نویسنده: رضا نجفی
توی ایستگاه قطار کوبلنتس دنبال باجهی اطلاعات میگردم. جوانکی با چهرهای ژاپنی پشت باجه نشسته است. با خودم فکر میکنم شاید هم کرهای باشد اما چینی نه! من هم مثل همه نمیتوانم تفاوت این چشم بادامیها را درست تشخیص دهم. البته به نظرم میآید ژاپنیها کمی سفیدترند با پوستی بهتر، لابد به سبب تغذیهی بهترشان است. شنیدهام خودشان خوب همدیگر را تشخیص میدهند. یک بار یک ژاپنی از من پرسیده بود، میدانی شباهت یک چینی به یک ژاپنی به چی میماند؟ و پس از مکثی طولانی و پاسخ منفی من، با نگاهی پیروزمندانه گفته بود به شباهت یک تکه گُه میماند با یک تکه شکلات!
حرف نژادپرستانهای بود که از ژاپنیهای مودب و خجالتی انتظار نداشتم، اما طرف که با من خودمانی شده و اعتماد کرده بود، بهطور خصوصی این حرف را بر زبان رانده بود. باورش سخت است، اما وقتی یادمان بیفتد این ژاپنیهای مودب در طول جنگ جهانی دوم در مستعمرات چه بلاهایی که سر زنان چینی و اندونزیایی و فلیپینی آورده بودند، به این نتیجه میرسیم که درون هر ملتی، درست مانند درون هر آدمیزادی، نطفهای از تباهی و شرارت نهفته است که ممکن است هیچگاه فرصت بروز نیابد یا سر بزنگاهی که انتظارش را نداریم، خودش را نشان دهد. اما این حرفها چندان ربطی به ماجرای اکنون من ندارد. فقط کمی بعید میدانم که طرف ژاپنی باشد و مامور گیشهی اطلاعات. این کارم را راحت میکند. انتظار دارم رگ و ریشهی ترجیحن کرهای او، همدلیاش را دربارهی شکایتم برانگیزد!
ماهی یک بار برای سخنرانی دربارهی مکتبهای ادبی در یک کافهکتاب با نام زیبای شالپلاته با قطارهای عادی از فرانکفورت میکوبم و تا کلن میروم و عصر برمیگردم. پول خرید بلیت قطار اکسپرس یک طرفه را ندارم برای همین ناچارم همیشه در کوبلنتس قطار تعویض کنم. صبح زود، هنگام رفت، بیشوکم قطارها سرموقع هستند، اما عصرها قطارها همیشه تاخیر دارند. با توجه به این مسافت و تاخیر همیشگی قطارها کار احمقانهای است که دیگر در آن گیر کردهام و راه دیگری ندارم جز آنکه در آینده چنین دعوتهایی را نپذیرم. و حالا به دلیل تاخیر قطارم، بهموقع به قطار دوم نرسیدهام و برای قطار بعدی باید یک ساعت منتظر بمانم. آن نظم و وقتشناسی آلمانی دیگر زرتاش قمصور شده است. آن هگل احمق که از «روح ملی» و «روح زمانه» دم میزد، یادش رفته بود بگوید روح زمانه دست آخر ممکن است گند بزند به روح ملی و آن وقتشناسی ونظم آلمانی به جای آنکه بهتر شود و تعالی یابد، پسرفت کند. خلاصه بهجای آنکه روح جهانی در دیار پروس به آن مطلقِ برین نائل شود، تخمهوترکهی پروس گرفتار بینظمی و وقتنشناسی و تاخیر به اصطلاح جهان سومی شده است و این وسط من توقع دارم کارمندی با اصل و نسبِ آسیای دور با من همدردی کند.
میرسم پای پیشخوان گیشهی اطلاعات. جوانک مشغول مرتب کردن چند ورق کاغذ است. با آنکه میدانم قطار بعدی به مقصد فرانکفورت چه ساعتی حرکت میکند، میپرسم: «ببخشید، قطار فرانکفورت چه ساعتی حرکت میکند؟»
جوانک نگاهی به مونیتور پیش روی خود میکند. یکی دو دگمه را میفشارد و پاسخ میدهد: «هفدهوسیو پنج دقیقه، سکوی سه!»
