با احتیاط علامت سبز گوشی را زدم سلام و احوالپرسی مختصری کرد و گفت که بهشدت استرس دارد و اینکه چرا من هنوز حاضر نشدهام. به آرامش دعوتش کردم و گفتم از شرق تا غرب مونترال نیم ساعت بیشتر نیست و هنوز دو ساعت به شروع جشن مانده و اینکه خیالش راحت باشد.
آناهید دختر ساده و بیآلایشی بود و از وقتی یادم میآید، همیشه عجله داشت. صبح زود بیدار میشد یک لیوان شیر و بلافاصله پشتبندش، یک آبپرتقال پاکتی با قند بالا مینوشید.
چهار سال از زمانی که با ما زندگی میکرد میگذشت. وسواسهایش روزبهروز کمتر میشدند ولی عاداتش همچنان ثابت بودند. صدای خنده دخترم از آشپزخانه به گوشم رسید. مامان بیا نگاه کن آناهید فراموش کرده ظرف بستنی را به فریزر برگرداند. به دخترم نگاه تندی کردم و گفتم سارا این اصلاً خندهدار نیست. خشکش زد.
چهار سال قبل در حوالی همین روزها بالاخره جلسه سوم دادگاه فرا رسید. قاضی زن شصت و چند ساله کبکی با صورتی به سفیدی برف و چشمان فرورفته خاکستری، ابروان باریک و طلاییاش را در هم کشیده و در حالی که مصمم به چشمانم نگاه میکرد، مرا برای دومین بار به سکوت دعوت کرد.
جلسه بیش از پیشبینی من طول کشیده بود. از معدود دفعاتی بود که بر خواستهای اینچنین پافشاری میکردم. یک بغل مدرک شامل اجارهنامه خانه، فیش حقوقی، قبضهای هیدرو کبک و گواهی سلامت به همراه داشتم که شب قبل با وسواس تمام دستهبندی کرده بودمشان.
آناهید هرچند یکبار سرش را به طرفم برمیگرداند و با آن چشمان سیاه و مغموم نگاهم میکرد.
اولین باری که دیدمش نه سال بیشتر نداشت. لاغراندام و ریزنقش بود؛ با دخترم سارا در پارک روبهروی خانهمان بازی میکردند و تا به ما میرسیدند توقف کرده و لحظاتی شروع به صحبت میکردند و بستنی میخواستند و ما میخندیدیم. روزهای نخست مهاجرت به هر بهانهای بلندبلند میخندیدیم. مادرش سمیرا همکارم بود. آن روزها در رستورانی که سرآشپز بودم، بهعنوان صندوقدار مشغول کار شده بود. مادر زیبایی که هیچکس از نگاه کردن به او خسته نمیشد. نهتنها به خاطر آن چشمان درشت شرقی که مرد و زن را میخکوب میکرد بلکه بابت آن خندههای شاد و از ته دل. صورت ساده و بیآرایش و لوندیاش ذاتی بود؛ اما حالا دو سه سالی میشد که خندهاش را ندیده بودم. معتاد و بیکار شده بود.
قاضی نگاهش را به سمت آناهید برگرداند و سؤالش را برای دومین بار از او پرسید. دختر نوجوان که با هایلایتهای سبز، ناخنهای لاکزده جویده شده و با مصائب چند سال اخیر، بیش از چهارده سال به نظر میرسید، باز سکوت کرد. زن و مرد کنارش، چیزی درگوشی گفتند.
در میان سکوت دخترک و همهمه حضار با صدایی نهچندان بلند، گفتم نترس دخترم نترس.
قاضی برای بار چندم به من تذکر داد که به زبان دیگری صحبت نکنم وگرنه برایم تبعات قانونی به همراه خواهد داشت.
سرگیجه داشتم. دستم را به نردههای چوبی فشار دادم. فشارهای زندگی هرگز مرا از پا درنمیآورد ولی این بار حجم تاریخ روی شانههایم سنگینی میکرد. احساسات ضد و نقیض و چاشنی عذاب وجدان.
