ادبیات؛ جستار
در سالروز تولد
بخش دوم و پایانی
نویسنده: فرشید ساداتشریفی
نزدیک به تمام رفتارها و گفتارهای رستم پس از این نبرد نبز به نوعی مانند قطعههای پازل کنار هم مینشینند تا تصویرِ نگرانی رستم را (از شکست و مرگی که آن را به خود نزدیک مییابد) به ما نشان دهند. دومیّن روزِ نبرد با خطابِ جالب توجه سهراب به رستم، این گونه آغاز میشود:
بپوشید سهراب خَفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بدان دشت جنگ
به چنگ اندرون گرزه گاورنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او بهم بود شب
که شب چون بُدَت روز چون خاستی؟
ز پیگار بر دل چه آراستی؟
همان گونه که ملاحظه میشود این ابیات، چند حس و حالت به ظاهر متضادِ درونِ سهراب را بر ما آشکار میسازد: اولاً آنگاه که او خندان و بی ترس و خشونت با رستم سخن میگوید و از احوال شب گذشته او میپرسد، دو برداشت متفاوت از این رفتار او به ذهن خواننده میآید: نخست آن که او با لحنی مهربانانه با رستم سخن گفتن آغاز کرده است؛ و دوم آن که این گونه آرام بودن و دوری از ترس و واهمه، میتواند به شکل غیر مستقیم نمایان گرِ اعتماد به نفسِ سهراب باشد (به قرینه بی توجهی او به نبرد سختی که پشت سر گذاشته و عدم نگرانی از نبردی که پیش روی دارد). بر زمینه چنین ابیاتی، سهراب جوان، پیشنهادِ دست کشیدن از نبرد را مطرح میکند:
ز تن دورکن ببر و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زَمین
بیا تا نشینیم هر دو بهم
به می تازه داریم روی دُژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
بمان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی بر تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز نیرم نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
مگر پورِ دستانِ سامِ یلی
گزین نامور رستمِ زاولی
البته این پیشنهاد بر رستم تاثیری ندارد و او بی درنگ و با قاطعیت – و حتی نوعی خشونت پهلوانانه- پاسخ میدهد که:
بدو گفت رستم کهای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفت و گوی
ز کُستی گرفتن سَخُن بود دوش
نگیرم فریب تو، زین در مکوش
نه من کودکم، گر تو هستی جوان
به کُستی کمر بستهام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان ورای جهانبان بود
بسی گشتهام در فراز و نشیب
نِیَم مرد دستان و بند و فریب
این پاسخِ دندان شکن، آن قدر سهراب را دل سرد و ناامید میکند که او بلافاصله با لحن و موضعی دیگرگون همآورد را پاسخ میگوید. پاسخی که همه درهای امید را میبندد وراهِ جنگ را – به عنوان تنها راه موجود میانِ پدر و پسر- باز میگشاید:
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سَخُن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بُد که بر بسترت
برآید بهنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند
بُبرّد روان، تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست
به فرمان یزدان بیازیم دست
در اینجا بایستی از خود پرسید چرا چنین میشود؟ چرا رستم در برابر پیشنهاد سهراب چنین میکند و همه راههای آشتی جویی را میبندد؟
به نظر نگارنده، دو دلیل برای این امر میتوان بر شمرد: دلیل اوّل – امّا فرعی- لحن و محتوای سخنان سهراب است: او پیشنهاد خود را با لحنی احساساتی بیان میکند و سخنانش به دور از هر گونه منطق و استدلال عقلی یا اخلاقی محکمی است که بتواند پهلوانی با مرام و مسلک و جایگاه رستم را قانع کند؛ و دوم: عملکرد قالبیِ رستم که حرفهای احساساتی سهراب را صِرفاً فریبی برای رها کردنِ رستم از نبرد یا توطئه برای از پا در آوردن خود میپندارد.
به دیگر بیان، رستم، همآورد را فقط «دشمن» میبیند، نه هیچ چیز دیگر. و طبیعی است که نتواند حتّی برای لحظهای این فکر را به ذهن خود راه دهد که این همآوردِ جوان (که دیروز این چنین او را به ستوه آورده است)، حال بی هیچ قصد و غرض و توطئهای این گونه تغییر لحن و موضع داده و به جای تمسخر ضعف و پیری او، با نرمی و مهر به سخن گفتن آمده و تازه پیشنهاد صلح هم میدهد!