برگهی اطلاعات حرکت قطارها را که در ایستگاه شهر کلن از گیشهی راهآهن شهر گرفتهام، به سویش دراز میکنم: «اما اینجا چیز دیگهای نوشته شده!»
نگاهی سرسری به برگه میاندازد: «بله، اما قطار شما تاخیر داشته.»
بعد شانهاش را بالا میاندازد، گویی این تاخیر تقصیر من بوده است. خلقم تنگ میشود. میکوشم لحنم رنگوبوی تمسخر داشته باشد: «پوف، این هم از شرکت دویچه بان...»
پشتم را به جوانک میکنم و راه میافتم. جوانک چیزی میگوید شاید در دفاع از شرکت خودشان یا در همدردی با من که درست نمیشنوم. به هر حال فایدهای هم ندارد. طرف گرچه چینی نیست، بعید است که ژاپنی باشد.
پنجوچهل دقیقه قطار میرسد. واگنها پر از مسافر است، اما شانس میآورم و صندلی خالی پیدا میکنم. مینشینم کنار پنجره و از توی کیفم کتابی از بوکوفسکی درمیآورم. از همان کافه شالپاته خریدهامش. از کلن تا کوبلنتس را بیخیال مناظر زیبای راینلند شده و پنج شش داستان از کتاب را خواندهام. خیلی عجیب است که اینقدر دیر شروع کردهام به خواندن چیزی از این نویسنده.
چند دقیقهای نگذشته مردی ژولیده از انتهای واگن سروکلهاش پیدا میشود. دنبال صندلی خالی میگردد. لنگلنگان، دست به لبهی صندلیها جلو میآید. فقط صندلی روبهروی من خالی است. خودش را میسراند روی صندلی وکولهپشتی رنگورورفتهاش را میگذارد روی پاهایش. مردی است با سری بزرگ و صورتی پر از جای آبله، گویی صورتش را له کرده باشند و انگار فقط بینیاش از آن لهشدگی جان بهدر برده باشد. دماغش حسابی درشت است و از فرط نوشخواری قرمز. پیراهن قرمز و آبی مندرسش از فرط چرک و کثافت به تیرگی میزند و با موهای آشفته و صورت خسته و چشمان خمارش هماهنگ مینماید. کفشهایش خاکآلود و مانند کولهپشتیاش مستعمل است. موهای ناحیهی شقیقهاش سفید است و شانههایش فروافتاده. نمیتوانم حدس بزنم چند ساله است، هرگز در تخمین سن و سال آدمها استعدادی نداشتهام، اما ظاهرش دستکم به پنجاهوخوردهای میزند. بوی الکل و عرق بدن و چرک و گند بیدرنگ توی فضا میپیچد. چقدر این مرد بهنظرم آشنا میرسد!
از توی جیب پیراهناش یک نخ سیگار چروکیده بیرون میآورد و گوشهی لبش میگذارد، اما شکر خدا روشناش نمیکند. شاید حواسش هست که سیگار کشیدن در قطار ممنوع است یا شاید فقط کبریت یا فندک همراه ندارد. به مغزم فشار میآورم. خدایا من او را کجا دیدهام؟
از پنجره بیرون را نگاه میکند و من فرصت پیدا میکنم همانطور کتاب در دست، دور از چشمش، به او خیره شوم و بکوشم به یاد بیاورمش. گویا متوجه نگاهم میشود و صورتش را طرفم میچرخاند. چیزی توی ذهنم جرقه میزند و او را بهجا میآورم: «آه، خدای من، شما... شما هنری چیناسکی نیستین؟ درست شناختم؟ حالتون چطوره؟»
-شکر خدا که مزخرفه! در واقع همه چی مزخرفه از جمله حال من و حتا حال اونایی که میگن حالمون خوبه!
