبا گوشی را از دستم گرفت و روی دستگاه گذاشت. زمان زیادی به رسیدن هواپیما نمانده بود میبایست به فرودگاه میرفتیم و فرشاد را به منزل میآوردیم. بدون اینکه صحبتی با هم ردوبدل کنیم در حالی که لباسهایمان را عوض میکردیم فرهاد را از خواب بیدار و هر سه بهطرف فرودگاه حرکت کردیم. من نمیدانستم به صبا چه بگویم. اصلاً نمیدانستم نظر او چیست و با آمدن پسرم موافق است یا نه؟ گرچه اگر میدانستم هم زیاد فرقی نمیکرد چون پسرم بود که میآمد، پسری که اینهمه چشم به راهش بودم چند ساعت دیگر انتظارم به پایان میرسید و او را میدیدم و این موضوع کمی نبود. به هر حال در مقابل عمل انجام شدهای قرار گرفته بودیم. در راه سکوت بین ما حکمفرما بود و من که هم خوشحال بودم و هم بشدت نگران سعی میکردم شوقم را در دلم پنهان نگاه دارم. بهموقع رسیدیم و هواپیما به زمین نشسته بود. مدتی گذشت تا مسافران از سالن ترانزیت بیرون آمدند. من به دنبال چهره آشنای پسرم میگشتم، اما او را نمیدیدم. ناگهان جوان قدبلندی با موهای مشکی صاف به طرفم آمد و صدایم کرد: مامان. برگشتم او را نگاه کردم ابتدا نشناختم اما رنگ چشمان و حالت نگاهش به من فهماند که خود اوست. چقدر عوض شده بود. چهر زیبا و دوستداشتنیاش به من لبخند میزد. در این مدت حتی یک عکس از او به دستم نرسید تا تغییرات ظاهری او را دیده باشم. چهرهاش برایم کاملاً ناآشنا بود. پرسیدم:
تو فرشاد هستی؟ گفت: بله مامان خودم هستم. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و اشک ریختم. باورم نمیشد دوباره پسرم را دیده و به طرفم بازگشته باشد. صبا جلو آمد. آنها هم همدیگر را در آغوش گرفتند. به خانه بازگشتیم و از آن شب فرشاد به جمع ما پیوست. من از آمدن پسرم خوشحال بودم بخصوص که احساس کردم آن شب برخورد صبا با او خوب بود؛ اما هنوز آینده را نمیتوانستم پیشبینی کنم. فرشاد زبان را تقریباً فراموش کرده بود. او را به کلاس زبان بردم و ثبتنام کردم پسر خوبی بود سرش به کار خودش بود و هرگاه در منزل با صبا تنها بودم سعی میکرد مزاحم ما نباشد و به اتاقش میرفت؛ اما پیدا بود که صبا از این وضع زیاد راضی نیست. اخیراً سر هر موضوعی بهانه میگرفت و اوقاتتلخی میکرد. من با وجود اینکه سعی میکردم بهانهها را از سر راه بردارم اما باز مورد دیگری پیدا میکرد تا به بهانه آن سر و صدا کند. کمکم احساس کردم که این ناراحتی او بیدلیل نیست. یکوقت تصمیم گرفتم با او صحبت کنم.:
ببین صبا بگو چرا ناراحتی من که هر کاری تو بخواهی انجام میدم پس عصبانیت تو از چیه؟
در پاسخ گفت: یعنی نمیدونی؟ گفتم: به نظرت تا وقتی حرفشو نزدی باید بدونم؟ گفت: پس حالا که میخوای بدونی بهت میگم اما یک شرط داره و اونم اینه که تو دو راه داری و باید یکی را انتخاب کنی. دلم هوری ریخت پرسیدم: این چه طرز حرف زدنه؟ گفت من این وضع را نمیتونم تحمل کنم، فرشاد را میگم.
ترسم بیهوده نبود بالاخره همانطور که فکر میکردم اتفاق افتاد. پاسخ دادم: اما او که مزاحمتی برای ما نداره! با غیظ جواب داد: چرا نمیفهمی دیدن او من را به یاد عشق گذشته تو میندازه و این برای من غیرقابل تحمله بنابراین تو یا باید من و فرهاد را انتخاب کنی یا فرشاد را. با گریه و التماس گفتم: تو را به خدا تو هم با من این کار را نکن. در جواب گفت: راه دیگری نیست و من با این وضع در عذابم. از امشب یک ماه فرصت داری که تصمیم بگیری یا من و فرهاد یا پسرت و به دنبال این تهدید پتویش را برداشت و به اتاق دیگر رفت. من ماندم و یک دنیا اندوه. چطور دوباره دوری پسرم را تحمل کنم و از طرف دیگر چطور میتوانستم او را که به من پناه آورده از خود برانم؟ از آن شب رنجهایم دوباره آغاز شد و خواب از چشمانم گریخت. روزها با خود فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که نباید این بار میدان را برای سلطه مردانه خالی کنم. نزد وکیلی که در امور مشکلات خانوادگی تخصص داشت رفته و صحبت کردم. مشکلی که در گذشته تجربه کرده بودم مطرح کردم و او اطمینان داد که صبا حق تکرار چنین کاری را ندارد. گرچه مجید هم قانونا نمیتوانست فرزندم را برباید و با خود ببرد اما نمیدانستم آیا صبا هم برای آزار من این کار را خواهد کرد یا نه؟ برای همین تصمیم گرفتم تا آخرین روز مهلتی که به من داده بود صبر کنم بلکه از تصمیم خود منصرف شود و دوباره به زندگی گذشتهمان برگردیم؛ اما روز آخر صبا سؤال کرد که چه تصمیمی گرفتهام. این بار من باقدرت گفتم:
پسرم تازه به طرفم بازگشته و من هرگز او را از خانه بیرون نخواهم کرد. البته اگر بخواهی انعطاف به خرج دهی میتوانیم به یک راهحل میانی برسیم ولی اگر منظورت حذف فرزندم از زندگیم است چنین کاری ممکن نیست و فرهاد را هم به تو نمیدهم. اگر در این مورد اصرار داری حل این موضوع را به قانون واگذار میکنم. او که میدانست قانون به او چه خواهد گفت، با عصبانیت فریاد زد به تو نشان میدهم… با این تهدید او دلم لرزید. بلافاصله به پلیس زنگ زدم و او ملزم به ترک خانه گردید. در دادگاه قرار شد برای دیدارش با فرهاد، آخر هفته یک روز برای چند ساعت به خانه من بیاید چون میترسیدم صبا همان کاری را بکند که مجید کرد. صبا که تصور نمیکرد با چنین مشکلی روبهرو شود. بدون اینکه حرفی بزند از دادگاه خارج شد و تا چند هفته او را ندیدیم. دوباره اندوه من آغاز شد چون صبا را واقعاً دوست داشتم و فقط انتظار درک موقعیتی که میدانست دارم از او داشتم. حاضر بودم برای پسرم خانه جدایی بگیرم و در عین حال راحت بتواند به منزل مادرش رفت آمد کند؛ اما صبا تحمل دیدن او را نداشت برای همین دو راه پیش پای من گذاشته و تهدیدم کرده بود و من چارهای جز توسل به قانون نداشتم. / پایان
ارسال نظرات