همانطور که شما خوانندگان عزیز صفحات ادبی هفته میدانید، حدود یک سال قبل، باب مطلب دنبالهداری را گشودیم زیر عنوان «ادبیات و مهاجرت» که هم به ادبیات فارسیزبان و اُدبای فارسیزبان در کانادا میپردازد و هم به آثار ادبی و داستانیِ مرتبط با مهاجرت در ایران یا اغتنام فرصت در مصاحبه با فرهنگورانِ ایران نشینی که گذارشان به اینسوی دنیا میافتد.
گفتوگوهای متعدد ازجمله با نیلوفر احمدی، نیّره دوستی، فریبا کلهر، استاد مهرانِ راد، استاد بهروز رضوی، جناب مهدی فلاحی، سایه اقتصادینیا، محمود فرجامی، امیر خادم، محمود عظیمائی و نیز پروندهای مفصل در باب بهروز بوچانی از آن جمله بودهاند و همگی بسیار هم مورد لطف و استقبال شما عزیزان قرار گرفتهاند.
آنچه در این شماره میخوانید، حاصل همسخنیِ من با مصطفی مستور است. او کارنامهی پربرگوبار و آثار پرتیراژ و مدام نقد شدهای دارد؛ تا آنجا که کار او امروز بیتردید از پرخوانندهترین آثار داستانی زبان فارسی در دورهی بعد از انقلاب است.
سفر مصطفی مستور به کانادا و مونترال فرصت مغتنمی بود تا با او دربارهی پادکستش و کل زیست فرهنگیاش، به گفتوگو بنشینم که امیدوارم فرهنگ دوستان بیشتری را با قلم خواندنی ایشان آشنا شوند و سبب شود آن را پی بگیرند.
با سلام و سپاس از وقتیکه در اختیار «هفته» میگذارید. برای شروع لطفاً بفرمایید بارقههای نوشتن از کجا به مصطفی مستور آمد؟
مصطفی مستور: مطمئن نیستم؛ اما شاید این کلمهی «بارقه» توصیف همان وضعیتی باشد که میتوانم بگویم اولین تجربهی من در نوشتن بود. البته منظورم من از «نوشتن» در اینجا «نوشتن» به مفهوم متعارفش که روی کاغذ یا در فایلی دیجیتالی خلق میشود، نیست؛ منظورم نوعی نوشتن ذهنی است. من تا همین امروز هم داستانهایی که مینویسم اغلب در یک فرایند کاملاً ذهنی کوتاه یا طولانی نوشته میشوند و بعد تبدیل میشوند به متنی روی کاغذ یا فایلی دیجیتالی. تقریباً همیشه وقتی ایدهای در ذهنم شکل میگیرد، بسته به پتانسیل و قدرت آن ایده، مدتی به آن فکر میکنم، ساختار، زبان، شخصیت و تم داستان را تحلیل ذهنی میکنم، به زاویه دید، لحن و بهخصوص به پاراگراف شروع داستان فکر میکنم و بهطور خلاصه مدتی با آن زندگی میکنم و وقتی مطمئن شدم آن ایده قابلیت تبدیلشدن به داستان را دارد، سراغ نوشتنش میروم. به نظرم نوشتن داستان به مفهوم متعارفش، بخش نسبتاً ساده و کوچکی از کل فرایند طولانی و پیچیدهی داستاننویسی است. همانطور که گفتم، بخش مهمی از این فرایند قبل از نوشتن و بهصورت فعالیت ذهنی اتفاق میافتد. برای همین است که معتقدم نویسنده همیشه مشغول کار کردن است، اغلب و بهخصوص وقتی نمینویسد.
