قصه‌های مهاجرت: رعنا

قصه‌های مهاجرت: رعنا

چشمان مرد سرخ شده بود درحالی‌که سبیل‌های کم‌پشتش را عصبی گاز می‌گرفت، به‌آرامی از صندلی برخاست. زیرچشمی نگاهی به مرد یونیفرم‌پوش کرد. شیر خال‌کوبی شده روی گردن مرد خشمش را بیشتر می‌کرد. دو دستش را زیر میز برده و تمام محتویات آن به زمین ریخت. صدای خرد شدن شیشه‌های آبجوی روی میز فضای اتاق کوچک را پر کرد.

نویسنده: شهره جبلی، طراح: سیروس یحیی‌آبادی

پلیس زن جوان درحالی که با چشمان آبی بی‌روح به مرد نگاه می‌کرد، دستان چاق و سفیدش را به سمت مرد برده و دستبند به دستش زد.

روزبه درحالی‌که حتی نگاهی به همسایه‌ها که از شدت کنجکاوی از لای در به ماجرا خیره مانده بودند، نمی‌کرد زیر لب می‌خواند:

«آخ رعنای گله رعنا، گل سنبله رعن…»

– «صدات یه لحظه قطع شد ببخشید توی آسانسور بودم. می‌گفتی…چقدر عالی خدا رو شکر…. پس به ماهی یک سکه رضایت داده…. باشه هماهنگ می‌کنم…گفتم باشه مادر نگران نباش…باید قطع کنم…. دارم می‌رسم دم در…. . روزبه خونه‌ست….»

رعنا چکمه‌های سنگینش را چند باری به پادری کوبید، تکانی به شال و کلاهش داد و وارد خانه شد.

فضای درهم و کوچک خانه، آشفته‌اش می‌کرد. روزبه گفت: «کجا بودی تو این اوضاع‌واحوال.»

زن سلامی کرده و جواب داد: زود اومدی، رفته بودم خمیردندان بخرم. مرد درحالی‌که سرش توی گوشی بود با لحنی تلخ ادامه داد اینم شانس ما، این‌همه راه بکوب بیا اینجا برو با فوق‌لیسانس از اول کالج، بعدش کلی مدرک بگیر سه سال هر مدل خرحمالی بکن حالا که عروسی رسیده به کوچه‌مون و استخدام شدیم، قراره تعدیل نیرو کنند. راست هم می‌گند کی دیگه میره مسافرت تو این اوضاع‌واحوال.

حالا اینارو بی‌خیال برات دوتا خبر دارم اول خبر خوب رو می‌خواهی یا خبر بد؟

زن با اضطراب نگاهش کرد.

مرد درحالی‌که در شیشه آبجو را با دست باز می‌کرد گفت خبر بد اینکه خانه‌نشین شدم و خبر خوب اینه که از خونه کار می‌کنم و رقص‌کنان درحالی‌که شیشه آبجو دستش بود با خنده گفت فکرش را بکن از توی تختخواب کار کنی. بیشتر شبیه آرزوهای بچگی می مونه تازه آخر ماه پول قلمبه میاد توی حسابت هزینه بنزین که پس‌انداز میشه هم بهش اضافه کن. دیگه برات نگم از سوزوسرما و آل و بل.

نفس زن به شماره افتاده بود تلفنش زنگ خورد، رد تماس کرد.

روزبه گفت کی بود زن جواب داد مهم نیست.

ولی مهم بود.

جرج پسر خانم نیکلسون هر روز تماس می‌گرفت و رعنا شرح مفصلی از احوال مادرش را به او می‌داد.

حالا از کی باید از خانه کار کنی؟ این را زن پرسید. روزبه که آرام‌آرام سرش گرم می‌شد گفت می‌دونم عجله داری شوهرت هرچه زودتر بیاد ور دلت ولی دو هفته دیگه. طاقت بیار زن هاهاها.

رعنا به بهانه شستن لباس‌ها از آپارتمان کوچکشان خارج شد. فضای باریک راهرو و ماشین لباسشویی مشترک با بقیه همسایه‌ها همیشه کلافه‌اش می‌کرد. به جرج زنگ زد و بعد از شرح‌حال خانم به او گفت که برایش مشکلی پیش‌آمده و نمی‌تواند از دوهفته دیگر برای مادر جرج کار کند. مرد آن‌سوی خط عصبانی شده و گفته بود که قرارداد دارند و برای سابقه‌اش بسیار بد می‌باشد و قطع کرده بود.

رعنا فرزند چهارم یک خانواده پرجمعیت، قبل از مهاجرت، پرستار ارشد یکی از بیمارستان‌های پایتخت بود. در این سه سال با تمام تلاشش نتوانسته بود در امتحانات زبان قبول شود و کار مناسبی پیدا نمی‌کرد.

انگشتان کشیده و لاغرش را به سمت گوشی برده و برای جرج نوشت که مجبورست کارش را ترک کند و خواهش کرد که او را درک کند.

همهمه عجیب بیرون ساختمان رو به کم‌شدن بود. ماشین پلیس و آمبولانس محل را ترک کردند.

روزبه به رعنایی فکر می‌کرد که در ماشین جلویی بود رعنایی که هم معشوق بود هم عشق و حالا باورش نمی‌شد زندگی چگونه او را دور کرده. هنوز به تلفن آخری فکر می‌کرد به این‌که زن را زیر مشت و لگد شکسته بود. توانی برای فریاد نداشت.

هفته قبلش در یک عصر سرد زمستانی رعنا برای بار سوم دستانش را تا آرنج شسته و به سمت گوشی رفته بود. سه تماس از روزبه داشت صدایش را صاف کرد و زنگ زد.

