نوشتهی :ران رَش
برگردان: امیرحسین یزدانبُد
وقتی زن درِ شیشهای قفل شدهی مغازه را، چند دقیقه پس از نیمهشب کوبید، کارلایل جا خورد چون ندیده بود نور چراغ هیچ سواری یا کامیونی بیفتد داخل مغازه. کالیبر ۳۸ را از جایش در پشتِ دخل، توی مشت گرفت و به جای اینکه به سمت درِ جلو برود از شیشهی کنار صندوق سرک کشید؛ زن پابرهنه بود و از زخم بالای چشم چپش خون شره کرده بود و ساعد دست راستش هم خونریزی داشت. با اینکه اواسط پاییز بود شلوار جینی رنگورو رفته و تیشرتی سیاه و گشاد به تن داشت. معلوم بود با همان لباسها هم خوابیده.
«یه روز میفهمی لازم نیست دنبالش بگردی، دردسر به وقتش خودش سراغت میآد.»
شانزده سالش بود که پدرش در اوج عصبانیت این را بهش گفته بود. کارلایل تا روزی که این نصیحت پدر را درک کند، سه تا شغل و دو تا همسر از دست داده بود. سر تا پای زنی که جلوی در ایستاده بود، بوی دردسر میداد. در جستجوی همراهانِ زن، میان سایههای اطراف پیچ ورودی چشم گرداند. زن دوباره، آرام به در کوبید و کارلایل همینطور که اسلحه را از پشت، زیر کمر شلوار جینش فرو میکرد از پس پیشخوان بیرون آمد. جلوی در ایستاد و به تابلوی «بسته» اشاره کرد.
چراغهای جایگاهِ سوخت و دستگاههای پمپ بنزین همه خاموش بودند، کارلایل دخل را خالی کرده بود، ولی هنوز جاروکشی مانده بود. همانطور که تپانچه در کمر شلوار جینش جاگیر شده بود، جارو را برداشت و از راهروی میان قفسهها شروع کرد به جاروکشی. حتی سرش را هم بالا نیاورد. در حدود ده دقیقهای که کارش طول کشید، دیگر کسی به در نکوبید. جارو را برگرداند سر جایش. فقط مانده بود رادیو و چراغهای داخل را خاموش کند. بعد، طبق معمولِ هر شب بعد از تعطیل کردن و پیش از راه افتادن سمت خانهاش، در تاریکیِ شب روی ایوانِ پشت مغازهی جایگاه مینشست، سیگاری روشن میکرد و چراغ جلوی ماشینهایی را که از کمربندی میراندند تماشا میکرد. بعد از یک روزِ تمام سروکله زدن با مشتریها، درخشش نور زردرنگ ماشینها بهش آرامش میداد و صدای عبورشان از جاده، صدای نمنم بارانی را که سر میرسید برایش تداعی میکرد.
حالا اما، وقتی به در نگاهی انداخت، همینطور که به ترانهای که از رادیو پخش میشد گوش میداد، یادش آمد، دیده بود که زن هنوز آنجا ایستاده.
نیمههای شبی در شرق نَشویل،
وقتی آخرین پل پشت سرم سوخت، با دستها خالی ایستاده
مهربانی غریبهای
راه را از بیراه نشانم داد
یادش آمد آن شب وقتی دوباره به سمت در مغازه رفته بود و به تابلوی «بسته» اشاره کرده بود، زن برخلاف اغلب مشتریها نه فحشی داد و نه انگشت وسط حوالهاش کرد. حتا نگاهش هم نکرد، همانطور دست به سینه ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. رها شده به نظر میرسید، مثل سگهایی که گاهبهگاه سر و کلهشان جلوی در پیدا میشد، بختبرگشتهای که صاحبش دیگر حال و حوصلهاش را نداشته و جایی بیرون شهر، از ماشین پیادهاش کرده به امان خدا. پیش آمده بود گربهای رها شده هم پیدا کند، ولی انگار گربهها همیشه راهی برای زنده ماندن پیدا میکردند، ولی سگها همان اطراف میماندند، جایی نزدیکی پیچ ورودی به جایگاه چشمانتظار مینشستند.
