مدتها بود که هرروز صبح کتابش را روی میزم میدیدم. عنوانش من را با خود به خلاء میبرد، نمیفهمیدم که «بعد از پایان» چه میتواند انتظارم را بکشد. بوی تنباکو یا عطر یاس؟
بعضی وقتها که کارهای تحریریه مجله فرصت میداد، کتاب را باز میکردم و یک داستان کوتاه دیگر از مجموعه داستانهای آن را میخواندم. همین گرفتاریها و خواندنهای گاه و بیگاه باعث شد تا تمام کردن آن کتاب کوچک، حسابی از من زمان ببرد. میدانستم که «مهرام بهین»، نویسنده کتاب، ساکن مونترال است و مسئولان کتابخانه نوروززمین به من گفته بودند که خانم بهین، خود شخصاً این کتاب و عنوان دیگری به نام «تنباکوها و یاس» را به کتابخانه هدیه کرده است. پیدا کردن شماره تلفنش کار سختی نبود و وقت گرفتن برای گفتگو از آنهم سادهتر. قرارمان شد یک صبح مطبوع تابستانی در دفتر مجله «هفته» و گفتگویمان که خیلی زود هم صمیمی شد با بحث درباره ویژهنامه دگرباشان جنسی که ما چند روز پیش منتشرش کرده بودیم، مسیری متفاوت ازآنچه طراحی کرده بودم، به خود گرفت. مخصوصاً وقتیکه لابلای صحبتها به مکالمه ایشان با چند دگرباش جنسی اشاره شد و اینکه چقدر آن جوانها روی وی تأثیر گذاشتهاند و چگونه آنها میتوانستند سوژه یکی از داستانهای مهرام بهین باشند.
این بود که مصاحبهام را با این پرسش آغاز کردم:
همهی سوژههای داستانهایتان را اینگونه انتخاب میکنید؟ سوژه یک اثری روی شما میگذارد و شما سعی میکنید به آن شاخ و برگ بدهید.
بله دقیقاً هرکدام از این داستانها که مینویسم با یک تلنگر شروع میشود، تلنگری که حسی در من ایجاد کرده و من آن را گسترش میدهم و باز میکنم و در ادامه چیزهایی طبق تخیلم به آن اضافه میکنم. ولی نقطهی شروع و زمینه اصلی همیشه یک تلنگر است. من سوژههایم را از دل زندگی روزمرهام پیدا میکنم.
بهاینترتیب با کمبود سوژه مواجه نمیشوید؟ مگر چقدر آدم یا اتفاق در اطراف یک نویسنده به او تلنگر وارد میکند؟
کمبود سوژه؟ ابداً! بهعنوان یک نویسنده هر چیزی که برایتان تلنگر باشد، میتوانید روی آن کارکنید، بازکنید و پروبال بدهید. لزوماً نیازی نیست آنچه که دوروبرتان هست را کامل تحویل شما بدهند. یک حرکت، روش، یا عکسالعمل کسی در مقابلتان میتواند چیزی را به ذهنتان بیاورد که سوژهی خوبی برای نوشتن باشد. در رمانم بیشتر درباره خاطراتم مینویسم. شاید خاطره من فقط ابتدای داستان را شکل دهد و بقیه داستان همانی نباشد که در ابتدا به نظر من آمده، وقتی سرنخی دستتان میآید، تخیل وارد میشود و دیگر شما را دنبال خودش میکشاند.
