مقایسهای این به آن به هر دلیلی باشد؛ برای من آبستن نابرابریست. ظالم و مظلوم، ظالم را پرخاشگر و غاصب و مظلوم را زیر دست و پذیرای ظلم … همیش فکر میکردم وقتی قرآن خدا یکسان نبودن داناونادان، کوروبینا، روشنیوتاریکی، خوبوبد، زشتوزیبا، سیاهوسفید را مطرح نموده تا خوبیوبدی را در میزان فهم انسانها بیگنجاند؛ انعکاس آن در زندگی اجتماعی بارها دیده شده هرگاه، تفاوت میان دختروپسر، زنومرد، پیر وجوان، داراونادار را نیز در میزان مقایسه بسنجند. مقایسهای گل غنچهای تازه باز شدهای که سر از دل یک پُنکی بیرون نماید، با خاری که صفت بد گل است. شدنی است؟ فرق رنگوبو، شیپوقواره، شادابی و تازگی، جذابیتوکشش گل با خار زمین تا آسمان است.
چقدر بیجاست که میگویند؛ خار در گل برای محافظت وی است؛ گل شگوفا شده، طراوت میآفریند و عمر سر میکند. ولی خار را هیچ چیز نمیشود. گل پر پر شده بقیه عمرش را به خار میدهد و خار جان میگیرد. صنم من این را خوب میدانست:
– درست است که درجامعهای ما، یک دختر به تکیهگاه و سر پناه ضرورت دارد، نه ساکن در یک مغاک ترسناک و تاریک، محیط لجنزار و متعفن و یا آغوش خاری که تا عمق روانش را جر بزند … خود کریم خان همیشه با دندانهای نصوار پر و خندههای احمقانهاش میگفت:
– آب از روی کاسه خورده میشود … آری؛ پس صنم نو جوان چه … ؟ بره گک کوچکی که به رمه چران همانند خودش نیاز داشت، نه گرگ سفاکی که مامور حفاظت وی شود. عیناً مانند گوشتی که نگهبانش پشک باشد. ای وای دل تنگم و زهره کفک … صنم میگفت:
– خواندن دیباچهای احساسات من و تو را برای اینها، آسان نیست. من به تلخی میگفتم: این را چرا به آنها نمیگویی؟
– زمانی که همه درها به رخم بسته شد، فریادم بیصدا گردید، خانوادهای او خواستگاریام را به مسخره گرفت و چشم پت دست رد به سینهام زد؛ عاجزانه به مادرم گفتم:
– مادرجانی! بگو دیگر چی کنم؟ هیچ میدانی تفاوت سن صنم و او مرد چند سال است؟ او شصت سال این دنیا را با عیشونوش گزوپل نموده و صنم هنوز در دور هژدهم آن است. آه خدای من! آن گل غنچهای نحیف و باریک اندام چقدر بدود، تا چند گاهی سرعت بگیرد تا به او نارسیده بمیرد و پر پر شود؟ مادرم به آه و افسوس میگفت:
– بلی … رهروان رفتند و شما هم بروید … ! آن گاه چشمانم دریای از آب میشد و زهرخندی زده میافزودم:
– من بدون او نمیتوانم. مادرم میگفت:
– جان مادر! بابهای خدا ناترساش او را فروخت، ما چی کرده میتوانیم؟ مادر صنم با عجز میگفت:
– من خودم بردهای بیش نیستم، هر صبح و شام به گناهی ناقصالعقل بودنم توبیخ و سرزنش میشوم. او به زنش گفته بود:
– از تو یک شکنبه بود و تکاندیش؛ دیگر اختیار نداری؟! حتی در شیرینی دادن خواهر صنم وی را سبز و کبودم ساخته بود. پس یک دست و پا شکستهای بدتر از خودات را میبینی؛ چرا فریاد در گلو میخوابانی … ؟ همه مردان قدیم همین طور بودند. صنم میگفتم:
– مادر! من توان ترا ندارم؛ احساسات من باریکتر، بیدوامتر و حساستر است. حتی صنم شوخیآمیز به من میگفت:
– احمد! پوست من نازکتر و آسیبپذیرتر از توست. بعد با لبخند نمکینش میپرسید: میدانی چرا پوست گرگ کلفت است؟ گرگ به زور متوسل شده و کار خودش را میکند. بعد زبانش را گاز میگرفت، رویش را دور میداد و من در حفرهای رخسارش غرق شدم. بالاخره آن روز بر سرما آمد. برایش میگفتم:
– جانم! بگذار پنهان گریه کنم تا اشکهایم باعث طغیان آتش نمرودی نشود. به تلخی تبسم نموده میگفت: نمردی که آتش به ابراهیم خلیل افروخت. اشکهایم را با دستان نازک و سفیدش میزدود. میگفت:
بلی میدانم. «اظهار عجز پیش ستم پیشه ابلهیست. اشک کباب باعث طغیان آتش است» نوحه و زاری من برای آنها تکراری، صدای عادی و جلوهای مکر یک زن است. آنگاه هر دوی ما در خود فرو میرفتیم که صدای ما به سنگی بخورد وسختتر از سنگ شویم. صنم میگریست. سرم را در آغوشش میفشردم و نوازشش میدادم. دل بیقرار من بیتابی بیش از حد داشت و تاب نوازش وی را نداشتم فقط میگفت: مگر میخ در سنگ فرو میرود؟ بار دیگر میگفت:
– پدرم میگوید: «دختران باید همان قدر بیاموزند که خط خوانده بتوانند، بقیه کاهی بیدانه را باد کردن است.» منحیث یک مرد خجل میشدم. دلم برای وی میسوخت. و میدیدم که صنم تلاش داشت که توانش را بالانشان بدهد و تسلای دل من شود. ولی طبیعت سر کشش غیر از آن میخواست؛ خلاف عقربهای ساعت، در مقابله با موج بزرگی از خودخواهیهای پدر و مرد بزرگسالی که اورا خریده بود. صنم نرد عشق به آموزش میباخت، کنار من مینشست و لکچر استاد را به عزموجذم میشنید.
با اتکاء به حرفی؛ گرهزار در بسته شود، دری باز میماند؛ باور من میلنگید که قبول کنم صنم مال دیگری میشود. میگفتم:
– پس کجاست آن در باز … ؟ آن گاهی که صنم سایهای غم را در چشمان هم میدید، سر بر شانهام میگذاشتیم و حسرت روزهای گذشته را میخورد. صنم با همان صلابت فطری که داشت میگفت:
– احمد جانم! نباید پیش از مردن یخن پاره کرد. بعد آه میکشید و میافزود:
– میدانی چطور چشمان دریدهای او مرد، با یک نگاه مرا برگزید و شیطان درونش سر بلند کرد که پدرم را اغفال کند؟ گفتم:
مگر برای او ارزش یک زن بیشتر از یک بازیچه نیست که با پول وزرق وبرق، تغیر مکان، همدم و یارایده حالی برایش برگزیند؟ تصوراو از زن داشتن کنیزانی همچو زنان حلقه به گوش دیگرش است. صنم خودش را در سینهام بیشتر میفشرد و میگفت: ترسم را بیش نساز. میدیدم که روح سرکش صنم دربند بودن میمیرد. با روحیهای ساختگی و کذائی و به خاطر آرامش من حرکات غیرارادی نشان میداد. آه که بیشتر از پیش مفتونم میساخت. صنم که ذهنم مرا میخواند، میگفت:
بلی، تنوع خواهی مردانهاش … و رنه … من چرا به درستی حس نمینمایم که در کنار وی به چی خواهم رسید؟ او فقط در دنگاش خوش است که برخود ببالد که زن جوان گرفته و جوانیاش را بر میگرداند. ولی من چی؟ منی که از یاد بودن با او تن و بدنم یخ میزند و دندانهایم بهم میخورد، چطور میتوانم یک عمر با وی زندگی کنم؟
– راستاش از یاد بوی بد دهنش تا بدن یخ زده و کرختاش، شکم گنده و ورم کردهاش، سر طاس و پیکر غول ماننداش مو بر اندامم راست میشود، تنم چی که روانم را اذیت مینماید. با خودم میگفتم:
آه خدا! زمانی که دستهای زمخت و نفسهای صدا دار وی را بالای بدن نحیف صنم تصور مینمایم، خون در رگهایم میخشکد. تصور میکنم صنمم در خندقی افتاده که نفس کشیده نمیتواند. شکم گندهاش به مثابهای غیک جوک، خون وی را میمکد و … صنم میگفت:
آری؛ ذهنم فریاد میکشد و به پدرم لعنت میگویم. از این حرف احساس خوبی ندارم. ولی قبل از اینکه کریم خان دشنامم داده و با قاش پیشانی پول گرفتن او را به رخم بکشد. باید خودم را به شکلی خالی بسازم. پدرم خود جوان نبود، مادرش به مرد پیر ازدواج ننموده بود، برادرانم درد و غم مرا نداشتند. خیلی سخت است، با همچو مردی یک عمر سر کردن؛ دل شیر میخواهد و زور رستم … دو خواهرم نادانتر از آن هستند که حالت مرا درکم کنند. درد بیدرمان مرا بدانند، صفحهای احساسات و خیالات جوانی مرا بخوانند و برایم نوحه سرایی کنند. صنم میگفت:
– تا آب جمع نشود، سنگ را نمیغلتاند و همان طور تا آب در جریان باشد و از تالابی سرازیر نشود کف نمیکند. این سلسله چنان در جریان سدههای گذشته وطنم جاری بوده که احدی صدایش را کشیده نتوانسته است. به یک گل که بهار نمیشود. – همچو من و تو به کوت و خروار در چار اطراف ما استند که مانند گوشت در قصابی و یا در سیخهای کباب زیر و رو میشوند. همهای آنها را از کجا بیابیم تا دست بزرگی شویم و کوههای سر بستهای کلچر نامتعارف خویش را بر داریم؟ از کجا یکجا شویم، سالها تحمل و بارها تقبل، تا سنگها تراش بردارند و سنگ ریزه شوند. به خدا یک روزش سخت است. همهاش در تاریکی مطلق.
– شب عروسی برای هر دختری در جمع خاطرات خوب و به یاد ماندنی به حساب میرود. دروغ چرا؛ از صنم هم به یاد ماندنی خواهد بود. به یاد ماندنیای که تا عمر دارد تکانش بدهد و خونش را به کف دستش بیاورد. حتی تا دم مرگ، تا تجربهای سنگ لحد و حتی رفتن به برزخ خدا، همراه با تهلکه و نفرت …
– نمیدانم، چی کنم، عادت بگیرم یا سکوت نموده دم نزنیم؟ چطور، انزجارم را در همان تنوری بیاندازیم که میانش هستیم؟ حتماً وقتی زوالهای سوخته شدم، دیگر دردی حس نمیکنم.
وقتی از صنم جدا میشدم با خودم خلوت میکردم و میگفتم: آنکه خونش در رگ رگ بدن دخترش جاری است، امانش نداد و در بدل سنگینی جیفهای ناچیز دنیا او را به دهن بلا سپرد، من کی باشم؟ صدایش در گوشهایم طنین میانداخت:
– احمدم! بگو، دلسوزتر از پدر در کدام سیارهای دنیا است که بروم و به پاهایش بیافتم؟ هرگاه فرار نمایم در کجا نام نیک دریابم تا بری از طعن و لعن این و آن خودم را توجیه کنم؟
– به خانهای امنی بروم که در امان باشم؟ نه، نمیشود. آنجا هم با مُهر سیاه و قلم نافرمانی، بغاوت در مقابل شوهر که نقش نیمه خدایی دارد؛ از همه درها رانده میشوم و چشم سفیدم میشمارند.
آن گاهی که صدای موزیک محلی دل فضا را میشگافت و از دیوارهای گلی قریهای ما عبور میکرد و من از دل تنگی و اندوهای فراوان حتی طاقت دراز کشیدن در بسترم را نداشتم. پنهان از مادرم در کوچههای تنگ و تاریک قریه پرسه میزدم. آواز عالم شوقی؛ چون تیر از بدنم میگذشت و اذیتم میکرد. پشت در بزرگ آهنی پدر صنم میایستادم، صدای دهل و سرنا بدنم را تکان میداد، به سرعت خودم را عقب دیوار میکشیدم. موجی از گرد و خاک بلند بود و پشت عروس آمده بودند.
کریم خان بالای اسپ سفید سوار بود که شف لنگیاش او را قامت بلند نشان میداد. فریاد پدر صنم در میان دهل و سرنا محو میشد. که لنگی به دور گردنش تاب خورده بود. جسدی را که با روکش سفید پوشیده شده بود، بیرون میکردند. بدنم یخ کرد، زانوانم قات شده و به زمین نشستم. صدای بم مانند کریم خان بر دهل و سرنا چربید:
– از برای خدا یک بوجی پیسهام حرام شد. آخیرین کلام و خداحافظی صنم از گوشهایم گذشت؛ احمدم وعدهای دیدار به قیامت.
ارسال نظرات