بخش «خوانندگان» هفته متعلق به خوانندگان است. تنها محدودیت انتشار مطالب در این صفحه قوانین کاناداست. سلیقه سردبیر و دستاندرکاران هفته در انتشار مطالب در این بخش تأثیری ندارد.
بعدازظهر تابستانی گرم و سوزان مردادماه 1346 در تهران، امروز نتایج کنکور سراسری دانشگاه را اعلام میکنند و جوانها گروهگروه جلوی دکه روزنامهفروشی ایستاده بودند و از روزهای کلاسهای کنکور میگفتند. پسر لاغراندامی با بلوز آبی و شلوار گشاد که تازه مد شده بود و تو را یاد فیلم وست ساید میانداخت، گفت: من کلاس کنکور آذر میرفتم. خیلی تست کارکردم؛ و دختر جوانی که موهایش را بهسادگی و زیبایی پشت سر انداخته بود: من کلاس کنکور کاخ دانش میرفتم برای رشتههای ادبیات خیلی خوب بود؛ و دختر دیگری: من شب امتحان کنکور تا صبح نخوابیدم و تست میزدم؛ پسرها که اظهار درس خواندن و تا صبح برای کنکور بیدار ماندن را افت میدانستند؛ لبخندی بر این گفتههای دخترکان میزدند و پسرکی که موهایش را به سبک آلن دلون روی پیشانیاش ریخته بود به رفیقش گفت من که حوصله خرخوانی را ندارم؛ اصلا گذاشتم برای سال دیگر دوباره کنکور بدم. این یک سال هم میرم درِ مغازه بابام کار میکنم حداقل پول سینمایم رو که میدهد؛ خب فرهاد تو چهکار میکنی.
فرهاد آهی کشید و گفت اگر قبول نشوم باید برم سربازی؛ منصور آمد توی حرفش که خیلی هم خوبِ بعدش میتوانی پاسپورتت را بگیری؛ پسرخاله من تا از سربازی آمد، رفت سفارت امریکا آخر یک رفیق داشت توی شهر شیکاگو بهش گفته بود ویزا بگیر بیا اینجا؛ اون هم رفت سفارت و فوری ویزا گرفت الان دو ساله توی امریکاست هم درس میخونه هم کار میکنه، تازه یک دوستدختر آمریکایی هم داره از اون بلونداش مثل هلو؛ آن دیگری گفت نکنه رفیق تو برات خالی بسته؛ و رفیقش جواب داد: نه بابا عکسهاش رو دیدم. فرهاد تو هم غم به دلت راه نده از سربازی که آمدی برو سفارت امریکا بگو برای ادامه تحصیل میخوام برم، فورا بهت ویزا میدن.
منصور با پوزخندی گفت: آخه این آقا فرهاد ما عاشقه و طرف هم امسال کلاس دوازده هستش میترسد تا از سربازی برگرده خانوادش طرف را شوهرش داده باشند و یک بچه هم توی بغلش داشته باشه؛ فرهاد با دلخوری اخم کرد و بقیه هم خندیدند.
دخترک جوانی تازه از راه رسیده بود و تنها در زیر سایه درختی ایستاده بود و انگشتش را مدام به دور بند کیف بلندش که روی شانه انداخته بود، میپیچاند که نشانه اضطراب و نگرانیش بود. صدای تپش قلبش را که از پشت سینههای کوچکش بالا و پایین میرفت را میشنیدی. سرش را بالا گرفت و چشمان زیبایش را به آسمان دوخت، لبانش آهسته تکان میخورد، حتما زیر لب دعا میکرد و قبول شدنش در دانشگاه را از خداوند طلب میکرد.
ناگهان مجید با صدای بلند گفت: بچهها روزنامه آمد.
روزنامههای کیهان و اطلاعات آن روزها اسامی قبولشدگان را اعلام میکردند و آن روز ساعتی زودتر از زیر چاپ بیرون آمده بود. بچهها پول روزنامه را میدادند و سریع آن را باز میکردند. یکی روزنامه را روی کاپوت ماشین پارک شده در کنار خیابان بازکرده بود و دیگری با دستان لرزانش در روزنامه دنبال اسمش میگشت. فرهاد که طاقت را ازدستداده بود همانجا روی زمین نشست، آن را گشود و انگشتش را از بالا تا پایین روی اسامی کشید. اسمش را ندید، با ستون دوم هم همین کار را کرد که ناگهان با مشاهده اسمش فریادی از سر شوق کشید. بچهها همه به طرفش برگشتند. منصور که مثل همیشه لبخندی بر لب داشت، با صدای بلند گفت: خب مبارکه آقای مهندس! بلند شو زودتر به دوستدخترت بگو که همین روزها با مادرم میام خواستگاریت. بعد شروع کرد به خواندن آهنگ ای یار مبارک بادا و بقیه هم با او دم گرفتند. فرهاد که صبر و قرار ازدستداده بود داخل جیبهایش را گشت سپس گفت بچهها کسی دوزاری داره؟
فرهاد فاصله رسیدن تا کیوسک زردرنگ تلفن عمومی سر چهارراه را دوید دوریالی را در دستگاه تلفن انداخت و با انگشتان لرزانش شماره خانه فرشته را گرفت. فرشته که مدتی بود چشم از تلفن مشکیرنگ زیمنس که تنها گوشی تلفن خانه بود برنمیداشت و به بهانههای مختلف دوروبر تلفن میچرخید تا مبادا کس دیگری از اهالی خانه گوشی را زودتر بردارد، با اولین زنگ تلفن گوشی را برداشت و فرهاد با خوشحالی فریاد زد: فرشته قبول شدم… و فرشته فریاد بلندش را در گلو خفه کرد و در جواب فرهاد گفت: باشه باشه میام ساعت چهار توی همون پارک جای همیشگی و گوشی را گذاشت. مادرش با صدای بلند از اتاق دیگر گفت: فرشته کی بود؟
هیچکی مامان اشتباهی بود قطع کردم و بلافاصله به اتاقش رفت، موهای بلندش را پشت سر بست و جزوهها و کلاسورش را برداشت و با صدای بلند گفت: مامان من رفتم، کلاس زبانم دیر شد و از حیاط خانه که میگذشت چشمش به باغچه افتاد. بهطرف باغچه رفت، گل را از شاخه چید و از خانه بیرون رفت.
فرهاد بیصبرانه مدتی بود سر قرار آمده بود؛ چشمانشان به هم گره خورد از شادیِ دیدن یکدیگر انگار تب کرده بودند که صورتشان اینهمه گلگون شده بود و دستهایشان چون گلوله آتش؛ فرشته دفترش را گشود، فرهاد این را برای تو آوردم اخه چیز دیگری نتوانستم … فرهاد وسط صحبتش آمد و گفت این باارزشترین هدیه زندگی من است.
و فرهاد سالهای بعد زمانی که جبر روزگار موهایش را سفید و شیارهایی از گذشت زمان بر پیشانیاش نشانده بود در دفتر خاطراتش نوشت: در زندگی موفقیتهای بسیاری را پشت سر گذاشتم و چه بسیار هدایای گرانقیمتی گرفتم اما هرگز و هیچکدام همچون آن شاخه گل مرا به شوق و هیجان نیاورد و برایم باارزش نبود.
ما برده و سرگشته در این چرخه گردون هر ساز که زد همره او شده همگون
گر جبر بود یا اختیار است به کف؛ هیچندانم چون اوست نگارنده این نقش؛ به افسون
ارسال نظرات