اولین باری که نوشتید
اولین باری که نوشتم دوران دبیرستان، سال دوم بودم. یکی دو تا داستان کوتاه نوشتم، در همین حد. کاری برایش انجام ندادم. تا اینکه سال آخر دبیرستان (یا سال آخر دانشگاه، درست خاطرم نیست) مطلب کوتاهی برای روزنامه آیندگان نوشتم و چند داستان کوتاه برای مجله بانوان فرستادم (پیش از انقلاب). بعد در زمان دانشگاه شعری نوشتم که هر دفعه بخش کوچکی از آن را روی تابلوی روزنامهدیواری میزدند بعد از درس، دلمشغولیم زیاد بود. در دو سازمان شاغل شدم. هلیکوپترسازی و مدتی در پتروشیمی ایران/ ژاپن بودم. خیلی دنبال نوشتن نمیرفتم. تقریباً حدود هشت سال پیش مجموعه داستان «بعد از پایان» را چاپ کردم. پنج سال پیش هم رمان «تنباکوها و یاس» را چاپ کردم. رمانی هم به نام «جای تو» دارم که 2 سال میشود در دایره کتاب وزارت ارشاد منتظر چاپ است
رمان در رابطه با چیست؟
شرایط پیش از انقلاب و انقلاب در قالب رابطهی یک دختر و پسر جوان که در جریان گروهکها میافتند بدون اینکه خودشان تمایل داشته باشند. ارشاد میگوید که خیلی از صفحات را باید حذف کنی و برای همین مدتی است که آنجاست. کتاب دیگری به نام «خانهی انتهای بنبست» هم در ارشاد هست که اجازه چاپ دادند ولی خودم باید در ایران حضورداشته باشم که بقیه کارهایش را انجام بدهم. یک مجموعه داستان است به نام «هوای مونیخ بارانی است».
به نظر میرسد که در دورانی از زندگی ناگهان خیلی پر کار شدید.
وقتی کارهای دیگر زندگیام انجام شد، بچهها بزرگ شدند و رفتند سرزندگی خودشان، خودم هم بازنشسته شدم و اوضاع آرام شد. شروع به نوشتن کردم؛ اما در اوج دوران شلوغی زندگیام در حقیقت داشتم برای این روزها سرمایه سوژهای جمع میکردم. یکوقتهایی به نوشتههایم رجوع میکنم و میبینم یک اسم یا جملهای را گوشه دفترم نوشتم و گفتم یک روزی روی این کارخواهم کرد. یک روزی این اسم را تبدیل به چیزی برای خواندن خواهم کرد. وقتی به آن نوشتهها که ممکن است فقط اسم یک نفر باشند، رجوع میکنم یاد خاطره یا تجربهای میافتم که به امروز من انگیزه و ایده نوشتن میدهد.
برای تمام سالهایی که زندگی کردید بدون اینکه بنویسید، پشیمان نیستید؟
چرا خیلی زیاد. اتفاقاً شما حرف دل من را زدید. خیلی وقتها بسیار پشیمان هستم ولی خوشبختانه من شریک و همسر خیلی خوبی دارم؛ و ایشان از تأسف خوردن برای گذشته گریزان هستند. میگویند: از هرجایی که شروع کنی خوب است. ولی من تواناییهای بیشتری برای نوشتن در خودم میدیدم نه اینکه بخواهم اغراق کنم؛ و این باعث تأسفم میشود که چرا زودتر و بیشتر ننوشتم و گاهی به ایشان هم میگویم. البته کار اداری و همزمان بزرگ کردن دو فرزند، خیلی انسان را درگیر میکند. گاهی اوقات خیلی دلم میخواست فعالیت نوشتنم بیشتر میبود. ولیکن به قول همسرم هیچوقت دیر نیست.
گفتید که یکی از کتابهایتان همچنان منتظر مجوز چاپ است. چقدر موافقید انسانی مثل شما که خالق اندیشه هستید، کنترل شود؟
اگر واقعیت را بخواهید اصلاً نباید کنترل شود، تفکر چیزی نیست که بتوان آن را محدود کرد و یا بست. نه من و نه هیچ نویسندهای نمیتواند در یک کادر کار کند و بنویسد؛ یعنی اگر بخواهد به آن صورت باشد، خلاقیت خواهد مرد. رمان من بیش از سه بار «غیرقابلچاپ» تشخیص داده شد. ولی من کوتاه نیامدم و از نوشتهام دفاع کردم. در ارزیابی مجدد، کتاب را به خانمی دادند که ایشان دکترای ادبیات داشت و بسیار خانم وارد و پختهای بود. کتاب را بررسی کرد و گفت: این کتاب یکی از بهترین کتابهایست که من تابهحال خواندهام، چطور اجازه داده نشده و خودش پیگیری کرد. منظور من این است که نویسندگی و گرفتن مجوز در ایران کار بسیار سختی است. ولی ما در آن جامعه زندگی میکنیم. یا باید نویسندگی را ببوسیم و بگذاریم کنار یا باید تلاش مثبت را انتخاب کنیم.