حواسم هست که هویت خودش را تایید نمیکند، البته تکذیب هم نه، به جایش با اندکی ریشخند نگاهی به کتاب توی دستم میاندازد: «بهتر نیست به جای خوندن این خزعبلات، از تماشای مناظر توی راه لذت ببری؟ یک بابایی دلش خوش بود که توی آینده همه جا میشه عین فرودگاهها، اما من که خودم راهآهن رو بیشتر ترجیح میدم. بعضی مسافرهای هواپیماها دک و پز مگوزید بر ما به خودشون میگیرن، اما مسافرهای قطارها از همه جنس آدمی هستن. تازه برعکس قطار، از توی هواپیما نمیشه مسیر رو تماشا کرد، اما من که نمیفهمم چرا بعضی آدمهای توی قطار مثل جنابعالی همه کار میکنن جز تماشای مسیر. کتاب رو توی خونهات هم میتونی بخونی.»
جایی از قطار صدای ونگ ونگ بچهای میآید. یک نفر با صدای بلند به زبانی بیگانه خطاب به مخاطبی نامرئی در تلفن همراهش حرف میزند. مرد سیهچردهی کنار دستیام خمیازهی کشدار پرسروصدایی میکشد. مسافر زحمتی برای گرفتن دستش جلوی دهانش یه خرج نمیدهد، جوری که میشود لوزههایش را هم تماشا کرد. چیناسکی که متوجه نگاه خوارشمارانهی من شده است به تمسخر میگوید: «چیه؟ به تریج قبات برمیخوره؟ تو خودت که خارجی هستی!»
چه بهسرعت میتواند خوشحالیام را از شناختن نویسندهای نامدار، زائل کند. سعی میکنم نیشوکنایهاش را پاسخ دهم: «بحث سر خارجی بودن نیست، سر نزولِ فرهنگه؛ چه از طرف یه خارجی چه یه آلمانی. البته شما امریکاییها هم خیلی دربند ادب و آداب اروپاییمآبی نیستین.»
-فرهنگ اروپایی رو به رخم نکش. هم شماها و هم خود اروپاییها گرفتار حسادت به امریکاییها هستین. اینجوری با تحقیر هم به این مهاجرها نگاه نکن. همین لارنس یا نیچه جان آلمانی جنابعالی مگه کشف نکرده بود سرزندگی و قدرتی توی بدویت هست که توی فرهیختگی زواردررفتهی پیروپاتال اروپایی نیست. اون ور قضیه رو ببین! معلومه که هنوز خامی و خیلی مونده تا پخته بشی و بفهمی که چیزها سیاهوسفید نیستن. اگه نگم که سیاه و خاکسترین، باید بگم در آنِ واحد هر دو هستن. اما تو بیخودی بینشون مرز میکشی. همین فرهنگ عزیز اروپاییات، درست همون زمونی که با دانش محیرالعقول مهندسیاش توی قرون وسطا کلیسای چشمپرکن کلن رو میساخت، آدم هم میسوزوند. الان هم ماجرا فرقی نکرده. توی همین کشور کانت و گوته و بتهوون، مهندسهای آلمانی کورهی آدمسوزی هم ساختن اونم توی اوج پیشرفت صنعتی. اینها رو از هم جدا میکنی، اما همهی اینها درهمه. خیلی مونده اینها روبفهمی!
دمغ نگاهی سرسری به بیرون میکنم و رود و تاکستانهای انگور و درختها و تپههای سبز رودسهایم و کوخم با قصرهای ویرانه برفراز آنها را میبینم که از پیش چشمانم میگذرد. از دیدن این قصرهای ویرانه و متروک، حس حزن رمانتیکی به من دست میدهد که میکوشم پنهانش کنم. حالا که چندان در قید نزاکت و آداب نیست، سعی میکنم شبیه خودش حرف بزنم: «من که بیخیال تماشای راینلند شدهام، راینلند سر جای خودش میمونه، عوضاش من وقتم رو هدر نمیدم...»