این نیرنگ رستم برای رها شدن از مرگ پس از شکست خوردن در اولین کشتی در برابر سهراب را نباید از نظر دور داشت:
بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از پای و بنهاد پست
بکردار شیری که برگور نر
زند دست و گور اندرآید به سر
نشست از بر سینه پیلتن
پُر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
نگه کرد رستم به آواز گفت
که این راز باید گشاد از نهفت:
دگر گونهتر باشد آیین ما
جزین باشد آرایشِ دین ما
کسی کو به کُستی نبرد آورد،
سر مهتری زیر گَرد آورد،
نخستین که پشتش نِهد بر زَمین،
نبرّد سرش، گر چه باشد به کین؛
اگر بار دیگرش زیر آورد،
به افگندنش نامِ شیر آورد،
روا باشد آر سر کُند زو جدا؛
چُنین بود تا بود آیین ما
بدین چاره از چنگ آن اَژدَها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دِلیر و جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود آن سَخُن جای گیر
این گفتوگو، از ظرافتها و نکتههای گفتوگوهای پیشین به دور است و تنها دو نکته در آن درخور اشاره است:
اولاً این گفتوگو در موقعیت بسیار ویژهای انجام میشود که در آن رستم با مرگ مواجه میگردد و آن را در یک قدمی خود مییابد و به همین دلیل است که دست به نیرنگ می زند تا خود را نجات دهد؛
در ثانی، لحن و کلماتی که رستم در سخنان دروغ آمیز خود به کار میبرد نیز بایستی مورد توجه قرار گیرد: او ابتدا با آوردن کلمه «راز» (و وانمود کردن این مطلب که میخواهد رازی را با همآوردی در میان نهد)، بر شدّت توّجه سهراب بدانچه میگوید میافزاید و سپس با نمایاندنِ سخن خویش به عنوان یک رسم متفاوت با آداب مرسوم، اما پذیرفته شده (با استفاده از کلمات دین و آیین)، باز سهراب را بیشتر در تنگنا قرار میدهد تا وی را به صورت ناخود آگاه به سمت پذیرش حرف خود پیش ببرد (چون به هر حال احترام به رسوم و آیینها در زمره خلق و خوهای پهلوانان است و سهراب نیز وقتی گفته رستم را رسمی معهود بپندارد، خواه ناخواه بیشتر به رعایت آن راغب میشود).
این لحن مناسب (در کنار کشمکش درونی سهراب که همواره درباره هویّت هم نبرد در حالتی از شک و دو دلی- خودآگاه یا ناخود آگاه- به سر میبرد)، موجب میشود که او به سادگی سخن حریف را بپذیرد و او را – در مطلوبترین شرایط برای پیروزی خویش- رها کند.
و در نهایت: مناجات رستم با خداوند و یاری طلبیدن از او (پس از مغلوب شدن در کشتی نخست و نجات یافتن با فریب کاری):
چو رستم ز چنگ وی آزاد گشت
بسان یکی تیغ پولاد گشت
خرامان بشد سوی آب روان
چُنان چون شده بازیابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخش خورشید و ماه
گذشته از این موارد، آزرده خاطری رستم پس از آگاهی یافتن از هوّیت هم نبردی که او را زخم زده است (باز شناختن پسر خویش) را باید یاد نمود:
گَوِ پیلتن سر سوی راه کرد
کس آمد پیش زود آگاه کرد
که سهراب شد زین جهانِ فراخ
همی از تو تابوت خواهد، نه کاخ
پدر جُست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان بهم برنهاد
یا این ابیات:
پیاده شد از اسپ رستم چو باد
بجای کُله خاک بر سر نهاد
همی گفت: زار ای نبرده جوان
سر افراز و از تخمه پهلَوان
نبیند چو تو نیز خورشید و ماه
نه خود و نه جوشن، نه تخت و کلاه
که را آمد این پیش، کامد مرا؟
بکشتم جوانی به پیران سرا
نبیره جهاندار سامِ سُوار
سُوی مادر از تخمه نامدار
بریدن دو دستم سَزاوار هست
جز از خاک تیره مبادم نشست
چه گوید چو آگه شود مادرش؟
چگونه فرستم کسی را برش؟
چه گویم چرا کشتمش بی گناه؟
چرا روز کردم برو بر سیاه؟
پدرم آن گرانمایه پهلَوان
چه گوید مرا بازِ پورِ جوان؟
برین تخمه سام نفرین کنند
همه نام من پیر بیدین کنند
که دانست کین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند
به جنگ آیدش رأی و سازد سپاه
به من بر کند روزِ روشن سیاه
همانگونه که ملاحظه میشود تنها در این ابیات است که رستم از عملکرد قالبی یک پهلوان به دور است و به مانند یک انسان و یک پدر داغ دیده و با خاطری رنجور در برابر فاجعه عکس العمل نشان میدهد که این از یک سو به عمق و تأثیر گذاری این فاجعه میافزاید و از سویی با پر رنگ کردن وجه «انسانی» مسئله، هم حسی بیشتر خواننده را با آن سبب میشود.
نتیجهگیری
در این داستان (و بسیاری از داستانهای شاهنامه)، رستم به عنوان یک «پهلوان» نه تنها شخصیتی «ایستا» دارد (که در طول این داستان و در طولِ کلّ ِداستانهای شاهنامه تغییر نمیکند)، بلکه شخصیتی «قالبی» دارد که صِرفاً با یک «نقش» و وظیفه و وجه او را در داستانها پر رنگ جلوه میدهد و آن وجه «پهلوانی» رستم است و او نیز به عنوانی «پهلوان» ی همه چیز و همه کس برخورد میکند و چنین است که سهراب از نظر او فقط یک دشمن و متجاوز تورانی است که باید بر او غلبه کرد. زیاده خواهی رستم درست در همین جاست. او انجامِ این وظیفه را چنان میخواهد (آنچنان «زیاد» و با همه وجود به آن میاندیشد و آن را میخواهد) که مطلقاً نمیتواند به چیز دیگری بیندیشد و چنین است که حتّی یک لحظه هم تردید نمیکند که اصرار سهراب برای شناخت هویت او (که پس از این دو نبرد گمان میبرد حریفش تهمتن است)، از سرِ ترس یا به قصد فریب است. به باورِ نگارنده، این عملکرد «قالبی» مورد انتقادِ تند و صریح و شدید فردوسی فرزانه و یگانه است.
ارسال نظرات