مادرش در پارکی بیرون دادگاه منتظر ما بود. همان پارکی که سه سال قبل شوهر سابقش مچش را با جوانکی از مشتریان رستوران، گرفته بود و بعد از شش ماه جنگ و دعوا، آناهید با میل خودش از پلیس درخواست کمک کرده بود و طبق رأی اولین دادگاه، پیش سرپرستان موقتش زندگی میکرد. زوج سرپرست آخری زن و مردی رومانیایی حدود پنجاه و چند ساله بودند که ظاهراً فرزندی نداشتند. نگاه سرد مرد مرا به یاد نیکلای چائوشسکو دبیر کل حزب کمونیست رومانی میانداخت. در روزهای نوجوانی اسمش را از تلویزیون زیاد میشنیدم. همان روزهایی که سر صف، فریاد مرگ بر آمریکا و مرگ بر شورویمان گرچه تا آنسوی مرزها نمیرسید ولی در عوض، گوش همسایهها را کر کرده بود. همیشه تصورم از بلوک شرق آدمهایی با قیافه او بود. فکر میکردم همه را از روی هم کپی کردهاند. کسانی که در خانههایی با ابعاد پنجاه متر زندگی میکنند، موقع شام کنسرو میخورند، تختهایشان فلزی است، موسیقی حماسی گوش میدهند و ساعت هشت شب میخوابند و حالا آناهید بیچاره بهجای خوردن آش رشته و گوش کردن به ترانههای لیلا فروهر و گوگوش در خانه شرقی خود، در خانه فرزندان چائوشسکو زندانی بود.
یک هفته قبل تا درب منزل پدر آناهید رفته و برای دومین بار، نامه دادگاه را با کلید یدکی صندوق پست، برداشته بودم. برداشتن، وصف زیبایی برای توجیه دزدی بود.
پدرش را یکی دو بار بیشتر ندیده بودم. راننده تاکسی بود. مردی میانسال، کم مو با لبهای باریکی که موقع صحبت گوشه سمت چپش بهصورت اغراقآمیزی بالا میرفت. چشمان خستهاش، افتاده و تاریک بودند. شریف و سربهزیر و بهشدت نچسب بود. از آنهایی که بوی سیگار ارزانقیمتشان تا مدتها بعد از رفتنشان در فضا میماند. شنیده بودم خشونت کلامی دارد و بهشدت از زنها متنفر است و البته این را از پوزخندش موقع صحبت بهراحتی میشد فهمید. بهتر بگویم همان سه سال پیش یکبار برای همیشه مرده بود. روح سرگردانی بود که خانهاش را گم کرده و به لطف من آن روز برای دومین بار در جلسه، حاضر نشده بود. البته آشنایی من و پدر آناهید به همینجا ختم نمیشد. همسایه مادربزرگم بودند. البته او مرا به یاد نمیآورد ولی من تا زنده بودم قیافه کریه پدرش را در کمیته از یاد نمیبردم.
همهچیز مهیا بود بهزودی من قیم قانونی دختر او میشدم و ته قلبم از شکست دادن پسر مأمور کمیته خوشحال بودم.
سی سال بود آرزوی قصهای مشابه را به دوش میکشیدم. آرزویی که هرگز محقق نشد. کسی کنارمان باشد خالهای، عمویی، عمهای آشنایی که من و دو برادرم را از آن دادگاه لعنتی ببرد؛ اما کسی نیامد؛ بهجایش من، مادرم و برادرانم را به پدرم دادند و مثلث من و برادران دوقلویم برای همیشه درهم شکست. میگویند تاریخ هر سی سال تکرار میشود.
قاضی برای بار سوم از آناهید سؤال کرد و چون جواب نداد چیزی نوشت، گلویش را صاف کرد و بر اساس ماده و تبصرههای که چیزی جز درد از کلمات سرد و بیروحشان تراوش نمیشود، حضانت دختر نوجوان را به من داد.
لبخندی زده و تشکر کردم. آناهید زیرچشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد.
کنارم آمد و گفت: همه چی درست شد من همانطور که گفتید هیچ عکسالعملی نشون ندادم. کلید را هم نفهمیدند. گفتم: دخترم دیگر جایت امن است سهتایی میرویم مسافرت بعد هم خانه جدید و ادامه دادم: مطمئنی میخواهی مادرت را ببینی؟
گفت: بله لطفاً ولی از دور.
