شاهین پرهامی، فیلم‌ساز ایرانی‌کانادایی مقیم مونترال:

در کانادا ایرانی‌تر شده‌ام

در کانادا ایرانی‌تر شده‌ام

احتمالا ضرب‌المثل «یک سیب بارها می‌چرخد و تاب می‌خورد تا به زمین برسد» را بارها و به دلایل گوناگون شنیده باشید؛ یعنی هزار و یک اتفاق ممکن است برای یک آدم در زندگی‌اش رخ دهد و درنهایت هم نمی‌داند که از کجا سر درمی‌آورد.

احتمالا ضرب‌المثل «یک سیب بارها می‌چرخد و تاب می‌خورد تا به زمین برسد» را بارها و به دلایل گوناگون شنیده باشید؛ یعنی هزار و یک اتفاق ممکن است برای یک آدم در زندگی‌اش رخ دهد و درنهایت هم نمی‌داند که از کجا سر درمی‌آورد.

در ماجرای آشنایی من با شاهین پرهامی، من دقیقاً نقش همان سیب معروف را داشتم. به دعوت معلم انگلیسی‌ام به جشنواره فیلم زیرزمینی مونترال (MUFF) رفتم. قبل از رفتن می‌دانستم که یک ایرانی در میان اعضای گروه اجرایی است و بعد گپ و گفتی داشتیم که بیشتر به جشنواره مربوط می‌شد. از عجایب روزگار است که دو ایرانی باید در شهری کیلومترها دور از سرزمین مادری‌شان به‌واسطه یک کانادایی با هم آشنا شوند، اما کاری نمی‌توان کرد چون سیب مدام در حال چرخیدن است و این سیبی که من می‌بینم هرگز به زمین نمی‌رسد.

ماجرای یک گفت‌وگو

درست فردای روز جشنواره فیلم زیرزمینی مونترال، قرار گفت‌وگو با شاهین پرهامی عزیز را می‌گذارم. لطف می‌کند و لینک فیلم‌هایش را برایم می‌فرستد. نمی‌دانم از روزنامه‌نگار بودنم است یا از یک خصلت دیگر، مدام دیدن فیلم‌ها عقب می‌افتاد و درنتیجه گفت‌وگو هم نمی‌توانست انجام شود؛ نمی‌توانستم بدون دیدن فیلم‌ها برای گفت‌وگو بروم. درنهایت این اتفاق افتاد و با خودم گفتم که کم‌کم فیلم‌ها را می‌بینم؛ اما بعد از دیدن فیلم اول، فیلم دوم را دیدم و بعد سوم و چندم را. از «قصه شهرزاد» تا سه‌گانه «ناسوت»، «لاهوت» و «جبروت»، از «چهره‌ها» تا «امین» و همین‌طور چند فیلم دیگر را. فیلم‌ها من را بدجوری درگیر خودشان کردند. انگار یک جشنواره برای خودم درست کرده بودم و می‌توانم به‌جرئت بگویم که درست شبیه سیب آثار رنه مگریت، چند سوایی بدون حرکت در فضا ماندم. دیگر درنگ جایز نبود. به دیدن مردی رفتم که فیلم‌هایش در جشنواره‌های جهانی متعددی شرکت کرده بود، جوایزی در کارنامه‌اش داشت از جشنواره‌های فیلم سیدنی، پوسان کره جنوبی و چند جای دیگر. هم «مطالعات سینمایی» خوانده بود و هم «تولید فیلم»؛ اما بعد از این‌همه کار، برای این‌که یک سلبریتی باشی، نیاز به چیزهای دیگری داری. برای بدل شدن به یک چهره که بسیاری تو را بشناسند، باید کارهای حاشیه‌ای انجام بدهی و شاهین، دست‌کم تا جایی که من دیدم، علاقه‌ای به این بخش ماجرا ندارد. او آرام است، متفکر و سر در درون خویش.