شما هم در چهارچوبهایی که وجود داشت، تلاش کردید و موفق شدید.
بله. برای اینکه تمایل داشتم حالا که اینقدر دیر کارهایم را مینویسم، لااقل فرصت پیشآمده را با مخالفت از دست ندهم.
هیچوقت این فشارها باعث شده خودتان را سانسور کنید؟ مثلاً در کتاب بعدیتان بگویید ول کن بابا اصلاً این را نمینویسم.
تا حدودی بله، با توجه به درگیریهایی که داشتم پیش خودم گفتم خوب اگر میخواهی چاپ نشود بنویس.
فکر میکنید یک روز کتابهایتان را از ایران بیرون بیاورید و منتشر کنید؟
خیلی دلم میخواهد ولی من خوانندهی ایرانی را در داخل ایران میخواهم. به این دلیل که خوانندهی ایرانی من را حس میکند، من را میفهمد. همهی آن چیزهایی را که من میگویم میداند. خوانندههای اینطرف، طرز تفکر خیلیهایشان فرق میکند و ممکن است یکچیزی برای من آزاردهنده باشد ولی برای آنها بیمعنی باشد و چیزی نباشد که آزارشان بدهد. ولی کسی که آنجا این دوران را با من گذرانده درکم میکند، ما کم زمان سختی را در دوران انقلاب نگذراندیم. دلیلی ندارد که مدام بگویم انقلاب این زد، آن کشت… همینقدر که ما در آن فضا زندگی کردیم، خودش خیلی سنگین بود.
کتاب بعدی که خوانندهها میتوانند از شما انتظار داشته باشند؟
کتاب بعدیم همین «خانهی انتهای بنبست» هست. انشاالله «جای تو» هست. البته برای دومی خیلی امیدوار نیستم.
فکر میکنید یک روزی بنشینید چند تا داستان کوتاه درباره مونترال و زندگی در اینجا بنویسید؟
بله یکی از چیزهایی است که راجع به آن فکر میکنم. مثلاً برای خود من وقتیکه به اینجا آمدم، دیدن بیخانمانها یک تلنگر بود. خانوادههایی که کنار خیابان میخوابند یا سبک مصرفگرایی کاناداییها یک تلنگر بود. همهچیز حیفومیل میشود. در جامعهی ایران وقتی شخصی را میبینید کنار خیابان نشسته و گدایی میکند یا شرایط خوبی ندارد، یک پولی میدهید یا کمکش میکنید و رد میشوید. من برایم خیلی عجیب بود که اینجا دختر جوانی را دیدم که کنار یک مرد بیخانمان که گوشهای افتاده بود و شرایط خوبی نداشت، نشسته و با او حرف میزد و اینقدر قشنگ اینها باهم میگفتند و میخندیدند. درواقع سعی داشت بهجای پول به آن مرد احساسات و زندگی کمک کند. البته دیدم که کمک مالی هم کرد؛ اما مهمتر از آن اینکه همانجا روی زمین نشست و با مرد فقیر ارتباط برقرار کرد. یک حس خوبی بین آن دو جریان داشت. دختر چیزی تعریف میکرد و مرد از خنده غش میکرد. درواقع آن دختر مرد بیخانمان را بهعنوان یک آدم میدید.