برگردم به «بارقه»! اگر منظورتان از این کلمه نوعی الهام است، این اتفاق برای من دقیقاً زمستان ۱۳۶۹ رخ داد. بهعنوان مهندس عمران در یک سازمان دولتی کار میکردم و برای روستاهای دورافتاده و بسیار محروم که اهالیشان بهشدت فقیر بودند، جاده و پل و مدرسه و حمام میساختیم. غروب بود و ما داشتیم با یک لندرور دربوداغان از یکی از این روستاها برمیگشتیم اهواز. رئیس من روی صندلی جلو نشسته بود و من پشت لندرور کف ماشین نشسته بودم. جاده افتضاح بود! حتی خاکی هم نبود، مالرو بود و پر از چالهچوله. وقتی ماشین توی دستاندازی میرفت کلهام میخورد به سقف ماشین. تقریباً هر سه یا پنج ثانیه از کف ماشین پرت میشدم بالا و سرم میخورد به سقف ماشین. آن روزها از رسیدگی نکردن به وضعیت اسفبار روستاییان و عشایر حسابی دلخور بودم. از اینکه بودجهی کافی برای آبادانی روستاها نداشتیم خشمگین بودم. خشم برای من همیشه سوخت مناسبی برای حرکت موتور نوشتن بوده. بههرحال همان لحظه بود که ناگهان انبوهی کلمه مثل رگبار توی سرم شلیک شد. همینطور که بالا و پایین میپریدم و به درودیوار آن لندرور لعنتی میخوردم، «بارقه»های نوشتن اولین داستان جدی در ذهنم شکل گرفت! صدها کلمه به شکل زنجیرههایی از جملات کامل یا تقطیع شده و نصفهنیمه یا کلمات منفرد و سرگردان معلوم نیست از کجا پرتاب میشدند توی ذهنم و اینطرف و آنطرف میرفتند. انگار سدی بتنی ترک برداشته بود و از لای شیار آن کلمهها با فشار به بیرون فواره میزدند. دلم میخواست همان لحظه همهی چیزهایی را که داشت توی ذهنم میگذشت، بنویسم. جریانی که در ذهنم میگذشت برای خودم هم تازگی داشت. چند روز بعد شروع کردم به نوشتن آن تجربه. سعی کردم همهی آن کلمات را به خاطر بیاورم و بنویسمشان. این اولین داستانی بود که به شکل جدی نوشتم. این داستان به اسم دو چشمخانهی خیس بعدها در اولین مجموعه داستانم به نام «عشق روی پیادهرو» منتشر شد.
شما هم مهندس عمران فارغالتحصیل شدهاید و هم کارشناسی ارشد ادبیات فارسی؛ هم ترجمه و پژوهش کردهاید. اینها چه کمکی به داستاننویسی شما کردهاند؟
مصطفی مستور: فکر میکنم مهمترینشان خواندن رشتهی مهندسی باشد. خواندن ریاضیات باعث شد ذهنم و زبانم منطقی شود و فیزیک و مکانیک باعث شد پدیدهها و اشیا را با دقت بیشتری نگاه کنم. توجه به جزییات و تصویرسازی هم احتمالاً محصول همین رشتهی مهندسی است. ادبیات کلاسیک دانشگاهی تأثیری در نوشتنم نداشت. دستکم تأثیر مستقیمی نداشت.