ایرانی از نگاه غیر ایرانی

در کافه‌ای در خیابان سنت لوران قرار می‌گذاریم. چنانچه گفتم دو روز را به دیدن فیلم‌هایش سرکرده‌ام و چند نقد و یادداشت را درباره‌شان به انگلیسی خوانده‌ام، هرچند فیلم‌هایش اغلب به زبان فارسی است و زیرنویس انگلیسی؛ و این‌هم بازی روزگار است که باید هم‌وطن فیلم‌سازت را از دیدگاه یک انسان غربی ببینی. توی اتوبوس به این‌ها فکر می‌کنم و فیلم‌های شاهین به‌شدت نوستالژیکم کرده‌اند. بعد از دیدن او، همین سؤال را می‌پرسم که تا چند اندازه به مسئله زمان فکر می‌کند و نگران آن است. او که از دوران نوجوانی و در روزهای جنگ از ایران خارج شده، نمی‌تواند خارج از فضای ذهنی ما ایرانی‌ها باشد، چه بخواهد و چه نخواهد. خودش هم همین را می‌گوید. مگر محمدعلی جمال‌زاده که در شانزده‌سالگی ایران را ترک کرد و در صد و شش‌سالگی در سویس درگذشت، همه داستان‌هایش را درباره ایران ننوشت؟
شاهین می‌گوید ریشه‌ها و هویتش برایش اهمیت زیادی دارد. زمانی که ایران را ترک می‌کرد، موسیقی غربی گوش می‌داد، فیلم غربی می‌دید و «غرب‌زده‌تر» بود؛ اما حالا بعد از سه دهه خروج از ایران، او بیشتر در جست‌وجوی هویتش است و این جست‌وجو از ترکیه شروع شد، نخستین روزهای مهاجرتش: «روزهایی که در ترکیه بودم برایم مثل یک دانشگاه بود. دنبال ریشه‌هایم بودم.» او به فرهنگ دای‌اسپورا (diaspora) اشاره می‌کند، فرهنگی که در آن به کشور دیگری رفته‌ای، اما هنوز ریشه در سرزمین مادری‌ات داری: «بیشترین چیزی که من درباره ایران یاد گرفتم، خارج از ایران بود.»

هویت و نوستالژی

نکته بسیار مهم درباره شاهین این است که علاقه او به ایران، بیشتر از آن‌که برخاسته از احساسات نوستالژیک باشد، به شناختی برمی‌گردد که او از ایران دارد. این را می‌توان هم در فیلم‌هایش و هم در رفتارش دید. او ایران را به شکل یک هویت چندتکه می‌بیند که نمی‌توان و نباید بخش‌های گوناگونش را از هم جدا کرد. هنر، آداب‌ورسوم، رفتار اجتماعی، گذشته تاریخی و مسائل اجتماعی روزمره در شخصیت و نوع فکر کردن یک ایرانی تأثیر دارد و نمی‌توان یک ایرانی را بدون در نظر گرفتن هرکدام از این پازل‌ها فهمید. این‌ها چیزهایی که بیش از آن‌که به حرف‌های او برگردد، در فیلم‌هایش منعکس می‌شود.
از او می‌پرسم که چطور شد فیلم «چهره» (Faces) را ساخت، فیلمی که در آن با چهره‌های ایرانی بسیاری آشنا می‌شویم، حرف‌هایشان را می‌شنویم و درنهایت دیدی چندجانبه از ایران را شاهدیم. می‌گوید: «مدت‌ها ایده ساختن این فیلم را داشتم. بعد از ساختن فیلم «جبروت»، در چند جشنواره جهانی شرکت کردم. در آنجا بسیاری از من درباره ایران و سینمای ایران می‌پرسیدند. من هم سال‌ها بود از ایران دور بودم و خودم را یک ایرانی – کانادایی می‌دانستم. این ایده که بخواهم ایران را از زاویه‌های گوناگون نشان دهم تا مدت‌ها با من بود تا این‌که یکی از طرح‌هایم در مورد رقص موفق به دریافت اعتبار نشد. یک‌شبه طرح «چهره‌ها» نوشتم و طرح موفق بود.» شاهین به شوخی می‌گوید که به دلیل ایرانی بودنش، او را به‌سوی نمایش فرهنگ کشورش سوق می‌دهند، درصورتی‌که اگر مثلاً اسمش «جک» بود، شاید این موضوع مطرح نبود؛ و من وقتی اسم «جک» را می‌شنوم، به‌سرعت «جک و جونور» به ذهنم می‌آید و می‌دانم که دغدغه‌های شاهین بیشتر از این‌هاست و سوژه و ریشه‌ها او را به سمت ایران می‌کشاند.

چهره‌هایی از ایران

«چهره‌ها» چنان‌که شاهین می‌گوید دو موضوع عمده را در نظر دارد: چهره‌ها و نگاه کردن به رویدادها در سطح. این حالت دوگانه را می‌توان در واژه انگلیسی Faces دید، اما در فارسی فقط همان معنی اول را می‌فهمیم. کارگردان ایرانی – کانادایی، همین مشکل را با واژه‌های فارسی هم دارد. مثلاً سایه، در زبان فارسی چند معنی است که یکی‌اش اسم خاص است. درنتیجه وقتی کسی می‌گوید: «سایه! زنگ بزن به من»، نوعی بازی زبانی و شاعرانگی تولید می‌کند و این قابل برگردان به انگلیسی یا فرانسوی نیست. به گمانم این مثال بخشی کوچک از تفاوت‌های فرهنگی است، فرهنگی که در فضای فارسی فیلم‌هاست و فرهنگی که مخاطب غیر ایرانی فیلم دارد و می‌خواهد فیلم را با آن رمزگشایی کند. نکته طنز ماجرا اینجاست که وقتی کلمه Faces را تکرار می‌کنیم، می‌بینم خانمی که دو میز آن‌طرف‌تر نشسته برمی‌گردد و نگاه می‌کند. انگار بین این‌همه کلمه ناآشنا، بالاخره یک کلمه آشنا پیداکرده است. گوش‌ها همیشه در جست‌وجوی چیزهای آشنا هستند.