به نظرتان زندگی ایرانی بیشتر سوژه در اختیار نویسنده میگذارد یا زندگی کانادایی؟
برای من در حال حاضر چون زمان زیادی نیست که اینجا هستم، سوژههای ایرانی بیشتر تلنگر دارد. شاید باید زمان بیشتری در مونترال زندگی کنم، بیشتر بخوانم و بیشتر با این مردم بخندم و گریه کنم تا بتوانم سوژههای خوبی از زندگی در اینجا را برای داستان کردن، پیدا کنم.
آیا تابهحال به نوشتن به زبان دیگری غیر از فارسی فکر کردهاید؟
راستش نه چون زبان با خودش احساس و درک شرایط و فرهنگ و نوع نگاه به زندگی میآورد؛ بنابراین داستاننویسی با زبان دیگر، کار راحتی نیست. من که الان به نوشتن به انگلیسی و فرانسوی فکر نمیکنم.
آیا زن بودن شما باعث شده تا شخصیتهای زن داستانهایتان عمیقتر و بهتر شوند؟
شاید تا حدودی این اتفاق افتاده باشد چون بههرحال من حس و حال یک زن را بهتر درک میکنم و همه دوران زن بودن را تجربه کردهام؛ اما شخصیتهای مردِ داستانهای من هم به گفته خوانندگانم خوب از آب درآمدهاند. به نظرم من در شخصیتپردازی عناصر قصه، جدای از زن یا مرد بودن، تلاش کردهام آنها را مطالعه کنم و دوروبرم را خوب تحلیل کنم.
من اتفاقا داستان کوتاه «یک فنجان چای» از کتاب «بعد از پایان» را برای خوانندگان انتخاب کردهام که شخصیت اصلی آن یک زن در موقعیت احساسی بدی است.
درست است. به من گفتهشده که این داستان کوتاه اما ضربه زننده است و شاید برایتان جالب باشد که بدانید چند سال پیش یک نفر از این داستان خوشش آمده و این داستان را فرستاده بود برای روزنامه جامجم که بخشی برای انتشار داستانهای کوتاه منتخب داشته است. این داستان به همراه داستان دیگری از همان کتاب به نام «امسال بنفشه نکاشتید؟» انتخاب شدند و چاپ هم شدند. بعدش با من تماس گرفتند که مبلغی برای شما در نظر گرفتهشده، اما من بنا بر دلایل شخصی نرفتم که پول را بگیرم.
چه جالب، پس اگر اجازه بدهید ما هر دو داستان را کنار گفتگوی شما چاپ کنیم
ایده خوبی است و امیدوارم که خوانندگان شما خوششان بیاید.
یک فنجان چای
صدای قفلکردن در ماشین از پنجره اتاقخواب شنیده میشود. زن، دستی به موهای خود میکشد و گیره پشت سرش را محکم میکند. کنارههای بلوز کوتاهش را کمی پایین میکشد و روی شلوار جینش مرتب میکند. رایحه عطر جدید، زودتر از او به درون هال میدود. جلو در به انتظار میایستد. صدای پای مرد را خوب میشناسد. مرد کلید را در قفل میچرخاند. در، نیمهباز میشود. خم میشود سامسونت مشکی را از کنار پایش برمیدارد و داخل میشود. زن میپرسد: پس چرا اینقدر دیر کردی؟
مرد که نگران شده است، میپرسد: طوری شده؟
زن با عجله میگوید: نه،نه. چیزی نیست.
سامسونت را از دستش میگیرد و روی پیشخوان آشپزخانه میگذارد. با چند برگ دستمالکاغذی که از جعبه بیرون میکشد، نم روی سامسونت را میگیرد. مرد با کف دست، رطوبت کنار شقیقههایش را پاک میکند. زن میپرسد: چایی حاضره. میخوری،برات بریزم؟
مرد پشت میز آشپزخانه میایستد. دستهکلید را درون مشت چپش میفشارد. زن دستش را بالا میبرد. از قفسه بالایی، فنجانی بیرون میکشد. مرد به خط باریک و سپید کمر زن که از میانه بلوز مشکی و شلوار جین آبی برون افتاده، خیره مانده است. زن توی فنجان چای میریزد و نیمه باقیمانده فنجان را از آب کتری روی گاز پر میکند. هنوز پشت به مرد دارد:
قضیه این دوتاست.