«سلام ببخشید سایلنت بود نشنیدم زنگ زدی. کجام؟ خونه. خونه‌ی کی؟ معلومه خونه خودمون تو کی میای؟ چی؟ برگشتی خونه‌ای؟»

و تلفن را قطع کرد. قلبش به طپش افتاده و از شدت ترس میخکوب شده بود. صدای زن از اتاق کناری هر لحظه بلندتر می‌شد: «نمی‌شنوی چای بعدازظهر من چی شد؟»

رعنا به شوهرش پیام داد که وقتی برگشت توضیح می‌دهد. اما چه چیزی را می‌خواست بگوید.

به خانه که رسید روزبه خانه نبود. زیر لب زمزمه می‌کرد که اصلاً نکند مرد به او یکدستی زده باشد و چه زود خودش را لو داده بود. در مسیر با دوستش تماس گرفته و از او خواهش کرده بود قبول کند که اگر روزبه زنگ زد بگوید با هم بوده‌اند. تصمیم گرفت تا مرد سؤالی نپرسیده، چیزی نگوید. اصلاً چه می‌توانست بگوید؟! اینکه سه ماه است مخفیانه در خانه زن سالمند روی ویلچر، کار می‌کند و برای آزادی برادرش که به جرم نپرداختن مهریه زندانی شده به ایران پول می‌فرستد؟ دلش خون و سرمای عجیب فوریه اشک را روی گونه‌هایش خشکانده بود.

مرد سر شام درحالی‌که با نوک چنگال خرده‌های سیب‌زمینی را برمی‌داشت به چشمان سبز زن نگاه می‌کرد. تصمیم گرفته بود آن شب چیزی نگوید و فردایش سرکار نرفته و زن را تعقیب کند. ولی آخر چطور می‌توانست در این مدت کم، از کاری که به این زحمت بدست آورده، مرخصی بگیرد. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.

لبخندی زده و رو به رعنا گفت اگر موافق باشی هفته آینده هتل بگیرم و دو شب به کبک سیتی برویم.

رعنا درحالی‌که ازین حرف جاخورده بود جواب داد کروناست می‌فهمی؟ دارند همه جارو تعطیل می‌کنند تو می‌خواهی بروی سفر؟!

روزبه که تیرش به سنگ خورده بود علی‌رغم میل باطنی به سراغ گزینه بعدی رفت.

فردایش به سعید پیام داد که نیاز به کمکش دارد و در چند روز بعدش عکس و پیام بود که از گوشی رفیق قدیمی دانشگاه به دستش می‌رسید. عکس‌های زنش در حال ورود به خانه‌ای بزرگ، تصویر مردی جوان با بسته‌های خرید، دسته‌های گل، تصویر خندان زنش در حال خروج از خانه.

باورش سخت بود باید خودش دست بکار می‌شد. مرخصی گرفت و به دنبال زنش رفت. زن کلید انداخته و وارد خانه شد. روزبه در ماشین قدیمی‌شان خیره به در بود. یک ساعت دو ساعت و خلاصه بعد از چهار ساعت مرد جوانی کلید انداخته وارد خانه شد. در ماشین را باز کرده با خشم به‌طرف خانه رفت می‌خواست حساب هردویشان برسد. پس بالاخره زنش طاقت آن‌همه سختی و بی‌پولی را نیاورده و با مرد دیگری رفته بود.

اما نه چرا باید خودش را گیر می‌انداخت. به خانه برگشت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. برفی که از چند روز قبل شروع به باریدن کرده بود، ساعتی می‌شد که متوقف شده بود.

ساعت چهار از پنجره رعنا را دید که به سمت خانه می‌آید. بلافاصله خارج شد و در گوشه‌ای از راهرو ایستاد.

زن کلید انداخته و داخل خانه شد. به سمت حمام رفت. روزبه دقایقی بعد در را به‌آرامی باز کرد به سمت کیف زن رفت. دنبال گوشی زنش می‌گشت. با دیدن اسکناس‌های صد دلاری خشکش زد.

دیگر چشمانش جایی را نمی‌دیدند.

در حمام را باز کرد. زن جیغ کوتاهی زده گفت وای ترسیدم نفهمیدم اومدی الان میام بیرون.

روزبه دستان مردانه‌اش را به سمت موهای زن برد و دور دستش تاباند. چکار می‌کنی دردم میاد.

واااااااااای خدااااااااا

گوشی رعنا زنگ خورد. مردی به انگلیسی می‌پرسید می‌توانم با خانم رعنا صحبت کنم. مرد نگاهی به پیکر بیهوش زن انداخته و لبخندی بر لبش نشست بالاخره خودش زنگ زده بود پس حقیقت داشت. مچ زنش وا شده بود. با لحنی محکم جواب داد ایشان منزل نیستند من همسرش هستم پیامتون رو بفرمایید.

جرج گفت: بهشان بفرمایید خوشبختانه یکی از دوستان همسرم برای مراقبت از مادرم به منزل ما می‌آیند و دیگر نیازی به کمکشان نیست هروقت فرصت داشتند برای تسویه‌حساب به منزل مادرم بروند. کلید را هم تحویل مادرم بدهند. باز هم ممنونم.

مرد خشکش زد. چشمانش دیگر جایی را نمی‌دیدند.

از خانه بیرون آمد پاهایش می‌لرزیدند وسط راهرو دختر پسر جوانی با سگشان در حال عبور بودند مرد با صدای بلند فریاد زد: رعناااااا

چشمان سبز رعنا بر روی صورت مرد خیره مانده بود.

ارسال نظرات