هرچند شاهین پرهامی خیلی اهل خاطره بازی نیست، اما گاهی خاطره‌هایش را تعریف می‌کند تا بیشتر بدانیم منظورش چیست. می‌گوید به‌عنوان یک ایرانی، هرگز حس شهروند درجه‌دو بودن در کانادا نداشته است، درحالی‌که برخی از دوستان چینی‌تبار یا رنگین‌پوستش که در کانادا هم متولدشده‌اند، چنین حسی داشته‌اند. می‌گوید زمانی که با دوستان آسیایی یا آفریقایی راه می‌رود، حس می‌کند که پلیس به آن‌ها با دقت بیشتری نگاه می‌کند، اما زمانی که با دوستان سفیدش قدم می‌زند، چنین مسئله‌ای در میان نیست. یا از روزی می‌گوید که با یکی از دوستان رنگین‌پوستش به یک رستوران رفته بود و درزمانی که منتظر خالی شدن یک میز بودند، یکی از مشتریان مسن و سفیدپوست به دوست او می‌گوید که میزش را تمیز کند یا فلان چیز را برایش بیاورد.

از چشم غربی

البته ایرانی‌هایی هم هستند که بعد از سال‌ها زندگی کردن در خارج از ایران، هنوز حس ازخودبیگانگی دارند، اما این حس بیشتر فرهنگی است تا نژادی. شاهین به ایرانی‌هایی اشاره می‌کند که از سال‌های هزار و نهصد و هفتاد به آمریکا مهاجرت کرده‌اند. روزهای اشغال سفارت آمریکا در تهران، برای این افراد بدترین روزهای زندگی‌شان بود. آن‌ها باید هویتشان را پنهان می‌کردند و به همین دلیل ترجیح می‌دادند تا به‌جای ایرانی بودن، روی پرشین بودن تأکید کنند. البته قبل از انقلاب سال هزار و سیصد و پنجاه‌وهفت هم غربی‌ها ایرانی‌ها را با نگاه خاص خودشان می‌دیدند. شاهین در فیلم «چهره‌ها» از صدای اورسن ولز (کارگردان مشهور سینمای آمریکا و سازنده همشهری کین) استفاده می‌کند که به‌صورت نریشن روی جشن دوهزاروپانصدساله می‌آید: «Oh, beautiful women». به قول شاهین، انگار در حال توصیف یک زیبایی وحشی و مهار نشده است.

فیلم‌سازی متفاوت
در حدود دو ساعتی که با هم صحبت می‌کنیم، حرف‌های زیادی مطرح می‌شود. یکی‌اش درباره نوع فیلم‌سازی‌اش. شاهین به‌نوعی از سینما علاقه دارد که می‌توان آن را رفلکتیو (Reflective) نامید. در این نوع سینما، کارگردان به شیوه‌های گوناگون به مخاطبش می‌گوید که در حال فیلم دیدن است: «به نظرم مسخره است به مخاطبان بگوییم که بی‌طرفیم. وقتی دوربین را روشن می‌کنی، در حال روایت زاویه دید خاص خودت هستی. زاویه دوربین، اندازه لنز و همه‌چیزهای دیگری که استفاده می‌کنی، باعث می‌شود که فیلم نوع نگاه تو باشد و من بدم نمی‌آید این نکته را به مخاطبم بگویم.»
مثلاً در فیلم «چهره‌ها» می‌بینیم که وقتی با مهدی رئیس فیروز (کارگردان قدیمی سینمای ایران) گفت‌وگو می‌شود، میکروفون یقه‌ای او می‌افتد. رئیس فیروز به دلیل سابقه سینمایی‌اش نگران است، اما شاهین به او می‌گوید که یک نمای لایی (اینسرت) می‌گذارد و مشکلی ایجاد نمی‌شود؛ اما وقتی فیلم را تدوین می‌کند، این گفت‌وگو را حذف نمی‌کند و اتفاقاً همین گفت‌وگو باعث می‌شود تا با شخصیت مهدی رئیس فیروز و نگاهش به سینما بیشتر آشنا شویم. شاهین می‌گوید: «این یکی از شاخصه‌های فیلم‌سازی من است.»
گفت‌وگویمان تمام شده و حالا چند عکس از او می‌گیرم. بعد از کافه می‌زنیم بیرون. هوای تابستانی مونترال هنوز گرما دارد. شاهین هم از آخرین فیلمش می‌گوید که احتمالاً «مارسل» نام خواهد داشت و درباره یک هنرمند نودوپنج‌ساله مونترالی است. فیلم در مرحله تدوین است و مثل هر اثر سینمایی دیگر مشکلات مالی دارد. البته این بخش مشکلات مالی را شاهین نمی‌گوید، خودم بعدها در صفحه فیس‌بوکش می‌بینم. امیدوارم هرچه زودتر علاقه‌مندان به هنر، او را یاری کنند تا بتواند فیلمش را تمام کند.

