جمیله هاشمی|
وقتی به انسانها بنگری و کرامت انسانی را زیر ذرهبین تفکر ببری با ناباوریهای غیرقابلوصف برمیخوری و در تعجب میافتی که انسانها را خداوند به چه عظمت و ابهتی خلق نموده است که با تفکرش از همه مخلوقات برتری دارد و با کمالات عالی و منطقی میتواند ابهت و جلالش را به رخ بقیه آفریدههای خدا بکشد. . ؟ البته خدا ابهتی را که به انسانها قایل شده است بزرگ و باورنکردنی است و آن را تداعی میکند که خداوند توسط انسانها اهداف برتراش پیاده مینماید. ولی هنگامی که عمل کرد برخی از آنان را میبینی به حیرت میافتی که پس چرا با آنهم موهبتی که خدا به آنها کرده و ایشان را اشرف مخلوقات خوانده است، عملکرد بعضیهایش بدتر، وحشناکتر و بیاحساستر از یک حیوان میباشد؟ که حتی کرامت انسانی برایشان زیادی است؟ این حرفها را پسرمحصل همرای پدر کلانش موضوع بحث قرار داده بودند که پدرکلان با ابهت و جلال یک فرد بزرگوار شنوده بود وپسر واعظ... پدرکلان با صلابت به نواسه نگاه نمود و پرسید:
چی شده پسر جان که به انسانیت مشکوک شدی؟ پسرگفت:
چینلهای تلویزیونی، صفحات مجازی و چینلهای یوتیوپی و فیسبوکها دلم را گرفته که انسانهای را به مدارج بلندتر از یک انسان نشان میدهند که بعدها به بسیار آسانی آنها را در یک روز به قتل رسانیدهاند. شما میدانید، چندین روز است میدیا همهاش بالای، دو چهرهای مملو از عجایب میچرخید و حیرتزده میدیدی که آن آدمهای خودشیفته و ازخودراضی را با همان خودستاییها و بلندپروازیهای آلهای دست خبرنگاران و یوتیوبرها شدهاند و خودشان را مسخرهای عاموخاص ساختهاند؟ پدرکلان که در شنیدن اخبار دست بالای داشت بخاطر اطمینان نواسهاش سر تایید جنبانده و با وجود دلتنگیهای که از تکرار غیرحسن برنامهها و معرفی مملو از غلو و تعریفهای غیرمجاز بعضی آدمها خونش به جوش آمده بود، حیرتانگیز به نواسهاش گوش میداد. نواسه با همان حالت آتشی افزود: باور آدم نمیآید، یک آدم و این همه مهارت و صفاتی که در میخلهای خودشان دور و پیچ میخورد. چطور ممکن است ولی میبینم که آنها فقط به چشم همه خاک میزدند. و اهداف پلیدتری داشتند. هفت زن مظلوم به چشمان فیلسوف خود گفته تعین سرنوشتشان را جستجو میکردند. چه دردهای را متقبل شده بودند که فیلسوفی که ادعا داشت تعداد زیاد زنان عاشق وی شدهاند که حتی وی را ناچار ساختند، به صف بیایستند، درخواست بدهند و مهارت به خرچ دهند تا پروفیسور خودستا یکی از آنان را به زنی خود پذیرا شود! مسخره است، بعدش یک یکی طلاق بدهد و زن دیگر را به قبالهای نکاح خود درآورد. با کدام قدوقهواره و صفات برجسته؟ بیچاره مرد از خود راضی. دلش خوش میکرد تا وی کرم نموده یکی از زنان را انتخاب نماید، حتی زنانی نخبه وسرهتر از همه زنان دنیا! واه که چه عجب است، من که چنان کششی در وجود ظاهری و باطنی فیلسوف صاحب نام نهاد ندیدم. یا اینکه من بیسلیقه هستم؟! همه دختران عاشق چنین کسی بودند؟لا حول الله... نمیدانم چه توجیهای برایش بدهیم؟ میبینم که آقای انوالحق جبار خیل دست انداخته تندیسهای سقراط، افلاطون و و و را از طاق باورهای مردم به زمین میزند، خودش را با دیده دراییهای باور نکردنی فیلسوف جهانی معرفی مینماید که حتی بسنده ننموده، طفلک دو سهسالهاش را که هنوز زبانش به گفتن الفاظ زبان مادریاش نمیچرخید به صفت فیلسوف میراثی معرفی میکند..! میفهمی بابه جان تعجب همه بینندهها را برمیانگیخت. مردم هم کم نیاورده، در کاوشی که حداقل جبارخیل صاحب را فیلسوف بخوانند، کم آوردند. چینلها را یکی پی دیگری میبینند و یوتوبرها را با تشویق و ترغیب به پیش رویی کمک میکنند، خندههای خودشان را چاق مینمایند و میدان دروغ و خودخواهیهای آن مرد بیعقل را چاق میسازند. ولی با تاسف ذرهای از آنچه ادعا میشود به چشم نمیخورد. جالبتر اینکه مردمان بیمضمون با هر لاف و خود صفتی وی به زورکی لبخند را در لبهای خشکیدهایشان میکارند و با شنیدن مصاحبههای گرم و داغ یوتیوبرها و خبرنگارها که پول پارو میکنند وقت میگذراندند. وقتی پرفیسور ساختگی میگفت: «امریکاییها عذر میکردند که ریاست طبابتشان را به عهده من بگذارند، من قبول نکردم، من عقل کل هستم و هیچ کس در دنیا از من عالمتر نیست، من نخستین فیلسوف، مترجم و مفسر قرآن هستم هیچ عربی به پای تفسیر من نمیرسد، حتی عربها در مقابل علم من حرف گفتن نیافتند؛ یعنی دانشمندان عرب به تفسیر من تسلیم شدند...» وقتی نطاق از وی میپرسد؛ که آیا شما عربی میفهمید...؟ میگوید: «نه... من علم لدنی دارم که بدون فهم زبان عربی قرآن را تفسیر و ترجمه کردهام.» در تعجب میافتی که یعنی فیلسوف، پرفیسور و علم کل از کدام زاویه...؟!
بابه کلان به خاطر سرد نشدن احساسات جوانی نواسهاش تبسم نموده میگوید: «و اما دیوانه در کار خود هوشیار است.» بلی بابه جان. وقتی نطاق تلویزیون شخصی میدان خندههایش را چاقتر ساخته گیمی را به وی پیشکش مینماید و مرچ تندی به وی میدهد. پروفیسور به نوعی خودش را خلاص کرده مرچ را نمیخورد!
موضوع هنوز داغ است و تعدادی باز هم زیر چانهای جبارخیل صاحب وقت میگذراندند. بیمضمون شده سری به آقای بابا ظریف میزنند. بابا ظریفی که شعارش را با زبان سنگین هراتی افغانستان که اهل همانجا است بیان میکند «از خود گذشتن و به خدا رسیدن» نشر و پخش مینماید، هم لاف از خودگذری و خود قربان کردن میزند، هم در جمع کردن پول و دارایی حرص میورزد، لباسهای رنگین و شیک میپوشد و باز در پیاده کردن شعار از خودگذری و ممزوج در خوی خدایی... اوف باورم نمیشود. مردم هند چرا این قدر ساده هستند؟ بابه باز هم به تمسخر میگوید: «تا احمق در جهان است مفلس در نمیماند.» بابا ظریف هم عیناً مانند جبار خیل به سهراب شهرت و بزرگی دل میبازد و در عالم خیالات واهی خودش عوامفریبی مینماید. که مردم جوقه جوقه صف میکشند و صرف میخواهند وی دستی به سر آنها بکشد. قانون روش چیشتیهای را با ناز و کرشمهای یک زن به مردم از طریق چینیلهای نشرانی میرساند و با موهای بلند، قیافهای آرایش کرده، انگشتان پر از انگشترهای نگین بزرگ، سر و گردن مزین با تسبیعهای مورههای قسماقسم، ملبس با لباسهای شوخ و شنگ و مرغوب، دراز همانند عمامهای شیوخ و ملاهای دوران در جامعه ظاهر میشود و برای خودش پیروان پاجفت و وفاداری درست میکند.
