پای عشق
طلا حسننژاد: امروز میان این انبوه جمعیت در بهشت سکینه گروهی از کوهنوردان گیلان را دیدم پرسیدم شما چرا؟ اینهمه راه؟
گفتند ما در نوجوانی کتاب خواندن را با کارهای درویشیان شروع کردهایم. بر من معلوم شد که: عشق برد کشانکشان…
نمونهای از نثر درویشیان
گل طلا خیلی تنها بود. دم غروب بود. اتاق تاریک میشد و او نمیتوانست بلند شود و چراغ لامپای توی طاقچه را روشن کند.
غصهاش گرفت. دلش تنگ شد و یکمرتبه هایهای شروع کرد به گریه کردن.
در این موقع شنید که کسی او را صدا میزند و میگوید:
– گل طلا جان! گل طلا جان چرا گریه میکنی؟ گوش کن من دوست تو هستم. ببین چه میگویم. گریه نکن بگو چه میخواهی شاید کمکت کنم.
گل طلا اشکهایش را با سرآستینش پاک کرد و با تعجب به طرف اتاق چشم انداخت. کسی را ندید.
دوباره صدا بلند شد و گفت:
– من اینجا هستم. کنار تو. من کلاش قرمز هستم. میخواهی تو را به گردش ببرم؟
گل طلا ناگهان دید که کلاش قرمز شروع کرد به حرکت کردن. مثل یک کشتی کوچولو شده بود. گل طلا از خوشحالی فریاد کشید…
(کلاش: کفش دستدوزی که در مناطق غربی ایران میدوزند.)
داستان «گل طلا و کلاش قرمز»، چاپ قبل از انقلاب
دور از احساساتزدگی
اسماعیل زرعی: این روزها نشریات را که ورق میزنیم، یا به فضاهای مجازی، توی کانالها و سراچهها که سرک میکشیم میبینیم همه از علیاشرف درویشیان حرف میزنند؛ از نوشتههایش میگویند و از مرگش؛ آنهم نه با لحنی عادی؛ نه به شکل گزارشِ یک خبر؛ با درد و دریغ، با حزن و حسرت؛ با سوزوگداز و حتی برخی با گریه.
کمی که از احساسات فاصله بگیریم، دورتر که بایستیم و شور و حال را نگاه کنیم، سؤالی در ذهنمان جا میگیرد که چرا؟… چه شده؟… مگر درویشیان هم یکی نبود مثل بقیه، اینهمه آه و زاری برای چیست؟
این اشک و آه نتیجه دو ویژگی است که در ذات او و در قلمش نهفته بود: درویشیان با خودش و با مخاطبش صادق بود. زمانی که مینوشت نه به فکر شهرت بود و نه مقام؛ نه دنبال پول بود و نه به رخ کشیدن تبحر و تواناییاش در داستاننویسی. اهل پزِ روشنفکری دادن هم نبود، اهل بزکدوزک کردنِ کلمات. ساده مینوشت، عین خودش که ساده و صمیمی ماند تا آخرِ عمر.
ویژگی دوم، تعهدی بود که برای قلمش قائل میشد. او دنبال خلق آثار نابِ ادبی نبود؛ اعتنا نمیکرد به اینکه نوشتههایش در چه ردهای از دستهبندیهای هنری بقول معروف، قرار بگیرد. فقط و فقط به فکر مردمش بود، به اینکه دردشان را داد بزند؛ فقر و فلاکتشان را جار بزند. جلوی زورگویان بایستد و یقه حقخوران را بگیرد. این کارها هزینه هم اگر دارد، بدهد؛ با زندان رفتن، با شکنجه شدن؛ با محرومیتهایی که خیلی از اهالی قلم برنمیتافتند، در دههای که یکپارچه فریاد بود.
درویشیان زاده فقر بود؛ این امالفساد را دقیق میشناخت و بهخوبی به تصویر میکشید. همین باعث میشد کلامش بر دلوجان بنشیند. در نوشتههایش اگرچه نگاهی به زندگی کارگرها هم داشت؛ اگرچه به دوره فئودالی و خان و خان بازی هم گوشه چشمی هرچند کوتاه میانداخت اما بهتر است او را معترضنویس بنامیم، در یک کلام. داستاننویسی که فقر و مبارزه با عاملان آن را دستمایه کرده بود تا نشان بدهد لایههای آشکار و نهان و زوایای محروم جامعهاش را میشناسد؛ معضلات اجتماعی را نهفقط مینویسد، حس هم میکند، لمس هم میکند، با همه وجود.