هرکدام از ما به مسیر خود می‌رود.

سینمای مستند و حقیقت‌گویی

در گفتگو با شاهین پرهامی، او از علاقه‌اش به‌نوعی خاصی از سینمای مستند گفت، سینمایی که می‌خواهد هر چه بیشتر واقعی باشد. اما آیا در سینمای مستند هم می‌توان غیرواقعی بود؟ آیا می‌توان از زندگی واقعی فیلم گرفت و واقعی نبود؟
نه‌تنها جواب به هر دو سؤال مثبت است که اساساً می‌توان گفت هیچ فیلمی در دنیا وجود ندارد که کاملاً واقعی باشد. حتی فیلم‌هایی که شما با دوربین موبایل خود ضبط می‌کنید، واقعی نیستند یا در بهترین حالت، تفسیر شما از واقعیت به‌حساب می‌آیند. چرا؟
درواقع فیلم‌ساز تصمیم می‌گیرد از چه زمانی دوربینش را روشن و چه زمانی کلید خاموشی‌اش را بزند. درنتیجه بخشی از واقعیت را فیلم‌برداری می‌کند. ممکن است برای شما که از یک رویداد خانوادگی فیلم می‌گیرید و قبل و بعد از زمان فیلم‌برداری را می‌دانید، این قضیه چندان مهم نیست؛ اما برای یک مستندساز اهمیت دارد.

از طرف دیگر، خیلی مهم است که شما چقدر به موضوع نزدیک می‌شوید و زاویه دوربین را چگونه تنظیم می‌کنید. وقتی از یک بچه فیلم می‌گیریم، دوربین از بالا به آن نگاه می‌کند، اما شما می‌توانید کمی خم شوید و هم‌طراز با یک بچه از او فیلم‌برداری کنید. آیا نتیجه یکی خواهد شد؟
شاهین پرهامی با آگاهی کامل از این ماجرا، مرتب به مخاطبش می‌گوید که در حال دیدن یک فیلم مستند است، فیلمی که می‌تواند از دیدگاه کسی دیگر، به شکلی متفاوت روایت شود. شاید بابیان یک مثال ماجرا را بیشتر متوجه شویم. فیلم «امین» درباره زندگی یک موسیقی‌دان جوان ایرانی است که برای تحصیل به اوکراین رفته است. دوربین او را دنبال می‌کند تا بخش‌هایی از زندگی‌اش را روایت کند. در ابتدای فیلم که خوابگاه دانشجویی «امین» را به تصویر می‌کشد، ما با شروعی مواجه هستیم که بیشتر از آن‌که به فیلم‌های مستند شبیه باشد، به سینمای داستانی شباهت دارد. در سینمای داستانی سال‌های اخیر بارها دیده‌ایم که دوربین روی شانه قرار می‌گیرد و برای آن‌که واقعی‌تر باشد، حتی لرزه‌های آن را می‌بینیم. در ابتدای «امین» حتی حرکت غیرمتعارف دوربین را هم نمی‌بینم. زمانی برای اولین بار فیلم ما را از دنیای خیالی‌مان بیرون می‌آورد که امین رو به دوربین می‌کند و می‌گوید: « همه‌شو می‌خوای این‌جوری فیلم‌برداری کنی؟»
قطعاً هیچ مستندسازی از سوژه خود نمی‌خواهد که این دیالوگ را رو به دوربین بگوید و حتی اگر چنین بخواهد، می‌توان مصنوعی بودن را در آن دید. مستندسازهای کمی هستند که این دیالوگ‌ها را در فیلمشان نگه می‌دارند، چون می‌خواهند حضورشان را مخفی کنند. اما شاهین پرهامی این کار را انجام نداده است. او نه‌تنها این بخش را از فیلم حذف نکرده بلکه یک‌جورهایی روی آن تأکید هم کرده است، چون بعدازاین دیالوگ ما با سکوتی کوتاه مواجه می‌شویم و کمی بعد انگار دنیا رنگی دیگر به خود می‌گیرد.

ارسال نظرات