سیگارش را از گوشهی لبش برمیدارد و دوباره توی جیب میگذارد: «تو بیخیال راین نشدی، حواست نیست؟ قطار از کوبلنتس و راین گذشته، پس الان تو در واقع بیخیال رود ماین شدهای! فکر کردی من این چیزها حالیم نیست؟ اصلن هیچ میدونی کوبلنتس معنایش چیه؟»
میخندم: «نه نمیدونم، منو که یاد کوبلندوزی میاندازه...»
-از من بپرس، من که نیمهآلمانیام و توی بچگی انگلیسی رو با لهجهی آلمانی حرف میزدم. البته الان دیگه این زبون مزخرف یادم رفته. به هر حال کوبلنتس در اصل یه کلمهی لاتینیه به معنای میانرودان، جایی که رود موزل به راین متصل میشه. میدونی که رومیها این شهر رو پایهگذاری کردن؟»
- میدونم. من خودم یه مدتی راهنمای توریستها بودم. حتا میدونم که شهر کلن رو هم آگریپیا، مادر نرون ساخته...»
چیناسکی دوباره پوزخند میزند: «زکی، تو دیگه چه راهنمای تور هستی؟ بیچاره توریستهایی که به تور تو خوردهاند! یعنی چی که مادر نرون شهر کلن رو ساخته؟ آخه مگه اون جنده میتونست تنهایی یه شهر رو بسازه؟ دستکم بگو دستور پایهگذاری شهر رو داد. آخه یه شهر که یه شبه ساخته نمیشه!»
هنوز صدای ونگونگ بچه میآید و مرد سیهچرده با صدای بلند مشغول صحبت تلفنی است. هر از چند، از بلندگو صدایی ضبط شده نام ایستگاهها را اعلام میکند. احساسی از ملال دوباره بر من چیره میشود.
از لحن بیادبانهی مصاحبم خوشم نمیآید، اما ناچارم اعتراف کنم که حق با این آدم ژندهپوش است. سعی میکنم موضوع صحبت را عوض کنم: «بگذریم... شما کجا اینجا کجا؟ میدونید من کارهاتونو خوندهام؟ آقای چیناسکی من حتا اون لحن شما رو توی داستانهاتون میپسندم، گرچه زننده و توهینآمیزه، اما اون... (میخواهم بگویم ریدن اما خجالت میکشم و دنبال واژهی دیگری میگردم.) اون... گند زدن به دیگران و حتا خودتون. میدونین حتا وسوسه شدم داستانی با لحن داستانای شما بنویسم.»
آن لحظه جوابی نمیدهد. در عوض بند کولهپشتیاش را باز میکند و دنبال چیزی میگردد. یک بطری پلاستیکی آبجوی ارزانقیمت، از همان آبجوهایی که کارتنخوابها به آن فرقشکاف لقب دادهاند، بیرون میکشد. در بطری پلاستیکی را میچرخاند و میپرسد: «یه نوشیدنی میزنی؟ مهمون من!»
-نه، ممنون. من خیلی وقته که دور باده و شراب رو خط کشیدم.
شانهاش را به نشانهی بیاعتنایی بالا میاندازد، یعنی که به شانهی چپم و جرعهای بزرگ را رها میکند توی دهانش. زیر لب، گویی خطاب به خودش میگوید: «خب اشتباه کردی، فقط دیوونهها و مستها آخرین قدیسهای روی زمیناند.»
-آقای چیناسکی، چرا در داستانهاتون اینقدر از می و باده حرف میزنین؟ داستانهاتون پر شده از میگساری. لابد حالا میخواین درباب برتری دیونیزوس بر آپولون سخنرانی کنین؟
شاید تیری را که به سویش پرتاب کردهام، به هدف خورده است. جرعهی بزرگ دیگری مینوشد. چشمانش ناگهان شکل غمگینی پیدا میکند: «چی باید بگم؟ فقط یه دائمالخمر حال و احوال یه دائمالخمر دیگه رو میتونه بفهمه. بیشتر الکلیها موجودات خیلی حساس و دوستداشتنی هستن. احساسات زیاد اونا رو الکلی کرده. بیخود نبود داستایفسکی نسبت به کاراکترهای دائمالخمر خودش اینقدر شفقت داشت... البته همهی روسها یه روزگاری همینطوری قضایا رو میدیدن. از این بابت اونارو به امریکاییها ترجیح میدم...»
