قصه اول: زن سفید با سگِ توی کیفش
ایزابل زن سفید، حدود سی و سهچهارساله با سگی کوچک داخل کیفش، هیکل درشتش را در صندلی عقب تاکسی جا داده و لابهلای صحبت با موبایلش، مرتب از راننده سؤال میکرد کی میرسند. راننده زیر لب چیزی گفته رادیو را خاموش کرده و به زن جواب داد متأسفانه در ساختمان بانک مرکزی گروگانگیری شده و پلیس خیابانها را بسته و او مجبور است، برگردد. زن که با مشاور بانک جهت تمدید قسط وام خانهاش قرار داشت و اگر دیر میرسید مجبور میشد باز جریمه بپردازد با خشم و اعتراض به راننده گفت که باید پولش را پس بدهد وگرنه امتیاز منفی داده و شکایت میکند. راننده سبزهرو گوشه لبانش را بالا داده، پوزخندی زده و با خونسردی جواب داد که پولش را پس نمیدهد ولی او را تا ایستگاه مترو میرساند و بدین صورت زن چاق سفید با سگ توی کیفش، راحتتر میتواند برود. زن با اکراه قبول کرد ولی وقتی پیاده شد، به راننده امتیاز منفی داده و شکایت هم کرد.
قصه دوم: مرتضی
مرتضی سی و هفت ساله فرزند سوم یک خانواده هشت نفره، مهندس کامپیوتر، بچه خیابان ری است. بعد از مرگ مادر و ازدواج مجدد پدرش، مهاجرت کرده، ادامه تحصیل داده و بهعنوان یک ایرانی موفق، مدیر یکی از شعب بانک مرکزی شد. او دوستان زیادی ندارد ولی در یکی از برنامههای نوروزی، بعد از سالها کسی چشمان او را از پشت سر میبندد و با دیدن قیافه او حسابی جا میخورد. محمد که بچه محل و دوست دوران کودکی مرتضی بوده با دیدن او حسابی خوشحال میشود. البته قصه برای مرتضی اصلاً خوشایند نیست. او به همه گفته که بچهی خیابان نیاوران است و دیگر خواهر برادرانش همه اروپا هستند.
به محمد چشمک زده و میگوید که او را بجا نمیآورد. محمد عذرخواهی کرده و با دلخوری صحنه را ترک میکند.
با تکان عجیبی از خواب بیدار شدم نسیم خنک و مرطوب اواخر تابستان پوستم را نوازش میداد. مسافر کناری کودکش را سفت در آغوش کشید و با لهجهای شیرین گفت: “بالاخره بهسلامت رسیدیم”. پس از روزها و شبها ترس و دلهره، بالاخره کشتی ما در بندر قدیمی مونترال لنگر انداخت. چهره مسافران خسته ولی برق امید در چشمان تکتکشان دیده میشد. صدای بلند سربازی که مرتب داد میزد: “مدارک سفر در دستتان باشد هر خانوادهای بهنوبت”، در گوشم میپیچید. ساعاتی بعد، افسر مرزبان نگاه دقیقی به چهره خسته و سرد ما کرده و مهری بر روی تکه کاغذی زده و به دستمان داد. از کل زندگیمان تنها دو تا چمدان به همراه داشتیم که به دنبالمان میکشیدیم. بندر قدیمی و ناآشنا و صدای مرغان دریایی همهجا را پرکرده بود. دختران جوان با پوستهای سرخ و سفید و گیسوان طلایی دست در دست معشوقشان برای لحظاتی حواسم را پرت کردند. ما با بهت و دلهره به اطراف نگاه کرده و من تکه نانی خشک را مزهمزه میکردم. مردی ریزنقش، با سبیلهای تابخورده درحالیکه دوربین بزرگی به دست داشت باعجله به سمت ما آمده به زبان فرانسوی گفت: madame, monsieur…un, deux, trois et voilà votre photo. البته این یک تصویر خیالی است در حقیقت ما سالها بعد با هواپیما به بندر قدیمی آمدیم ولی ادامهی داستان فرق چندانی ندارد شاید رنگ و بویش کمی متفاوت باشد. از این پس در هفته از قصههای مهاجرت مینویسیم. همراهمان باشید: editor@hafteh.ca |
قصه سوم: محمد
زن چاق سفید با سگ توی کیفش پیاده شد. درحالیکه از پلههای مترو پایین میرفت، با اپلیکیشن گوشیاش به راننده جوان امتیاز منفی داده و شکایت کرد که پولش را پس بگیرد. محمد در حال دورزدن به سمت خانه، یادش میفتد مرتضی در ساختمان بانک مرکزی کار میکند. دلش شور میفتد. یاد کتلتها و شلهزردهای مادر خدابیامرز مرتضی میفتد. مادرانشان دوستان نزدیکی بودند همیشه در زیرزمین خانههایشان بساط سبزی و رب و ترشی برپا بود. آنها محصولات خانگی را به اهل محل میفروختند و کمکخرج پدران که هر دو کارگران راهآهن بودند، میشدند. البته لابهلایش برای خودشان یواشکی النگوی طلای قسطی هم میخریدند و ماهها ذوقش را میکردند.
