بهرام از تاجیکستان برای تحصیل در رشته زبان و ادبیات فارسی به ایران و تهران آمده بود، نوای گویش فارسی او برایم خوشآهنگ بود و مشتاق دانستن از حال و احوال همزبانها در آنسوی مرزها بودم.
هر از چند گاهی وقفهای میان گفتگو میافتاد، آنجاهایی که مفهوم واژهای را نمیتوانستیم به هم منتقل کنیم و بهناچار متوسل به زبان انگلیسی میشدیم و این چقدر برای ما دو همزبان رنجآور بود. بهرام میگفت مردم تاجیکستان خود و سرزمینشان را پارهای جدا افتاده از یک سرزمین مادری بزرگتر میدانند.
در تاجیکستان زندگی مثل روزگار مردمانش بهآرامی در جریان است، در طی این مدت کوتاهی که از ورودم به تاجیکستان میگذرد در خیابانها هرگز صدای بوق اتومبیلی به گوشم نرسیده است.
شهر دوشنبه در حال پوستاندازی است اگرچه نه بهشتاب افسارگسیخته، گرایش بهسوی مظاهر فرهنگ و زبان فارسی مشهود است، این اشتیاق مثل شوق فرزندی است که سالها از مادر خود دور بوده است و حالا برای بازگشت به آغوش مادر بیتاب است.
با تلاش و پیگیریهای بهرام که حالا خود یکی از اساتید کرسی آموزش زبان و ادبیات فارسی دانشگاه ملی تاجیکستان است برای تدریس و آموزش زبان فارسی به تاجیکستان دعوت شدهام.
از روزی که وارد شهر دوشنبه شدهام میهمان بهرام و همسر مهربانش، نگاره، در آپارتمان کوچکشان هستم. امروز باید برای سخنرانی در مراسم جشن مهرگان در تالار شهر حضور پیدا کنم، به گفته بهرام این جشن با همکاری انجمن نوروز دانشگاه ملی تاجیکستان و انجمن پارسیان زرتشتی هند قرار است برگزار شود.
بهرام زودتر از من از خانه درآمده است، او بهعنوان دبیر انجمن نوروز برای بهتر برگزار شدن جشن مهرگان این روزها سخت در تکاپو بوده است. بهرام در معرفی انجمن نوروز گفته بود آنجا پاتوقی است برای دانشجویان علاقهمند به فرهنگ و ادبیات فارسی که میتوانند برای آشنایی با جشنها و آیینهای فرهنگ کهن در آن گرد هم بیایند.
راننده اتومبیل را در مقابل تالار اجتماعات شهر متوقف میکند، بهرام بر بالای پلههای ورودی عمارت تالار به انتظار ایستاده است. بهاتفاق او وارد سالن بزرگ تالار میشویم، سالن تقریباً پرشده است، با راهنمایی بهرام بر روی یکی از صندلیهای ردیف اول سالن مینشینم، مراسم آغاز میشود و بهرام بعد از صحبتهای مقدماتی مجری به معرفی مدعوین و قسمتهای مختلف آیین جشن مهرگان میپردازد. او در معرفی اساتید و فرهیختگان دعوت شده ابتدا از دبیر و فرستاده انجمن پارسیان زرتشتی هند با عنوان مهربانو دکتر آترینا دهنادی نام میبرد. شنیدن نام آترینا در کسری از ثانیه مرا به سالهای دهه پنجاه میبرد، سالهایی که در محله تهرانپارس تهران سکونت داشتیم. جمعیت حاضر در سالن برای ادای احترام در حال کف زدن هستند، ظاهراً آترینا در ردیف پشت سر من نشسته است، از روی صندلی بلند میشوم و بهسوی عقب برمیگردم، خودش است، آترینای زیبا، گمشده سالهای نوجوانی.
انقلاب که شد آترینا به همراه خانوادهاش برای همیشه از خیابان ۱۶۴ غربی و کوچه ما رفتند. برای آخرین بار باهم به آتشکده آدریان رفته بودیم، از او خواسته بودم به من هم نیایش مخصوص خودشان را یاد دهد تا بتوانم آن را بهجای آورم. حالا بعد از سالها، اینجا در تاجیکستان او در نزدیکی من است. / مهر ۱۳۹۹
ارسال نظرات