بالاخره قفل در را باز کرد و پرسید: «چی میخوای؟»
زن گفت: «نمیدونم.»
موهاش بههمچسبیده و آشفته بود، چشمهاش خیس بود و قرمز. کارلایل فهمید یا مست است یا نئشه. بوی گند سیگار میداد که با اندکی عطر مخلوط شده باشد. از چیزی که به نظر میرسید جوانتر بود، خانه پر سیساله، اما سیسالهای شکسته. داشت میلرزید.
دوباره پرسید: «نمیدونی چی میخوای؟»
«با چند نفر تو ماشین بودم، پرتم کردند بیرون.»
این را که میگفت چشمهایش را بالا آورد.
«آخه واسه چی؟»
«حرفمون شد دیگه.»
بعد رویش را برگرداند سمت پیچ ورودی و پرسید: «من توی کدوم یکی از ایالتهام؟»
کارلایل به خودش گفت توی خراب شدهترینش، و بعد بهش گفت کارولینای شمالی.
«کاش توی تنسی بودم.»
کارلایل گفت: «یه چهل مایل دیگه راهه تا اونجا، اگه مسیر کمربندی رو بگیری البته.»
«داشتم برمیگشتم نشویل.»
«اهل اونجایی؟»
«فکر کنم میشه گفت آره.»
کارلایل پرسید: «ممکنه آدمهایی که باهاشون بودی برگردن بیان سراغت؟»
«نه، گمونم اون پل دیگه سوخته باشه.»
بازوی کارلایل از باز نگهداشتن در خسته شده بود.
گفت: «فکر کنم میتونی یه دقیقه بیای تو.»
«چیزی نمیتونم بخرم، هیچ پولی همراهم ندارم.»
«لازم نیست چیزی بخری.» کارلایل ادامه داد: «چند ثانیه بیشتر این در رو نگه دارم دستم میافته.»
نور ناچیز تنها لامپ روشن فروشگاه آنقدری بود که کارلایل بتواند در ردیف قفسههای پشتی دنبال بتادین بگردد. درِ بطری پلاستیکی را باز کرد و داد دست زن.
«برای اون زخمها.» و به دستشویی انتهای مغازه اشاره کرد. «اونجا دستمال کاغذی و صابون هم هست.»
زن به طرف دستشویی رفت. بعد صدای باز شدن شیر آب آمد و صدای فشردن دکمهی پمپ صابون مایع. چند دقیقه بعد صدای سیفون آمد و آب که در سینک دستشویی میریخت. بیرون که آمد بطری بتادین را به کارلایل پس داد. کارالایل از ایوان پشتی صندلیای آورد و کنار دیوارِ انتهای مغازه گذاشت تا زن بنشیند. نشست روی صندلی و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشمهایش را بست. خیلی زود نفسهایش آرام شد. کارلایل با خودش فکر کرد حالا باید چکار کند، بهش جا خواب بدهد و درهای فروشگاه را قفل کند یا او را با خودش به تنها رختخواب خانهاش ببرد؟
اما ممکن بود زن فکرهای دیگری کند یا شاید هم از خداش باشد که چنین پیشنهادی بشنود. با وجود اینکه چهرهاش داغان به نظر میرسید، قشنگی خاصی در آن موج میزد. هیکلش هم در جین و تیشرت بد نبود. کارلایل یک لحظه خودش را با زن در رختخواب تصور کرد. خب بعدش چه؟ فردا صبح زن چشم باز میکرد و مردی تقریباً شصتساله را کنار خودش میدید. باز دچار دردسر میشد، چون کمترین نتیجهی بد این کار این بود که زن حالش از کارلایل بههم بخورد. ممکن بود قبل رفتن کارلایل را بتیغد. یا بدتر، دست از سرش برندارد و او را دوباره به زندگیای بکشاند که با هزار بدبختی بالاخره ازش فرار کرده بود. بقیهی ماجرا را فوت آب بود؛ شیشههای خالی ویسکی و موادفروشها را میدید که سروکلهشان پیدا میشود، و بعد هم دختره کمی مایه قرض میکرد که چند روز بعد، برش گرداند و میزد به چاک و پشت سرش را هم نگاه نمیکرد. نه، اصلاً حاضر نبود باز هم شاهد این چیزها باشد.
