اما من همهاش حواسم به آن خالقهوهای بود، به شکل عجیبِ خال، که مثل سر یک بز بود با یک شاخ بلند و یک شاخ کوتاه!
حتی از روی خطوط بدن کودک میتوانستم بدن بز را در ذهنم ترسیم کنم، یک بز نجدی بلندقامت با گوشهای آویزان، تعجب میکردم چرا کسی متوجه این موضوع نشده بود، به نظرم بجای مزخرفگویی و تعارفات مسخرهی تکراری، میشد و باید، در مورد خالقهوهای کودک تازه بدنیا آمده حرف میزدیم، همه! مادر و پدر کودک باید در بحث شرکت میکردند و توضیح میدادند که چرا و چطور چنین طرحی بهوجود آمده آنهم روی کتف چپ!
آقای مظفری البته کمی مضطرب بود، خانم مظفری چیزی در گوش آقای مظفری گفت و رفت، آقای مظفری هم گفت که باید برود اما قبل از رفتن تاکید کرد که اذان و اقامهی جفت گوشهای بچه با من! یعنی خودش! و رفت!
من هنوز کمی گیج بودم یادم هست هنوز برای حرف زدن در بین آشنایان احساس میکردم باید دستم را بلند کنم، وضعیت بدی بود چون همین دیروز توی مدرسه زیر بغل کاپشنم پاره شده بود و من دوست نداشتم موقع حرف زدن در مورد موضوع جدیِ خالقهوهای کتف چپ بچه، پارگی زیر بغلم را همه ببینند، از طرفی هم نمیتوانستم بفهمم چرا کسی حتی اشارهای گذرا به موضوع خال و بز و شاخ کوتاه و بلند نمیکند، پیش خودم فکر کردم شاید کسی خال را ندیده یا درک صحیحی از شکل خال ندارد، و باز پیش خودم فکر کردم کسانی که موضوع به این واضحی را نمیتوانند ببینند حتما پارگی زیر بغل من را هم نمیتوانند ببینند!
لبخندی بر لبانم نشست، دستم را بلند کردم و گفتم ببخشید! روی کتف بچه شکل سر یک بز هست که یک شاخ کوتاه و یک شاخ بلند دارد!
سکوت شد! یک سکوت بد! از آن سکوتها که میتوانی سنگینیاش را روی شانههایت حس کنی!
مادر کودک اما سکوت را شکست و با چهرهای برافروخته همانطور که مرا به بیرون هدایت میکرد و در عین حال سعی میکرد دست راستم را که هنوز بالا گرفته بودم به سمت پایین فشار دهد گفت:
شما اول اون حفرهی زیر بغلت رو بدوز بعد در مورد شکل خال روی کتف پسر من حرف بزن!
و من آنجا فهمیدم حرف نزدن لزوما به معنی ندیدن نیست!
ارسال نظرات