مترجم: مریم حسینی
قسمت چهارم
خانم صاحبخانه به باغ خیره شد و مستأجر هم همراه او به باغ خیره شد تا اینکه چمن سبک و آرام به رقص درآمد و لبه بوتهزار پیچوتاب خورد. برای لحظهای کوتاه تنش ندیدن پسرک را با خانم صاحبخانه قسمت کرد. بعد خانم صاحبخانه آهی کشید و نشست، آراسته و منظم مانند همیشه، بعد کنار پای او از هوش رفت.
بعدازآن خانم صاحبخانه شروع به پرحرفی کرد، انگار با خودش حرف میزد. پسازآن که او غش کرد، مستأجر حرکتش نداد فقط صبورانه کنارش ماند تا وقتی حال او بهتر شد و نشست. بعد برایش کمی آب آورد و میخواست برود که او شروع به صحبت کرد.
«من منطقیتر از آن هستم که یک روح ببینم… من کسی نیستم که بتواند چیزی را که برای دیدن است، ببیند، من به زندگی پس از مرگ اعتقاد ندارم، نمیدانم چطور کسی میتواند این چیزها را باور کند، من همیشه از این فکر راضی بودهام که همهچیز به آخر میرسد، به یک توقف؛ اما این خود من بودم؛ فکر نمیکردم او، او نه، فکر میکردم روح چیزی است که مردم دوست دارند ببینند، یا میترسند که ببینند…
و هنگامیکه او مرد، مهمترین آرزویم، احمقانه است، این بود که آنقدر دیوانه شوم که بهجای اینکه بنشینم و هر روز انتظار بکشم تا از مدرسه برگردد و با سروصدا جعبه نامهها را بگردد، بتوانم در توهم خود ببینم که او آمده است یا صدای او را بشنوم. چون نمیتوانم کاری کنم که جسمم و ذهنم دست از انتظار بکشند، هرروز، هرروز، نمیتوانم فراموش کنم؛ و اتاقخوابش، گاهی شبها به اتاقخواب او میروم، فکر میکنم میتوانم برای یکلحظه هم شده فراموش کنم که او آنجا نخوابیده است، فکر میکنم حاضرم همهچیز، واقعاً همهچیزم را بدهم تا بتوانم یکلحظه مثل قبل او را ببینم. درحالیکه لباسخواب به تن دارد و موهایش… موهایش… موهای ژولیدهاش و لبخندش… شما گفتید… لبخندش… آن لبخند.
«وقتی این اتفاق افتاد نوئل را خبر کردند. نوئل آمد و مرا با فریاد صدا زد، مثل همان روز، به خاطر همین آن روز جیغ کشیدم، چون مثل آن موقع بود، بعد گفتند او مرده است و من به سردی با خود فکر کردم: مرده است! و این همینطور ادامه پیدا میکند و میرود و میرود تا آخر زمان، مثل فعل حال استمراری، اینجور مواقع آدم به مضحکترین چیزها فکر میکند، من هم به یاد دستور زبان افتادم، به یاد فعل بودن، وقتیکه به مردن ختم میشود…
بعد به باغ رفتم و نصفه و نیمه دیدم، با چشم ذهن خود، یکجور شبح چهره او را دیدم، فقط چشمهایش و موهایش را که بهطرف من میآمد، مثل هرروز که منتظرش میماندم تا به خانه برگردد، همانطور که شادمانه به پسرت فکر میکنی، وقتیکه پیش تو نیست و من…
من با خود فکر کردم: نه، او را نخواهم دید، چون او مرده است و من خوابش را نخواهم دید چون او مرده، من منطقی خواهم بود و فعال و به زندگی ادامه خواهم داد چون ناچارم و نوئل هم بود…
«اما میدانید، من اشتباه میکردم. آنقدر حساس شده بودم و آنقدر از اینکه نمیتوانم چیزی بخواهم وحشتزده بودم که نمیتوانستم با نوئل صحبت کنم. من، من نوئل را وادار کردم همه عکسها را ببرد، از بین ببرد، من…، خواب ندیدم، شما نمیتوانید خواب ببینید… خواب نخواهید دید، من هرگز مزاری ندیدم، گلی ندیدم، هیچ نقطهای وجود ندارد. آنقدر حساس شده بودم. فقط جسم من قادر نیست از انتظار دست بکشد و تنها چیزی که میخواهد، میخواهد آن پسر را ببیند. آن پسر، همانکه شما دیدهاید.»
مستأجر نگفت شاید او پسر دیگری را دیده باشد، مثلاً پسری که بعدها آن تیشرت و شلوار جین را به او دادهاند. باوجودی که این فکر از سرش گذشت که شاید چیزی که دیده است تأثیر آرزوی وحشتناک او برای دیدن یک پسر بوده است درحالیکه پسری وجود نداشته، آن را با او در میان نگذاشت. هیچچیز در وجود آن پسر وحشتناک به نظر نمیرسید: هیچ هالهای از درد در او دیده نمیشد: این حافظه ماندگار او بوده است، پسری دوستداشتنی، مؤدب، خوددار با اهداف خودش. درواقع حتی خود خانم صاحبخانه هم تقریباً ناگهان احتمال داد که آنچه مستأجر دیده همان چیزی بوده است که او آرزوی دیدنش را داشته، مثل یکجور تداخل امواج رادیویی، مثل وقتیکه اتفاقی پیغامهای پلیس را از رادیو میشنوید یا وقتیکه از روی کلیدی که مربوط به آی تی وی است، موج بیبیسی را دریافت میکنید.
خانم صاحبخانه خیلی سریع فکر میکرد تا اینکه تقریباً ناگهان گفت که شاید احساس از دست دادن در مستأجر، حس از دست دادن آنا، همان چیزی که خانم صاحبخانه را بر آن داشته بود که فکر کند میتواند حضور مستأجر را در آن خانه تحمل کند، آنها را به هم نزدیک کرده بود و صاحب خانه جرئت کرد این را بگوید، آنقدر نزدیک که امواج افکارشان بتواند با هم تلاقی کند و شاید همین مستأجر را مستعد دیدن آن پسر کرده بود…» مستأجر گفته بود: «منظورتان این است که یک نوع خلأ احساسی در میان ماست که باید پر شود؟» خانم صاحبخانه گفته بود: «چیزی نظیر این» و اضافه کرده بود: «ولی من به روح اعتقاد ندارم.»
با خود فکر کرد: اما آنا نمیتواند روح باشد چون جای دیگری است، با کسی دیگر و همان کارهای کوچکی را که روزی با شاد دلی برای او انجام میداده، حال برای کس دیگری انجام میدهد، کمی غذاهای خوشطعم، کمی کارهای تحقیقاتی، ناگهان یک گلدان گل جدید، یک پیراهن نو خوشرنگ، متفاوت باسلیقه محافظهکارانه او اما برازندهاش. ازلحاظی او آنا را به نحو بدتری ازدستداده بود چون آنا خود داوطلبانه غایب شده بود، غیبتی که نمیشد عاشقش بود چراکه عشق برای آنا به آخر رسیده بود. / ادامه دارد…
ارسال نظرات