به ایوان رفت و در را باز گذاشت که اگر زن بیدار شد صدایش را بشنود. کرم شبتابی از مقابلش پرید و یادش افتاد سیگاری بگیراند. گربه از لای علفها سرک کشید، دنبال قوطی ساردینی میگشت که ممکن بود بالای پلههای ایوان پیدایش کند. چیزی آنجا نبود و باز ناپدید شد. کارلایل یکساعتی را با تماشای چراغ ماشینهایی که از کمربندی عبور میکردند، گذراند. منتظر بود یک جفت از این نورها راهش را کج کند و بپیچد توی جادهی ورودی و سراغ آدمی را بگیرد که پشت سر جایش گذاشته بود. اما چراغها مسیر مستقیم همیشگیشان را میرفتند. آدم دلناپاکی هستی ، تریسا زن دومش یکبار این را توی صورتش گفته بود. کارلایل بعد از به یادآوردن صحنه متوجه شده بود چیز دیگری بهش گفته بوده، چیزی شبیه اینکه دمدمی مزاجی، ولی ناپاک درستتر به نظرش میآمد، و تمام این هشت سال را در این انتظار گذرانده بود که گِل و لای درونش تهنشین شود. اما این ماجرا انگار، دوباره آبِ ساکن را هم زده بود. کارلایل یک لحظه تصمیم گرفت همانجا ولش کند و راهش را بکشد برود خانهاش. در را هم قفل نمیکرد. فوقش این بود که زنک یکی،چند تا خرت و پرت، قوری قهوهساز، یا رادیو بلند میکرد، یا یک کیسه خرید را پر میکرد از جنس و میزد به چاک. چیزی نمیشد. زورش که نمیرسید یک گاوصندوق سیصد پوندیِ پرچ شده به زمین را کول کند. وقتی برگشت داخل مغازه، زن چشمهایش را که دیگر خیس نبودند باز کرده بود.
«چیزی برای نوشیدن داری؟»
«آب هست و نوشابه توی یخچال.»
کارلایل مکث کرد و اضافه کرد: «اونجا قهوه هم هست.»
«منظورم یه چیز قویتر بود.»
«اینجا مشروب فروشی نیست.»
«آبجو هم ندارین؟»
کارلایل سر تکان داد. زن پرسید: «چرا مشروب نمیفروشی؟ کلی برای کاسبیت ضرر داره.»
«ضرر مشروب برای خودم بیشتره.»
«همون قهوه خوبه پس.»
کارلایل رفت پشت پیشخوان، قهوهی از صبح مانده را دور ریخت و توی قوری قهوهی تازه دم کرد. ماشینی راهش را از کمربندی کج کرد و به سمت جایگاه آمد، اما نپیچید داخل و سرعتش را هم کم نکرد.
زن گفت: «اونا بر نمیگردن.» کارلایل گفت: «کسی رو داری بهش زنگ بزنی بیاد دنبالت؟ اونا نه، منظورم کسی دیگهست.» زن کمی به جواب فکر کرد و بعد سر تکان داد.
قهوه حاضر شده بود و کارلایل لیوانی یکبارمصرف را پر کرد و داد دست زن. خودش معمولاً آن وقت شب قهوه نمیخورد، ولی یکی هم برای خودش ریخت.