مرد با تعجب میپرسد: کدوم دوتا؟!!
زن برمیگردد. فنجان را روی میز میگذارد. مرد هنوز ایستاده است. نگاهش روی لبای زن مانده است که پیش از آمدن او، آن را گلی کرده است. میپرسد: نگفتی،کدوم دوتا؟!!
زن میگوید: آها… آره.. راستی، مگه برا آدم حواس میمونه؟!.. جمشید و لیلا رو میگم. مثل اینکه بازم دعواشون شده. اینا تو این یه ساله که برگشتن، مرتب دعوا داشتن. من نمیدونم حالا که بچهها بزرگ شدن و –خیر سرشون- مشکلاتشون کم شده، چرا این قدر به پروپای هم میپیچن؟… تو خیال نداری بشینی؟ چایت یخ کرد.
مرد صندلی را از پشت میز بیرون میکشد و لبه آن مینشیند. به زن که مقابلش نشسته است نگاه نمیکند. زن به دستهای مرد نگاه میکند و میپرسد: میخوای بری؟
مرد چیزی نمیگوید. زن دستی به گردنبندش میبرد و «الله» آن را داخل حلقه میچرخاند.
– از صبح تا حالا، جمشید چند بار زنگ زده. با تو کار داشت. گفتم: «با همراهش تماس بگیر.» گفت: «گرفتم،خاموشه.» میگفت، تو دفتر هم نبودی. خانم امیدی هم خبر نداشت کجایی. راستی، کجا بودی؟
مرد جرعهای چای مینوشد و زیر لب میگوید: کار داشتم.
جعبه سیگار و فندک را از جیبش بیرون میآورد. زن از جایش بلند میشود. قفسه دیگری را باز میکند. زیرسیگاری را مقابل مرد میگذارد. مرد سیگارش را روشن میکند و میپرسد: نمیدونی دعوا سر چیه؟
زن میگوید: نه والا!
مرد فندکش را کف دستش میفشارد و به انتظار شنیدن میماند:
– لیلا اومده بود اینجا، اما مثل دفعههای قبل عصبانی نبود. از جمشید هم شکایتی نکرد. یه کم نشست و یه چایی خورد و رفت. من که نفهمیدم برا چی اومده بود. قبلاً آ، همیشه خدا توپش پر بود. یه جوری نگام میکرد، انگار دفعه اوله که منو میبینه. منم ازش چیزی نپرسیدم. گفتم، شاید نخواد این دفعه حرفی بزنه.
مرد که از قبل نگرانتر به نظر میرسد، میپرسد: برای چی اینجا؟!!
زن با تعجب میگوید: پس کجا؟! اون بنده خدا، جای دیگهای رو نداره. تازه مگه دفعه اوله که میام اینجا؟ از اون گذشته، همه میدونن که من و تو، هیچ وقت مشکل خاصی تو زندگی نداشتیم.
سکوت مرد را که میبیند، میپرسد: داشتیم؟
مرد از جا بلند میشود. به زن نگاه نمیکند. به پنجره نزدیک میشود. پرده را کنار میزند. هوا تاریک شده است. زیر نور تیر چراغ برق خیابان، ذرات ریز برف که تند میبارد، کاملا پیداست. زنگ تلفن، سکوت اتاق را میشکند. نگاه هر دو به تلفن زرشکی روی پیشخوان آشپزخانه خیره میشود. زن از جا بلند میشود و به طرف تلفن میرود. نمیداند چرا پاهایش سنگین شدهاند. حس غریبی مثل علفهای هرز، از مچ پا تا گردنش میپیچد. گوشی را برمیدارد. صدای جمشید را میشناسد، عصبانی نیست؛ آزرده است:
– سلام،سارا! بالاخره حبیب اومد؟
– آره. میخوای باهاش حرف بزنی؟
– نه. تو باهاش حرف بزن. بهش بگو، لیلا تقاضای طلاق داده. میگه، دیگه نمیخواد با من زندگی کنه. میگه عاشق شده. از حبیب بپرس، کی میخواد تو رو از خواب خوشت بیدار کنه؟
گوشی تلفن از دست زن رها میشود. ناباورانه به طرف مرد برمیگردد.