اول با خودش فکر کرد به او ارتباطی ندارد مگر نه اینکه او آن شب نوروزی کلاً منکر آشناییشان شده بود ولی بعد با خودش گفت بهتر است سر و گوشی آب بدهد. محمد یاد فیلمهای هالیوودی افتاد. همانهایی که وقتی مردم بعد از گروگانگیری از ساختمان بیرون میآیند، عزیزانشان با لباسهای مرتب و زیبا درحالیکه اشک در چشمانشان حلقهزده بیرون از ساختمان منتظرشان هستند. دلش برای مرتضی میسوزد با خودش فکر میکند مثل یک شهروند قسمخورده باید از محیط دور شده و اجازه دهد پلیس کارش را بکند ولی بهعنوان یک بچه محل قدیمی ازیادرفته، باید آنجا باشد تا زمانی که مرتضی او را میبیند، خوشحال شود و حتی میتواند او را به منزل برساند.
روبروی ساختمان بانک پر از پلیس و مردمی است که نهتنها شیکپوش نیستند، بلکه بهشدت عصبی و وحشتزدهاند و مرتب در کار پلیس دخالت میکنند.
مأموریت گروههای نجات بعد از ساعتها با موفقیت تمام میشود. آدمهای توی ساختمان بهنوبت خارج میشوند. محمد برای مرتضی دست تکان میدهد این بار از دیدنش خوشحال میشود در طول راه مرتب از آن چند ساعت حرف میزند و لابهلایش گریزی به محله قدیمیشان میزند. نزدیکیهای منزلش که میرسند تلفن مرتضی زنگ میزند او به زبان غیر مادری میگوید: “دارم میآیم، چی؟ بعداً بگو آهان خوب کاری کردی. آفرین هم امتیاز منفی دادی هم کرایه را قرار شد پس بدهند. آفرین. عجب. فدای سرت”. قطع میکند. برای محمد تعریف میکند دوستدخترش که یک دختر روس است، امروز میخواسته به دیدنش برود ولی راننده او را پیچانده و دم مترو پیاده کرده او از شدت ناراحتی گل سر سگش را در ماشین طرف جا گذاشته و بعد ادامه میدهد: ” حالا بگذریم.”
دیگر به خانه رسیده بودند. محمد گل سر صورتی سگ را به مرتضی داده و میگوید زودتر برو این را به دوستدخترت بده تا برای این هم از ما شکایت نکرده و میزند زیر خنده.
مرتضی پیاده شده و هاجوواج محمد را که در حال دور شدن بود، نگاه میکرد.
ساعت نزدیک یازده شب محمد گرسنه و خسته به خانه رسید. میدانست در یخچال هم چیز دندانگیری پیدا نمیشود. به سمت ماشین برگشت تا به مکدونالد شبانهروزی برود. در حال سوارشدن دید مرتضی ظرف غذایش را جلوی پای شاگرد، جا گذاشته.
در حال خوردن بلندبلند میخندید. جای ترشیهای مادرش کنار کتلتها خالی بود.
ارسال نظرات