زیادهروی کردهام. قدری از بدجنسی خودم شرمگین میشوم. حالا سعی میکنم با او از در آشتی بیایم: «البته اینو فهمیدهام که بیشتر نویسندهها الکلی هستن یا بودن، خود شما، همینگوی، فاکنر، فیتزجرالد، کارور و الی آخر. خیلی از شاعرها هم اهل دود و دم... راستش باید دلیلش رو پیدا کنم، دلیل این ربط و رابطه رو...»
تلفن مسافر دیگری زنگ میزند. حالا همزمان دو مرد سیهچرده با لهجههایی بیگانه، بگویینگویی توی گوشیهایشان داد میزنند. همهی صندلیها پر هستند و حتا فکر تغییر جا بیهوده است.
-مراقب نتیجهگیریات باش جوان! اول اینکه جوهرهی آدمیزاد خیلی غریبه. به قول اون پیامبر شرقی، ما ترکیبی از اهورا و اهریمن هستیم. از کجا معلوم که فقط شیطان برای نوشتن کمکمون میکنه؟ شاید موقع نوشتن، روحالقدس یقهمونو گرفته! البته من چون خیلی هم کاتولیک نیستم ترجیح میدم مث گنوسیها خیال کنم یه خدای دوجنسی، یه اهورا-اهریمن، برای نوشتن کمکمون میکنه. دیگه اینکه آدم یا نویسنده هست یا نیست. وقتی نویسنده بودی دیگه مهم نیست الکلی باشی یا نه، توی مستی هم نویسندهای، اما اگه استعداد نوشتن رو نداشتی می و باده هم نمیتونه ازت نویسنده بسازه.
در همان حال که آن مرد ژولیده دارد صحبت میکند، وسوسه میشوم بر حاشیهی کتاب داستانهای بوکوفسکی چیزی بنویسم، با این حال کتاب توی دستم را میبندم: «آقای چیناسکی، اجازه بدین یه اعترافی کنم. یه ایدهی داستانی به ذهنم رسیده و اگه ناراحت نمیشین میخوام بنویسمش... یعنی همین دیدار شما و گپوگفتمان رو...»
تهماندهی بطریاش را مینوشد و اخم میکند: «یه داستان کلیشهای... نویسندهای که ایدهای گیر نمیآره و سر و کلهی یه نویسندهی دیگه رو میکشونه توی قصهی خودش. فکر نمیکنی باسمهایه؟»
پیش خودم میگویم خوب مچش را گرفتم: «اما شما خودتون یه بار همین کار رو کردین، یادتون نیست؟ توی اون داستانتون که پای همینگوی رو کشوندین وسط و باهاش شوخی کردین.»
پوزخندی میزند: «نه یه بار، بلکه دو بار. اما اونها داستانهای خوبی نبودن. سعی نکن ازم تقلید کنی. ادای داستانهای منو درنیار، ادای حرف زدن منو هم درنیار. بهنظرم تو مردش نیستی. تو نخوای هم مبادیآدابی، یه بچهی خجالتیِ بیدستوپا... بیخودی قیافهی اونایی رو نگیر که از عالم و آدم بیزارند و فحش میدن. مضحک میشی و پیش پاافتاده. خودت باش. همون بچه مثبتِ بودایی که همه سرش کلاه میذارن. آدمها فقط وقتی خودشونند، جذاب هستن و وقتی مضحک میشن که بخوان ادای کسی رو دربیارن که نیستن. من جذابم چون نمیخوام گُه بودنم رو پنهان کنم، میذارم همانطور گُه بهنظر برسم که هستم.»
-با همهی این حرفها بازم نوشتن یه داستان سخته. واقعن چطور میشه یه داستان خوب نوشت؟
-هیچی، فقط زور نزن! وایسا... منتظر بمون، بذار داستان مث یه سوسک از دیوار بیاد پایین، وقتی به اندازهی کافی اومد پایین بزن توی سرش، یا چه میدونم بگیرش و دستآموزش کن...