از منظر کسی که بهنوعی مروّج نگاه اگزیستانسیال در داستان معاصر فارسی است، چرا و چگونه از یکسو نوشتن را هدف و معنای اصلی کار و کوشش خود قرار دادهاید و از دیگر سو در مصاحبههای مختلف نوشتن و ادبیات را «پوچ و کم اثر» میدانید؟ رمز این تناقض در کجاست؟
مصطفی مستور: به گمان من هنر بهطورکلی و ادبیات بهطور خاص، هرگز نمیتوانند تأثیر اجتماعی و حتی فردی ماندگار و عمیقی بر جوامع انسانی داشته باشند. تاریخ ما همیشه آکنده از خشونت و جنگ و کشتار و بیرحمی بوده و در کنار آن حافظ را هم داشتهایم. حافظ بهعنوان یکی از بزرگترین و ماندگارترین شاعران و هنرمندان تاریخ ادبیات ما که آموزههای او در زمینههای عشق، صلح، تسامح و آسانگیری، یکرنگی، دوری از ریاکاری و نفاق و دروغ و دهها آموزهی دیگر همواره در عالیترین شکل ادبی در فرهنگ جوامع دیروز و امروز ما وجود داشته هرگز تأثیر معناداری بر حاکمان قرن هشتم به بعد نداشته است. اینهمه خشونت غیرقابل درک در قرن گذشته را که اتفاقاً همزمان با خلق عالیترین آثار ادبی و هنری بوده چطور میشود توضیح داد؟ باور من این است که هنر امکانات و ابزار کافی برای اثرگذاری وسیع ندارد و این نقص هنر نیست بلکه خصیصهی آن است. اگر میخواهیم تأثیر معنادار روی انسانها داشته باشیم باید آن در مواجهههای انسانی جستوجو کنیم. یک معلم ممکن است بر دانشآموز خود تأثیر عمیقی داشته باشد اما یک رمان یا فیلم هرگز چنین تأثیری بر مخاطب خود نخواهد گذاشت. قصد من از نوشتن تأثیرگذاری نیست بلکه گزارش تجربههای مشترک ما انسانها است. این گزارشها باعث میشود تا خواننده احساس کند در موقعیتهای دشوار زندگی تنها نیست و دیگران هم مانند او مثلاً رنج میکشند، ناکام میمانند، درمانده میشوند و شکست میخورند. این کار به عقیدهی من عملی اخلاقی است. از این نظر اخلاقی است چون مخاطب با نویسنده احساس همدلی میکند و درنتیجه تحمل رنجی که میکشد برای او آسانتر میشود. کاهش رنج دیگران هستهی هر عمل اخلاقی است؛ بنابراین نوشتن برای من ذیل یک عمل اخلاقی است. شاید در این کار زیاد موفق نبودهام، اما قصدم این بوده است.
آثار شما هم به فارسی و هم در ترجمه تا حد چشمگیری مقبول و اثربخش و دستکم بحثانگیز شده است. با توجه به صحبتهای پیشین این چه حسی به شما میدهد؟
مصطفی مستور: اگر خواندن کتابهایم به خواننده کمک کرده تا زندگی را بهتر و بیشتر تحمل کند، خوشحالم. بهعنوان نویسنده این مهمترین آرزوی من است.
تجربهی شما از تفاوت|شباهت رویکرد و برداشت خوانندهی ایرانی و غیر ایرانی در این مدت چه بوده است؟
مصطفی مستور: واکنش خوانندگان غیر ایرانیام در محافل ادبی خارج از کشور تفاوت معناداری با خوانندگان ایرانیام ندارد. خوانندگانم در استانبول و باکو و رم و سارایوو کموبیش همان احساساتی را بروز میدهند که مخاطب ایرانیام در تهران و تبریز و مشهد و اصفهان و شیراز ابراز میکنند. فکر میکنم علتش این باشد که من در داستانهایم از چیزهایی حرف میزنم که وابسته به تاریخ یا جغرافیای خاصی نیستند. مفاهیمی مثل عشق، تنهایی، طمع، خشونت، نفرت، ترس، مرگ، طلاق، بیماری، خدا و… به شکل عمیقی بین همهی انسانها مشترکاند و اینها دقیقاً همان چیزهایی است که شخصیتهای داستانهایم با آنها درگیرند.