بابه زیر ذوق پسر نوجوان نمیزند و زیر زبانش میگوید: چی وفایی که منجر به قتلش میشود! پسر با همان آبوتاب ادامه میدهد: خلاصه برای جلب توجه خواجه پرستان از هیچ نوع تلاشی دریغ نمیکند و تعدادی به اهداف شخصیشان دوروبرش پرسه میزنند و چموخم میشوند. بابا ظریف در مملکتی که بیگانه است و حق خرید زمین و جایداد را نمیداشته باشد، فردی را مییابد که پولش را به نام وی در خرید زمین، باغ و خانه بند نماید، و آیندهای خود و فامیلش را تضمین کند. آن آدمیزاد باز ادعای خدا پرستی دارد. ! آن گاهی که زن باردارش از وی میپرسد: تو امروز مهمان هستی؟ بابا دستی به موهای بلندش میکشد و اظهار بیاطلاعی میکند ولی درایور و شخص معتمدش وی را به مهمانی میبرد تا بر مریدانش بیافزاید. راستش من با دیدن آنها که رفتارشان با گفتارشان اصلاً هم خوانی نداشت، خیلی عصبی میشدم. باور کن بابه جان دست خودم نیست؛ بلندپروازی انسانهای عادی همچو جبار خیل و دست بوسیهای بابا ظریف به آن سطح؟ چه بگویم بابه جان...؟
بابه کلان در حالی که دستاش را زیر زنخاش قرار داده با اشتیاق حرفهای نواسهاش را میشنود. میگوید: «نهد شاخ پر میوه سر بر زمین..» پسر با اشتیاق تکرار میکند؛ بلی خود شما همیشه میگفتید؛ درختان پر میوه شاخ بر زمین میساییند. ولی... آیا خود آنها نمیفهمیدند که سوژهای تمسخر هستند؟! آه بر آدمهای بیکار که بر کارهای عالیجنابان مُهر تایید میزدند. بابه میگوید: «مشک آنست که خود بویت، نه اینکه عطار گوید» وقتی میدیدی جبارخیل صاحب به اوج آسمانها پرواز میکند و هرآنچه در دنیا و مافی است از آن خودش میداند. به جز خود او همه ناقص و پرعیباند و ظریف بابا با چند چرخ مولایی هستی و نیستی را از آن خودش میپندارد، واقعاً عصبی میشوی. من هم عضبی میشدم. با مصاحبهای هر یکشان قوت از سرم جدا میشد و به حیرت میافتادم که اینها را چه شده است؟ هریک به آسمانها سیر میکنند و بالاتر از تصور عالم فرشتگان جا خوش میکنند. عجیبتر اینکه هر دو در دوجناح شرق و غرب زندگی را بدرود میگویند و جهان بیپرفیسور و بیرهنمای طریقت میشود! مرگ ایشان تلخ و مرموز صورت میگیرد و دل هر افغان را غماندود میسازد. گفتههای غیرقابلتصور و باورشان از خاطرهها زوده شده و بر مرگ مرموزشان افسوس میخورند. آنهایی که ادعای علم لدنی میکردند، با یک دست کشیده بر سر زن و مرد و طفل و جوان باران رحمت و صحت را بر آنان میباراندند، از توطیه مرگ بیخبرند. بابا ظریف را درایور و مرد معتمدش در نیمه راه مهمانی گلوله باران میکند و پروفیسور صاحب را سر میبرند. فکر نکنم کسی بالاتر از آنها پیدا شده باشد که بُتهای ساختگی ایشان را که به خیال خود تراشیده و ساخته بودند واژگون نموده باشد و آنهای را که فروتنی را با چشمان باز زیر لگدهای خود صفتیهای خود کرده بودند بکشند و نشانی از خود باقی نگذارند. ازخود بریدن به خدا رسیدن!
آه باورتان نخواهد شد، یک صبح دم سحرگاهی خبر مرگ و کشتهشدن هر دویشان گوشها را خراشید و تعجب همه را برانگیخت.
راستاش را بپرسید با مصاحبه هردویشان خونم به جوش میآمد و تعجبم بیشتر از پیش میشد که چرا این دو مرد عاقل و بالغ پی به این نمیبرند که خود صفتی کار سفیترین اشخاص است.
وقتی به یاد نفرتم از حرفهای بلند بالای آن دو شخص خودستا میافتم باورم نمیشود که قبل از کشتهشدن آنها چرا دلم میخواست قریب هردوی آنها باشم و چشمانشان را از کاسه بیرون نمایم ولی حالا به کشتنشان غمین میشوم. هنوز خو بازار گرم است و هر یک مرگ آنها را به نوعی توجیه و تعریف مینمایند. ولی حرف در اینجاست که کشتن هر دو در یک روز آن هم در دو مملکت دور افتاده، آبستن یک رازی خواهد بود که فهماش برای همه ناممکن میباشد.
بابه که آتشیشدن و حرفزدن پی هم را جزء احساسات جوانی نواسهاش میپنداشت. فقط گقت: بهتر است پشت مردهها حرف نزنند.
ارسال نظرات