امسال بنفشه نکاشتید؟
دم در حیاط ایستاده است و با تعجب به ماشین پارک شده جلو در نگاه میکند. زن میپرسد: مال کیه؟
– نمیدونم…خوبه روی در نوشتم «لطفا جلو در پارک …»
زن میگوید: عجب آدمایی پیدا میشنها!… برم، ببینم مال این ساختمون بغلی نیست.
هنوز زنگ در را فشار نداده است، که جوانکی از ساختمان میآید بیرون. چشمش که به زن میافتد، با شرمندگی میگوید: سلام! میدونم مزاحم شماست. الان برمیدارمش. و با عجله به طرف ماشین میرود. مرد را که میبیند، دستش را دراز میکند و میگوید: سال نو شما مبارک! من داماد حاج خانوم هستم.
این بار مرد و زن، هر دو با هم میگویند: سال نو شما هم مبارک!
جوانک ماشین را از جلو در کنار میکشد. توی راه، مرد میپرسد: مگه حاج خانوم دختر دم بخت داشت؟!
– لابد… منم خبر نداشتم. فعلا باید صاحب کاسه آشی که هفته پیش آوردن رو پیدا کنم.
مرد میپرسد: پیدا کنی؟!
– آخه نفهمیدم مال کدوم خونه بود. دم یه گل فروشی نگهدار؛ دوتا سبد گل میخوام.
و پیش از آنکه مرد چیزی بپرسد، زن میگوید: یکی برای خاله نیر، یک هم برای فروغ الزمان.
*********
نیر سبد گل را از دست مرد میگیرد:
– چرا زحمت کشیدین؟
تازه نشستهاند، که لیلا از آشپزخانه میآید بیرون. زن با خوشحالی از جا بلند میشود و میرود جلو، بغلش میکند و میبوسدش:
– چه خوب شد که تو هم اینجایی! از کی خونه مامانی ولو شدی، بدجنس؟!
دختر لبخند سردی میزند و میگوید: قبل از شما اومدم عید دیدنی.
زن میپرسد: پرویز خان چطوره؟ هنوز شهرستان کار میکنه؟
لیلا میگوید: هنوز.
موهای طلاییاش را پشت سر با کش بسته است. خط سیاهی از فرق سرش بیرون زده، که توی ذوق میزند.
زن با خودش فکر میکند، این اولین بار است که رنگ پریده او را بدون حضور رژگونه میبیند.
توی چشمهای لیلا، قطره اشکی جا خوش کرده است.
لیلا که به آشپزخانه میرود، زیر گوش خاله میگوید: لیلا چشه، خاله نیر؟ هیچ وقت این جوری ندیده بودمش.
نیر اول نگاهش را به پنجره میگرداند؛ انگار که توی حیاط دنبال چیزی میگردد و بعد، به گلهای قالی خیره میشود و زیر لب میگوید: دکتر میگه، افسردگی داره.
– افسردگی؟!… از کی؟
– خیلی وقته. شاید نزدیک یه سال.
زن میپرسد: شوهرش چی… خبر داره؟
نیر میگوید: داره جدا میشه.
– جدا میشه؟! آخه چرا؟ اون که عاشق لیلا بود!
نیر میگوید: حالا دیگه نیست.
وقتی لیلا با سینی چای میآید، دیگر هیچ کس حرفی نمیزند.