زن قهوه را که تا ته سرکشید گفت: «دستت درد نکنه.»
لیوان را آرام کنار صندلی روی زمین گذاشت و چشمهایش را دوباره بست و بیشتر توی صندلی فرو رفت.
موزیک هنوز آرام ولی واضح به گوش میرسید. پخش اخبار که تمام شد، پَتزی کلاین ترانهی «دیوانه» را خواند. زن همینطور که چشمهایش را بسته نگه داشته بود، ترانه را زمزمه میکرد. صدای خوبی داشت.
ترانه که تمام شد، چشمهایش را باز کرد و گفت: «این آهنگِ منه.»
به نظر منتظر بود کارلایل حرفی بزند ولی او چیزی نگفت.
«دیگه بهتره برم.» زن این را گفت و این بار از جایش بلند شد.
کارلایل پرسید: «بری کجا؟»
«نشویل. بانک خونهمو ازم گرفته، اما اون شهر مثل الاکلنگه. تو که بری پایین، یکی دیگه همیشه میره بالا. بالاخره یکی هست که بتونم پیشش بمونم یه مدت.»
«چهجوری میخوای برسی اونجا؟»
«تا لب جاده میرم بعدشم شستم رو بالا نگه میدارم.»
«پابرهنه؟»
«تا همینجا هم پابرهنه اومدم.»
کارلایل چند لحظه ساکت ماند، بعد گفت: «یه ترمینال اتوبوس هست نزدیک اشویل... تا اونجا میرسونمت.»
«پول بلیتشو ندارم.»
«من برات میگیرم.»
زن برای اولین بار نگاهی مشکوک به کارلایل انداخت.
«عوضش ازم چیزی میخوای؟»
«هیچی.»
«هیچی؟»
کارلایل گفت: «ببین... به خودت مربوطه اگه دوست داری اتو بزنی یا پیاده بری یا سوار اتوبوس بشی. به من ارتباطی نداره، ولی اگه تصمیمت اتوبوسه، همین الان راه بیفتیم.»
زن گفت: «باشه.»
کارلایل رفت میان قفسههای کنارِ در ورودی. دست کرد توی طبقهای پر از کلاه کَپ و عینک دودی و از آن لالوها جفتی دمپایی سبز بیرون کشید.
«بگیر.»
زن که دمپاییها را پا میکرد، کارلایل چند تا اسکناس از گاوصندوق برداشت.
مسیر غرب به شرق جادهی آی-چهل را گرفتند. در جاده جز تریلیهایی هجدهچرخ که گاهبهگاه گذر میکردند، پرنده پر نمیزد. زن چشمهایش را بست و سرش را به شیشهی پنجره تکیه داد. اینطور برای کارلایل هم بهتر بود، چون تاریک بود و میتوانست وانمود کند که زن اصلاً آنجا وجود ندارد. مشکل، این زنِ بهخصوص نبود، حتا نزدیک بودن به عطر حضور یک زن، اینکه بداند آنقدر به او نزیک است که میتواند دستش را دراز کند و موهایش را، و تنش را لمس کند وسوسهاش میکرد. پیش آمده بود زنهایی بیایند مغازه و باهاش لاس بزنند. از شش سال پیش فقط یکبار اتفاق افتاده بود که باز دوباره بزند به همان کارهای قبل. با یکی که سنوسالش خیلی بالاتر از اینی بود که حالا کنارش داشت، چیزی حدود پنجاه. او هم الکلی بود و کارلایل، خیال خام کرده بود که از پسش برمیآید. نتوانسته بود.