جریان سفر شما به کانادا چیست؟ فیلمی در حال ساختهشدن است؟ آنهم با وسواس مقاومت آمیز شما در برابرِ مدیایی مثل سینما؟
مصطفی مستور: درواقع قرار نیست فیلمی «بر اساس یکی از داستانهایم» ساخته شود. یکی از شخصیتهای رمان «من گنجشک نیستم» در جایی از رمان به فیلمی به نام «تانگو در بهشت» که شب قبل دیده اشاره میکند و خلاصهی دو سطری فیلم را برای شخصیت دیگر داستان تعریف میکند. خانم مینو بینا و آقای احسان لسانی که مستندساز هستند و چند فیلم مستند هم در کانادا ساختهاند، کتاب را خوانده بودند و به ایدهی خام دو سطری تانگو در بهشت علاقهمند میشوند ولی هرچه جستوجو میکنند ردی از چنین فیلمی در اینترنت پیدا نمیکنند و طبیعی هم هست که پیدا نکنند چون چنین فیلمی وجود ندارد! این فیلم صرفاً برساختهی رمان است. به هر حال از من خواستند اجازه بدهم این ایده را گسترش بدهند و بر اساس آن یک فیلم کوتاه داستانی بسازند. چند جلسه دربارهی موضوع صحبت کردیم و من فیلمهایی را که قبلاً ساخته بودند دیدم و به این نتیجه رسیدم که درک و نگاه آقای لسانی و خانم بینا از ادبیات و مدیوم سینما درک درست و عمیقی است و به همین خاطر قرار شد روی این پروژه کار کنند.
ارتباط دوسویهی خوانندگانِ متنوع و پژوهش دانشگاهی را با این کوششهای چگونه ارزیابی میکنید؟ به تعبیر دیگر، سی پایاننامهی نگارش یافته بر روی کار شما و انبوه مقالات و نیز یک شناخت نامه چه اثری داشته؟ چه بر کارهای بعدیتان و چه بر خوانندگانتان.
مصطفی مستور: اینکه ادبیات معاصر راه به دانشگاه و فضای آکادمیک باز کند امیدوارکننده است اما فکر میکنم حجم زیادی از این مطالعات و پایاننامهها خلاقه نیست و بیشتر کار «کمّی» است تا کیفی. شخصاً مقالات منسجم موضوعی را به پایاننامهها ترجیح میدهم. راستش نقدها و نوشتهها تأثیر زیادی بر مسیر نوشتنم ندارند. چیزی که مسیر نوشتنم را تعیین میکند، تجربهها و دریافتهایم از زندگی است. فکر میکنم نویسنده برای اینکه اصالت خودش را در نوشتن از دست ندهد، باید مدام بر دریافتهای اصیل خودش از زندگی تمرکز کند. نباید اجازه دهد صداهای مزاحم به بکارت جهانی که در آن زیست میکند آسیب بزند. جهان من ممکن است خیلی کوچک باشد اما حتماً متعلق به خودم است.
اگر مایلید از کارهای آینده (در دست چاپ یا در دست نگارش) بگویید:
مصطفی مستور: دو سال است که دارم روی مجموعه داستان نیمه مستندی دربارهی زنان کار میکنم. با زنانی که تجربههایشان در زندگی میتواند الهامبخش زنان دیگر باشد گفتوگو میکنم و اگر تجربههایشان جنبههای دراماتیک داشته باشد و اگر الهامبخش باشند و اگر من بتوانم ساختاری داستانی برای آنها تعریف کنم آنها را تبدیل میکنم به داستان کوتاه. اسم هر داستان اسم یک زن است. در این دو سال با حدود بیست زن گفتوگو کردهام و تنها توانستهام شش داستان کوتاه بنویسم: نادیا، حمیرا، دنیا، لیلی، سمیه و عاطفه. گاهی برای دیدار با آنها مجبور میشوم به شهرها و روستاها سفر کنم. پروژهی عجیبی است. البته در این مدت چهار داستان تخیلی هم نوشتهام که آنها هم در کتاب نهایی خواهند بود: فریبا، صدیقه، آیدا و صدف. فکر میکنم چنین مجموعهای باید حدود سی داستان باشد که بتواند طیف قابل قبولی از مسائل زنان را منعکس کند. در این مجموعه با زنان فرهیخته، قالبشکن، خانهدار، روسپی، زن شهید، تجاوز شده، خرافی و… مواجه میشوید که در دو چیز مشترکاند؛ زن بودن و رنج کشیدن بابت زن بودن.
جناب مصطفی مستور عزیز؛ صمیمانه از شما سپاسگزارم.
ارسال نظرات