توی ماشین، مرد میپرسد: خبر نداشتی؟
زن سکوت میکند. ماشین که توی دستانداز خیابان میافتد، زن میپرسد: سبد گل، جاش خوبه؟
مرد میگوید: خوبه.
– بهتر نیست یه نگاهی بهش بندازی؟ به قول نصرالله خان، یه نظر، حلاله.
مرد میخندد.
– پیرمرد شوخ و خوشمشربیه.
زن میگوید: تازه، اون موقعهاش رو ندیدی. جوونتر که بود، بچههای فامیل عاشقش بودن. سربهسر همه میذاشت. روزای عید،دوتومنی تا نشده ازلای قرآن میداد به همه. میگفتن، دستش اومد داره.
فروغ در حیاط را خودش باز میکند. شال چهارخانه را محکم دور شانهاش گرفته است. نسیم فروردین، شاخهها را آرام تکان میدهد. زن میپرسد: مگه صفر نیست که شما زحمت کشیدین، عمه جون؟
– خیلی وقته که رفته.
دست دراز میکند تا سبد گل را بگیرد.
مرد میگوید: من میآرمش برای شما سنگینه.
پشت سر فروغ راه میافتند. زن چشم میگرداند دورتا دور حیاط:
– امسال بنفشه نکاشتین، عمه؟
فروغ بدون اینکه برگردد، میگوید: دل و دماغش رو نداشتم.
زن میگوید: چه حیف! خیلی قشنگ بودن.
فروغ دستش را به نرده کنار پله میگیرد و پلههای حیاط را یکی یکی بالا میرود و پشت هم میگوید: خوش اومدین… خوش اومدین!
وارد که میشود، شال را از دور شانهاش برمیدارد و روی میز هال میاندازدش و به آشپزخانه میرود. مرد، سبد گل را کنار شال، روی میز میگذارد و میپرسد: اینجا یه کم تاریک نیست؟
زن سرش را بالا میبرد. به لوستر وسط هال نگاه میکند. میگوید: هیچ وقت خاموش نبود؛ حتی توی روز!
لوستر را روشن میکنند. حالا سالن پذیرایی به نظر هر دو روشنتر میآید. روی مبل مخمل آبی نزدیک در مینشیند، و مرد، دورتر از او، روی صندلی. وقتی فروغ با سینی چای میآید، زن از جا بلند میشود و سینی را از دست او میگیرد و روی میز جلوی مبل میگذارد.
– چرا زحمت کشیدین، عمه جون؟
فنجان چای را به دست مرد میدهد. به فروغ نگاه میکند و میپرسد:
پس کو نصرالله خان؟
توی چشمهای فروغ هم مثل لیلا، قطرهای نه میرفت و نه میریخت.
– سرای سالمندان!
زن با تعجب میپرسد: آخه چرا، عمه جون؟!
– تصمیم بچهها بود. گفتن، تو دیگه جونش رو نداری. این اواخر، بنده خدا دیگه اختیارش رو از دست داده بود. صفر هم که نبود.
زن میگوید: پارسال که خوب بودن!
– اون،پارسال بود. بعد از اون سکته، دیگه خوب نبود.
زن به مرد نگاه میکند و سرش را پایین میاندازد. مرد بلند میشود. فنجای خالی را روی میز میگذارد. کنار بوفه میرود و خیره میشود به عکسهای میان قابهای بلند و کوتاه میپرسد: همهشون اون ورن؟
پیش از آنکه فروغ چیزی بگوید، زن میگوید: همهشون.
وقت خداحافظی، فروغ دیگر پلههای حیاط را پایین نمیآید. از همانجا که ایستاده است، بلند میگوید: شاید دوباره بنفشهها رو کاشتم. دوست داشتی ببینی، بیا.
زن برمیگردد و از پشت قطره جمع شده توی چشمهایش، صورت تار عمه را نگاه میکند.
ارسال نظرات