داستان کوتاه: خانه‌ای کرایه‌ای

داستان کوتاه: خانه‌ای کرایه‌ای

آخرین کلمات منسجم و منظمی که از دهن زنی تنها برآمده بود، نیز بالای صاحب‌خانه اثر نکرد که گفته بود:

حاجی صاحب! من به الفاظ چرب و شیرین شما اعتماد کردم؛ به خاطریکه ریش سفید تو برایم صبغه‌ای تقدس و انصاف داشت که تا حال هر نوع کمبود، بی‌عدالتی و استفاده‌جویی شما را تحمل نموده‌ام و دم نزدم. هرگاه در زادگاه ما جنگ‌های تحمیلی از جانب اجانبی همچو شماها نمی‌بود، تو و امثال تو بر ما ظلم نمی‌توانستید. شما از مجبوریت ما سوءاستفاده می‌کنید.

مرد با پیشانی گره‌خورده، نگاهی غضب‌آلودی به زن کرد. زن گفت:

خوب می‌دانید که آمدن ما به پاکستان مجبوری است. لطفاً پول پیشکی (ادوانس) مرا بدهید، دیگر نمی‌توانیم در خانه‌ای تو که منبع فساد بوده، گذاره نمایم.

بی‌نوا زن؛ نمی‌فهمید که درخواستش بمبی می‌شود که در انفجارش سرهای خانواده‌ای خودش از تن جدا می‌گردد. «اظهار عجز پیش ستم‌پیشه ابله ایست- اشک کباب باعث طغیان آتش است»

درخواست پول از مرد خسیس و خدا ناشناس، نخست از همه عقل خود مادر را که یگانه حامی خانواده‌اش بود، گرفت و بعدش عرابه‌های سنگین حوادثی که مادر را زیر گرفته بود، بچه‌ها را نیز در گرداب فلاکت انداخت. هنوز سؤال پسر خردسالش به یاد همه بود:

مادر جان! چرا از وطن خود برآمدیم، من پشت رفیق‌هایم دق شدیم.

جان مادر! از ظلم رژیم طالبان به اینجا متواری شده‌ایم. همین اکنون حیران هستم چی کنم. قلت خانه، افزایش روزافزون پول پیشکی منازل، بی ازرش شدن پول خود ما در مقابل کلدار، بیکاری و... مادر چار اطرافش را دیده افزود:

به‌خصوص در این روزها که پای مهاجرین شمال افغانستان دل‌سوخته از آتش زدن تاک‌های انگورشان سر و پا کنده به پشاور باز شد، روزگار ما را نیز سیاه‌تر ساخته است. راست گفته‌اند: «باد زمستان وزید، مرگ غریبان رسید»

پسر خردسال که خیلی متجسس و خرده‌گیر بود، بدون اینکه سرش را از لوازم بازی‌اش بلند نماید، پرسید:

مادر! مرگ غریبان چیست؟ چشمان گودرفته‌ای مادر که در نقطه‌ای میخ‌کوب شده بود، عمیق‌تر به تفکر فرو رفت و بی‌آنکه سؤال‌های پی هم پسرش را بشنود، آهسته گفت: حالا مجبور هستیم، کوچه به کوچه در جستجوی خانه بگردیم.

بعد از زحمات بسیار، یکجایی را پیدا کردند که به نام خانه بود. چاردیواری مختص به حویلی نداشت و در کلیشه‌ای منزل صاحب‌خانه به‌طور وصله‌ای ناجور جاسازی شده بود. همین‌که به دروازه‌ای چوبی مندرس دو پله‌ای وارد می‌شدی، طی چند پله‌ای گلی به دو اتاق نشمین می‌رسیدی که کنار هم قرار داشتند. مقابل اتاق‌ها یک برنده‌ای دو سه متری وجود داشت که هم به‌عنوان دهلیز وهم حویلی جا گرفته بود. اتاق‌ها دارای پنجره‌های قطعی مانند بودند که به دروازه‌های کهنه‌ای دو پله‌ای منزل مطابقت کامل داشت. مقابل دو اتاق در کنج همان برنده یک کپه گگ کوچک بی دروازه به نام آشپزخانه در نظر گرفته شده بود که لین گاز خدمتی در دیوار آن نصب بود تا شکل خانه‌ای کرایی را تداعی نماید. کنار آشپزخانه لین عمومی برق آویزان بود که با دیدنش اندام آدم می‌لرزید و ناخودآگاه احساس خطر می‌کردی. زیر پله‌های زینه یک تشناب جان شویی (حمام) کوچک که فقط یک آدم متوسط قد راست می‌ایستاد، درست‌شده بود که هم‌جوار آن بد رفت کوچکی هم در نظر گرفته شده بود که پرده‌ای تکه‌ای کثیفی بینشان جدایی انداخته بود.