وارد اشویل که شدند هوا هم کمکم روشن میشد. ترمینال جایی از شهر بود که توریستها آنطرفها پیدایشان نمیشد. چند تا کارتنخواب کنار پیادهرو ولو بودند، چند تایی هم به وضوح یا داشتند تنشان را میفروختند یا مواد. سرهایشان را بالا آوردند و نگاهی انداختند ولی وقتی دیدند کارلایل سرعت ماشین را کم نکرد، رفتند پی کارشان. زیر سقف جایگاههای وسط محوطه خبری نبود و کارلایل ماشین را جلوی درِ دفتر نگه داشت. دندهی وانتش را خلاص کرد و به زن گفت برود ببیند قیمت بلیت چقدر است. زن برگشت و گفت: «چهلوهشت دلار.» او هم سه تا بیستی کشید و از پنجرهی ماشین بیرون نگه داشت.
زن وقتی اسکناسها را میگرفت گفت: «لابد ازم میخوای قسم بخورم که اینها رو خرج مشروب و مواد نمیکنم.»
کارلایل جواب داد: «ببین، اون پولا حالا مال خودته، باهاش هر کاری بکنی خود دانی. من خستهام، باید برم یه چرتی بزنم قبل از اینکه دوباره مغازه رو باز کنم.»
زن گفت: «خیلی ازت ممنونم. واقعاً خیلی زیاد.»
کارلایل که حالا به جلو نگاه میکرد سر تکان داد. دهانش را باز کرد چیزی بگوید، ولی حرفش را خورد.
زن پرسید: «چی میخواستی بگی؟»
نوک زبانش بود که بهش بگوید در زندگی همانی را درو میکنی که کاشتهای، تازه اگر با این وضع چند صباحی زنده بمانی، ولی ساکت ماند، فکر کرد کسی که خودش نصیحت نپذیرفته حق نصیحت کردن ندارد. گذشته از این، زن خودش این درس را به وقتش میگرفت.
بدون آنکه در آینه به عقب نگاهی بیندازد، گاز ماشین را گرفت. به خانه که برگشت لباسهایش را درنیاورد. مدتی روی تختش دراز کشید ولی آنقدر خسته بود که خوابش نبرد. برای خودش قهوه گذاشت و روی مبلِ اتاق نشیمن نشست و به سوراخ میخهای روی دیوار خیره شد که زمانی قاب عکسها ازشان آویزان بودند. بعد بلند شد و راند سمت مغازه.
دو سال از آن شب گذشته بود و کارلایل حالا که ترانهی پل سوختهی پشت سر را از رادیو با آن صدای آشنا میشنید، هنوز از ماجرا سر در نمیآورد. یک جستجوی گوگل از کامپیوتری در کتابخانهی عمومی همه چیز را روشن کرد؛ همان قیافه را داشت ولی کمی پُرتر و سالمتر. کارلایل چند تا مطلب هم دربارهی زن خواند، که چطور از حدود دو سال پیش ترک کرده بود و به زندگی برگشته بود، و همان داستانهای معمولِ گروههای ترک اعتیاد دربارهی به تهِ خط رسیدن و نیاز داشتن به نیرویی عظیم برای شروع دوباره. حالا زن و ترانهاش نامزد جایزهی سی اِم اِی شده بودند و حتا انتظار میرفت جایزهی گرَمی هم بگیرند. الاکلنگ این بار برای او بالا رفته بود.
کارلایل بعدتر وقتی داشت کنسرو ماهی تن را روی پلههای ایوان پشت مغازه میگذاشت، به خودش گفت این ماجرا هیچ تغییری در زندگی او ایجاد نمیکند، واقعاً برایش فرقی نمیکرد. هر چه که بود او زندگی خودش را داشت؛ نه بالایی، نه پایینی. به خودش گفت: «ولی به خاطر این ماجرا سپاسگزار باش.» همینطور که نور ماشینها را که در تاریکی شب فرو میرفتند تماشا میکرد، گربه از زیر ایوان بیرون آمد و مشغول خوردن شد.
امیرحسین یزدانبُد، نویسنده، منتقد و مترجم ادبی و عضو پن کانادا و گروه نویسندگان در تبعید (WiE) است. |
ارسال نظرات