سمیرا که قرار بود در پارک منتظرمان باشد، مشغول صحبت با یکی از موادفروشان بود. دلم برایش میسوخت. کولهپشتی رنگ و رو رفتهاش بر شانههای نحیفش سنگینی میکرد. آماده بود با دخترش فرار کند و به ایالت دیگری برود ولی این بار پیچ تاریخ در دستان آلوده و خسته من بود. دخترک هم همین را میخواست باهوش بود و جاهطلب.
گفتم: همهچیز درست میشود دخترم باید زودتر برویم خانه چمدانهایمان را ببندیم.
دخترک چشمانش را بست با سر به صندلی ماشین چند ضربه زد و با شادی گفت: خانه، خانه، خانه ولی اول بستنی.
و حالا بعد از چهار سال زمانی که آماده شده بودیم برای جشن فارغالتحصیلیاش برویم، من با صحنه آشفتهای روبهرو شده بودم.
دخترم گفت شاید یادش رفته ولی خوب میدانستیم آناهید هرگز آن موقع صبح بستنی نمیخورد. یک قرار نانوشته بین ما سه نفر بود و آن اینکه وقتی خجالت میکشیدیم موضوعی را بهصراحت بیان کنیم با نشانهای عجیب آن را بیان میکردیم و بدینصورت درد خجالتش لابهلای پیچیدگیها گم میشد.
گوشی را برداشتم و برایش نوشتم: «بگو دخترم نترس»
تماس گرفت صورتش برافروخته از هیجان بود نگاهش را از من میدزدید گفتم آناهید ما فرصت بازی نداریم لطفاً یکراست برو سر اصل مطلب.
گفت: نمیخواهم مادرم در مراسم باشد و گوشی را قطع کرد.
خشکم زد. بعد از روز دادگاه ما دو سال در کبک سیتی زندگی کردیم و بعد از آن مجدداً به مونترال برگشتیم خانواده سه نفری خوشحالی بودیم. دخترها درس میخواندند و من کار میکردم و با کمکهزینههایی که دولت برایشان میپرداخت، حسابهای پسانداز برای تحصیلشان باز کرده بودم. حالا دختر من سارا سال اول حقوق دانشگاه مک گیل بود و آناهید از دبیرستان فارغالتحصیل میشد. دخترک گاهی با مادرش در تماس بود. پدرش مجدداً ازدواج کرده و به ایران برگشته بود.
سمیرا بعد از دوره طولانی اعتیاد چند ماهی میشد که حالش به لطف مراکز بازپروری بهتر شده بود و تنها آرزویش این بود که در مراسم فارغالتحصیل شدن دخترش شرکت کند و حالا عوض شدن نظر دخترک اصلاً منصفانه نبود.
تماس گرفتم رد تماس کرد. میدانستم عصبی است ضمن اینکه قرار بود خانواده پسری که همدیگر را دوست داشتند هم به مراسم بیایند.
سارا گفت: به من گفته بود دلش نمیخواهد خانواده گابریل مادرش را ببینند.
کلافه بودم قرار بود تا ساعتی دیگر به مراسم برویم و در مسیر سمیرا هم به ما بپیوندد.
دقایق زیادی با خودم کلنجار رفتم و از خانه خارج شدیم.
مراسم با زیبایی هرچه تمام در حال اجرا بود. از دور نگاهش میکردم و دلم برایش ضعف میرفت. زیبا و جوان بود و آیندهای روشن پیش رویش.
سارا و سمیرا کنار هم بودند و نگاه آناهید به اطراف میچرخید. دختر در حالی که نامه من را در جیبش مچاله کرده بود لبخندزنان، دنبال من میگشت.
پیش از خروج از منزل تفألی به حافظ زده بودم:
«حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم»
برایش یادداشت کوتاهی نوشتم و بیت را ضمیمهاش کردم.
قرار بود مادر کنارش باشد و من دیرتر به آنها بپیوندم.
ارسال نظرات