دختر نوجوان فامیل که مرغ خواهشاتش به بلندهای آسمان سیر می‌نمود، چار اطراف را ورانداز نمود و با طمطراق گفت:

خدا ما را زد که بالاخره لایق این ویرانه شدیم. مادر با لب‌های تفسیده و چشمان گودرفته‌ای که حاکی از غم و اندوه دورنی‌اش بود، چپ‌چپ طرف دخترش دیده گفت:

باش میراث بابیت برسد، باز یک قصر پادشاهی را کرایه می‌گیریم. دختر غُمغُم کنان وارد اتاق شد و زیر زبان گفت:

کاش بابیم زنده می‌بود. مادر که به‌شدت عصبانی بود، با خلق‌تنگی گفت: حالا که زنده نیست... به‌منظور در امان ماندن از خطرات بیرون ناگزیر شدیم که این بیران شده را با پول پیش‌پرداخت گران و کرایه‌ای بالاتر از توان ما به کرایه بگیریم. بعد چشمان مادر راه کشید. به یادش آمد که راه حاجی کمپ خطرناک‌تر بود. اگر همان روز سر راه دختر جوانش برابر نمی‌شد؛ چی بلای سرشان می‌آمد. از کجا که اختتافش نمی‌کردند. آه کشیده با خود گفت:

توبه توبه. یاد آن روز بدنم را می‌لرزاند. هرگاه او را می‌بردند؟ چه خاکی به سرم می‌کردم. درست کنار خط ریل دیوارهای بلند یک قلعه که حتی از بیرون وحشتناک می‌نمود؛ لانه‌ای آدم‌فروشان بود که تومه‌هایشان را از همان راه پرخطر کنار خط ریل می‌بردند و سودا می‌کردند. آن خاطره همیش مادر را تکان می‌داد و خدا را شکر می‌کرد که خودش در مقابل دخترش برابر شده و او را نجات داده بود. با خودش می‌گفت: شکر که بلا بود و برکتش نی، حداقل این خانه به مکتب ما نزدیک‌تر است که از کرایه‌ای بس هم پیش می‌شویم. رو به وجیهه نموده گفت:

چی وقت اولاد، والدین خود را درک کرده‌اند که تو دومش باشی؟ به‌عوض همدردی با مادرتان، ریشخندی هم می‌کنید و از آسمان گز می‌نماید. از قدیم گفته‌اند: «پایتان را برابر گلیمتان دراز کنید.»

فامیل مهاجر افغان هنوز با مشکلات عدیده‌ای مکان نو کنار نیامده بودند که یک دوست تازه از راه رسیده را نیز همراه خود آوردند.

روزها می‌گذشت و لحظات، آبستن معضلات تازه‌تری می‌شد که به‌مرور و یکی پشت دیگر ظاهر می‌گردید. همین‌که وسایل خویش را به آن خانه انتقال می‌دادند، کتاره‌ای گلی زینه چپه شد. موجی از خنده‌ای جوانان بر دل مادر خنجر زد و ناچار زهرخندی زد و راهش را چپ نمود. هنگام پاک کاری، پنجره‌های اتاق از جا کنده شد.

زن دوست تازه‌واردشان که زندگی مجللی را ازدست‌داده بود، حال بهتر از مادر تنها و دو طفلش نداشت، آه کشیده گفت:

اوف خدا جان! ما را در چی آزمونی قرار داده‌ای؛ در این برق قیمت هر چه کوشش می‌کنیم، ذخیره‌ای آب پر نمی‌شود. دختر جوانش با تمسخر گفت:

«شتر را گفتند؛ گردنت کج است. گفت: کجایم راست است که گردنم راست باشد.» مادرش گره به پیشانی آورده گفت:

خوده گُم کن، بی‌مسئولیت حرف نزن. نا علاجی است، یادت رفته که با بار و پندک خود سر سرک مانده بودیم؟ خدا خیر بدهد این فامیل را که ما را جا دادند. بعد پسرش را که بزرگ‌تر از دخترش بود، صدا زد: حمید بچیم بیا در بام بالا شو که این ذخیره‌ای آب چرا پر نمی‌شود. بچه از بالای بام صدا زد:

مادر جان! نل نامحسوسی از داخل ذخیره‌ای آب به‌طرف حویلی صاحب‌خانه کشیده شده که گل‌های او به ما سوز نمایی نماید! زن رخ طرف مادر وجهیه نموده با حیرت گفت: مثل دیروز که میتر برق بدون اینکه به کدام وسیله برقی وصل باشد، در گردش بود، این هم... به اجازه‌ای‌تان، این نل را مثل لین میتر قطع می‌نمایم. مادر وجهیه که مسئول گرفتن این پناهگاهی بی‌دروپیکر بود، با عجز و شرمندگی سر جنباند.

