به خانه آمده بودم، از میان درختانی، همهغار
رخبهرخِ آسمانِ صاف.
هرچه در جنبش، آویخته ناقوسی، آمادهنواز،
آفتاب و پرتوهاش در عبورِ دایرهوار.
وقتی که دیدگانِ عور، روبهروم
و گیسوانی هِسّهکِشان،
عَلَم شدند پشت پنجرهای، از آنسوی در نمایان.
چشمانِ درشت و درندشت، مارانِ پیشانینشین
پیکری یافتند توی هوا.
صحنهایست این، درگذشته تا به ابد.
دیگرش نه هرگز تابوُتبی.
نه عاقبتِ کار هرگز نورافزای این صحنه،
و نه باران او را روشنیپوشان،
تاهمیشه شُرّهکنان، آبِ بیآبشار،
و ناقوسِ کژ، مانده از نوا.
تا همیشه رویان، علف
در عمق زمین
تا که علوفه شود.
و خواهم ایستاد سایهوار، من
در زیر این روزِ بزرگِ وزین،
دیدهام دوخته در زردِ غباری بازیچهی باد،
که میوزد امّا نمیرود تا دور.
ارسال نظرات