اهمیت نوشتههای درویشیان در بهموقع بودن اعتراضها و فریادهای لابهلای سطورشان است. درواقع، او فرزند زمانه خودش بود، نه عقبتر. نه مثل برخی اهالی قلم، حالا که چهل سال از برچیده شدن نظامِ شاهنشاهی گذشته، تازه یادشان افتاده است از ساواک و شاه و خاندان پهلوی بنویسند؛ از وضعیتِ اجتماعی دورهای که اکنون بهکلی دگرگونشده.
کاری که در اصل لگد به جنازه زدن است نه رفتن به جنگِ شیر؛ چون هر دههای، هر دورهای، هر زمانهای دردِ خاص خودش را دارد. امروز باید از معضلات تازهای که گریبانگیر ملت شده است نوشت؛ از پدیدههای پلیدِ جدید؛ از زبالهگردها، خیلی عظیمی از زن و مرد، کوچک و بزرگ که تبدیلشدهاند به دو نیمتنه، سر تا کمر درون زبالهدانها و کمر به پایین، بیرون از آن.
باید از اعتیاد نوشت، از اینکه هر پارک، هر خیابان، هر کوچه، هر کنج و زاویه را که نگاه میکنی یکی را میبینی زن یا مرد، پیر یا جوان که در خودش جمع شده و بیواهمه از رهگذران مشغول نشئه کردن خودش است یا شلوارش را تا نیمه پایین کشیده برای تزریقی به عضو حساستر بدنش و چشیدن لذتی بیشتر. باید از فسادهای مالی هنگفت نوشت، از آقازادههای بیشمار؛ از فحشایی که اگرچه چهل سال قبل حرفه یک عده و محصور فقط در یک مکانِ معین بود، حالا مثل ویروس منتشرشده است در هر کوی برزن؛ آنهم نهتنها مختص گروهی نیازمند، فریبخورده و یا گاهی بندرت، بیمارِ جنسی؛ ویروسی بشدت مهاجم که به جانِ برخی زنهای شوهردار افتاده است، به جانِ عدهای دخترکانی تازهبالغ، به جانِ اقشارِ مختلف، سنین متفاوت…
باید از فقری نوشت که همچنان حاکم است؛ از آمار بالای بیکاری که سر به سقف میساید و پیامدهای آن: افسردگی، بهاجبار مجرد زیستن، پرخاشگری، روی آوردن به سرقت و دزدی، خودکشی و تجاوزهای جنسی که شنیدن خبر هرکدامشان بهقدری شرمآور است که شنونده از انسان بودن خودش شرم میکند.
مسافر جاده داستان
ناهید شمس: هفت هشت سال پیش بود. هرماه میکوبید از کرج به کرمانشاه میآمد و جلسه داستان خوانی برپا میکرد. اغلب خندان مهابادی و زاگرس نامی هم همراهش بودند. قرار بود علیاشرف کرمانشاه، جوانهای مستعد را دریابد و جنگها و مجموعهها از داستانهایشان ردیف کند. قرار بود این جلسات هرماهه باشد. ولی ماه سوم بود یا چهارم نمیدانم… نشد که نشد.
با صبر و حوصله به داستان تکتک بچهها گوش میداد و با مهربانی یک جراح زبردست به جان داستانها میافتاد.
این دسته که با آن دسته کارد و پنیر بودند یا این نفر با آن نفر، همه آن روز دورهم و دور درویشیان حلقه میزدند. حقد و کینهها و منم منها محو میشد. انگار همه «از این ولایت» میشدند و راوی «سالهای ابری».
یکبار یکی از همسالان آقای درویشیان گفت: «یادته داشی درویشیان، پیش از انقلاب تو میافتادی جلو تو خیابان مصدق شعار میدادی ما هم پشت سرت.»
درویشیان خندید: «مگه میشه یادم بره.» بعد آنقدر خندید که چشمهایش پر اشک شد. ما هم خندیدیم آنقدر خندیدیم که چشممان بارید.
نمیدانم چرا جلسه آخر آنقدر منقلب بودم. نمیدانم چرا حس میکردم این دورهمی آخر است. نمیدانم چطور بوی فاجعه پیشاپیش به مشامم خورده بود. نمیدانم چرا فکر میکردم زمانه بیرحم طاقت این دور همیها را ندارد. آن روز داستان دورهمی را خواندم که ناگهان طعمه سیل میشود. کتابها و قلمها و آدمها روی آب… کابوس شب پیشم بود.
و آن جلسه آخر بود. یادش گرامی و روحش شاد…
ارسال نظرات