بیچاره مهاجرین در آن مکان باعجائبات زیادی مواجه شدند که تلخی‌های مهاجرت زهرآگین‌تر کام هریکشان را آزرد. از همه گذشته اتاق‌ها که به عجله خس پوشک شده بود، دائم چکک می‌کرد. شب‌ها تا صبح قطرات باران به سر و سینه‌ای همه می‌کوبید و آنها را مجبور به گز کردن در کنج و کنار اتاق می‌نمود. وقتی به صاحب‌خانه شاکی می‌شدند، وی با وقاحت تمام انگشت افگار آنها را فشرده می‌گفت:

از پلاستیک کار بگیرید و یا به بام بالا شوید و لگد نمایید، چکک بند می‌شود. در غیر آن بروید برایتان خانه دیگر پیدا کنید! با ناگزیری قرار را بر فرار ترجیع می‌دادند و لب صبر می‌گزیدند. هنوز با چکک جور آمد نکرده بودند که گُل دیگری شگفت؛ وجهیه دختر جوان هنگام آفتاب دادن لباس‌ها و جای خواب مرطوبشان به سیم برقی که از بالای سرشان یعنی از همان برنده و اتاق‌ها گذشته بود، اصابت کرد که به کما رفت و مدت‌ها بستر شفاخانه گردید. ظلم صاحب‌خانه؛ دردی شده بود، بی‌درمان که علاج آن نزد هیچ قضاوت کننده‌ای نبود. بازهم ناچار بودند، مهر بر دهن بزنند.

ای‌کاش، جفای روزگار بسنده می‌بود. «آب تا گلو و بچه زیر پا» درگیر مشکلات نو و تازه‌به‌تازه‌ای خانه‌ای کرایی بودند که یک روز دروازه به‌شدت تک‌تک شد. حمید که به‌اصطلاح یگانه مرد آن خانواده به‌حساب می‌رفت، هنوز لای در بود که سه مرد قوی‌هیکل به‌زور داخل آمدند، مثل‌اینکه در منزل شخصی خودشان سرزده باشند، یک‌راست بالا شدند. همه حیرت‌زده مات و مبهوت نگاه می‌کردند. مادر وجهیه مقابل ایشان ایستاده پرسید:

خیرت باشد، منتظر مهمان ناخواسته نبودیم، شما کی هستید و چی می‌خواهید؟ مردی که از دیدن هیکل وحشت انگیزش سراپای آدم در رعشه درمی‌افتاد، با نگاه‌های حریصانه، چار اطراف را دید و به عقب خود نگاه کرد. قیافه‌ای دو مرد دیگر که قیرگون و پف‌کرده بودند، در عقب مرد اولی سبز شد. تمسخرآمیز به آنها گفت:

این پیرزن ما را نمی‌شناسد. یکی از آنها با چشمان از حدقه برآمده و خیلی ترسناک، بروت‌های لمیده‌اش را لمس کرد و با طمطراق گفت:

جانم، ما با تو کاری نداریم، یاسمین و شایسته را برای ما حاضر کن. زن مانند خودش ژست گرفت و با جدیت گفت: بدبخت، یاسمین کیست و شایسته کدام زن بابیت است که...؟ مرد طرف رفقای خود دید و خنده‌ای شیطنت‌آمیزی نموده گفت:

این خاله ما را دست‌کم گرفته! زن که دل پرخونش انتها نداشت، آه جگرخراشی کشیده با بی‌حوصلگی از کنار مرد گذشت و با خود گفت:

اینها وحشی‌تر از آن هستند که استدلال سرشان شود. از دروازه‌ای کوچه بیرون‌شد و داد و فریاد سر داد. دکان‌داران منطقه جمع شدند و مردان را از منزل آنها بیرون کردند. از آن شب به بعد دیگر چکک را غنیمت دانسته، شب‌ها تا صبح زنده داری می‌کردند. روزها که مادر در جمع و جاروب مکتب سپری می‌کرد، هوش و فکرش طرف دختر و پسرش بود.

تا اینکه آن روز تراکم غم و اندوه‌ای فراوان دست‌به‌هم داد و گفته‌ای مردان نااهل پیرزن شب‌هنگام فریاد گلو خراشی کشید و همه را از خواب پراند. او به‌شدت می‌لرزید و دخترانش را در حلقه‌ای بازوان خویش فرامی‌خواند. می‌گریست و می‌گفت:

از برای خدا؛ دخترانم را از این مرد سیاه و غول‌پیکر نجات بدهید، این کثافت‌ها را سنگ‌باران نمایید. ببین. ببین، لعنتی کثیف می‌آید و دخترانم...

عقل مادر زاهل شد و صاحب‌خانه از دادن پول پیشکی که یگانه سرمایه‌ای آنان بود، کلاً انکار کرد که دختران و پسر یک‌دانه زن تنها به پرتگاهی فلاکت و بدبختی افتادند تا خرج خانه و مصارف زندگی‌شان را مهیا نمایند.

 

در این رابطه بیشتر بخوانید:

 

برچسب ها:

ارسال نظرات