بطری خالی را میچپاند توی کولهپشتیاش و بیدرنگ بطری دیگری بیرون میکشد و درِ آن را باز میکند. خلقم بیشتر تنگ میشود و ادب را از یاد میبرم: «ببخشین اینطور میگم اما گاهی فکر میکنم خدا زده پس کلهی شما و شما نویسنده شدین وگرنه بدون کمک خدا یا شیطان یا طبیعت یا هر کوفت و زهرماری نمیتونستین با وجود این همه بدبختی و گرفتاری چیزی بنویسین... فقط موضوع شما هم نیست، مثلن همین رمبو، توی دوازدهسالگی شعر میگفته اونم چه شعرهایی. به من نگین او منتظر میمونده چیزی بیاد سراغش، آخه یه بچهی دوازده ساله چه انتظاری میتونسته بکشه؟»
در فاصلهی حرفهای من، چیناسکی ته دومین بطری را هم درمیآورد. باز هم شانهاش را بالا میاندازد و ناگهان بد اخلاقی میکند: «تخم سگ دوباره شروع کرد به نطق کردن. میتونی بنویس، نمیتونی ننویس... بیخودی هم این آبجو رو کوفتم نکن. شانس آوردی همین ایستگاه باید پیاده شم وگرنه وقتی من از هفتمین یا هشتمین بطری – بستگی دارد به معدهی خالیام- جلوتر برم، بیچاک و دهن میشم، اینکه سهله یهو دیدی باهات دست به یقه هم شدم.»
میشود دید که دارد پرخاشگر میشود. گویی دیو درونش دارد از چراغ جادو بیرون میآید. قدیمیها، یک جورهایی مانند باورِ خود چیناسکی، خیال میکردند هر انسانی یک فرشتهی سفید بر شانهی راست و یک شیطان سیاه بر شانهی چپ خود دارد که اولی او را به کارهای خوب فرامیخواند و دومی به اعمال شریرانه. شاید باید حق را به همراه خودم بدهم، چون این باور فقط از سر خرافات نبود، گویا بشر قدیمی به تجربه ذات آدمی را دریافته بود و میدانست در وجود شریرترین آدمها نطفهای از نیکی و در ژرفای دل نیکترین انسانها ذرهای از شرارت و تباهی وجود دارد که بسته به شرایط میتواند بروز و ظهور یابد. چینیهای باستان به آن میگفتند یین و یانگ و آن هگلِ ستایشگر دیکتاتوری پروس، دیالکتیک مینامیدش. امروزیها میگویند هر کدام از ما در درونمان یک هیتلر داریم، یا یک چنگیز خان. به هر رو، گویا هیتلر یا چنگیز خان درونِ چیناسکی کبیر نیز دارد بیدار میشود که از بخت من، بلندگوی قطار اسم ایستگاهی را اعلام میکند. مصاحب من، بطری دومش را هم میاندازد توی کولهاش و بندش را سرسری گره میزند. برمیخیزد و بدون خداحافظی همانطور که آمده بود، تلوتلوخوران و قوز کرده به سوی انتهای واگن راه میافتد. همراه با او بوی الکل و عرق و چرک لباس نشسته توی راهرو پخش میشود. اکنون دیگر به جای نویسندهای بزرگ، به یک دائمالخمرِ کارتنخواب میماند. شیطان شانهی چپاش، یکسره بر او چیره شده است.
لحظهای بلند میشوم که دنبالش بروم. مردد میمانم. بعید است چیناسکی از همراهی من استقبالی کند. من هم چندان اهل ماجراجویی نیستم. دو سه ثانیهی دیگر خیلی کند میگذرد. دگمهی سبز رنگ روی در خاموش و در قفل میشود. شاید حق با اوست. من مردش نیستم. دوباره روی صندلیام مینشینم. کتابم را باز میکنم و آغاز میکنم به نوشتن روی صفحهی سفید پیش از عنوان آن!

ارسال نظرات